یک- نام اصلی کتاب «بوفِ کور»، «چوبِ شور» است. این داستان در مورد پسربچه‌ای است که در مسیر خرید چوب شور، به دستشویی می‌رود و به دلیل اینکه از قدیم‌الایام در فرهنگ ایرانی جای آب سرد و گرم دستشویی‌ها جابه‌جا بوده، دچار سوختگی 90 درصد از ناحیه هرچه نه بدتر می‌شود. او بعد از چند جیغ بنفش بیرون می‌آید و از زور درد این جملات را می‌گوید: «در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد».
دو- ماجرای خودکشی‌های هدایت صحت ندارد. بار اول او به قصد شنا به داخل آب می‌پرد اما ماهیگیران فکر می‌کنند شنا بلد نیست و به زور او را نجات می‌دهند. حتی می‌گویند او برای اثبات اینکه شنا بلد است، جلوی ماهیگیران قورباغه و پروانه و کرال می‌رود و در آب کله معلق می‌زند اما باز آن‌ها نمی‌فهمیدند. مرتبه دوم هم هدایت به قصد پخت یک نیمروی باصفا گاز را باز می‌کند اما کبریت را پیدا نمی‌کند و نهایتا یادش می‌رود. که البته موسیو ایمنی همسایه فرانسوی‌اش ظاهر شده و شیر گاز را می‌بندد. اصلا هدایت همین الان هم زنده است و در میدان خراسان بزازی دارد.
سه- گیاهخواری هدایت دروغ محض است. او عاشق شیشلیک بوده و بارها بر سر استخوان آبگوشت با شین پرتو و بزرگ علوی دست به یقه شده‌اند.
چهار- صادق هدایت به شدت زن‌ستیز بوده و این مساله در تمامی آثارش به چشم می‌خورد. مثلا شما به خلاصه قصه شوکران ساخته من و خلاصه داش آکل نوشته صادق هدایت توجه کنید:
خلاصه داستان شوکران: مهندس محمود بصیرت به ملاقات دوستش می‌رود. در جریان این ملاقات مهندس بصیرت با پرستار بیمارستان، سیما ریاحی آشنا می‌شود. جریان آشنایی این‌گونه است که دوست مهندس به اغما می‌رود و مهندس زنگ پرستاران را به صدا در می‌آورد. لحظاتی بعد در فضایی کاملا رئال، سیما با یک کاسه آشن نذری به اتاق آن‌ها می‌آید. مهندس محمود بصیرت هم بعد از مقدمه‌چینی به پرستار می‌گوید: «حیف وقتی که واسه ملاقات این دوستم گذاشتم، آخر هفته با خانواده میاییم ملاقات شما». سیما از خجالتش فرار Escape می‌کند، دوست مهندس نیز در حالی که به او خیره شده و سیگار می‌کشد، تمام دستگاه‌ها را از بدن خودش جدا می‌کند. در قسمت پایانی فیلم، از بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان صدای دست و دایره می‌آید: «نون و سرم آوردیم، بصیرتتون رو بردیم/ نون و سرم ارزونیتون سیما رو نمی‌دیم بهتون». دوست مهندس نیز از بخش اعصاب و روان مرخصی ساعتی گرفته و جلوی عروس و داماد در حال لرزاندن است. به این ترتیب در این فیلم به جایگاه زنان ارج نهاده می‌شود.
خلاصه داستان داش آکل: نام اصلی داستان داش آکل، داش کاکل است. ماجرا از این قرار است که بعد از فوت حاجی صمد، داش کاکل که جوانی سوسول با موهایی کاکُلی است، وصی او می‌شود. او یک دل نه صد دل عاشق مرجان دختر حاجی صمد نمی‌شود، در عوض با لوله خودکار و پوست پرتقال تفنگی درست کرده و زارت و زورت به او شلیک می‌کند. کار به اینجا ختم نمی‌شود؛ او سوسک در کیف مرجان قرار می‌دهد و او را با خود به ورزشگاه نمی‌برد و به او اجازه کوهنوردی و پیاده‌روی و هرگونه بیرون‌روی دیگری را نمی‌دهد. یک جاهایی مرجان دیگر تصمیم می‌گیرد بیرون روی‌اش را با داش کاکل در میان بگذارد اما داش کاکل پا نمی‌دهد و به زن‌ستیزی‌اش ادامه می‌دهد تا نهایتا وسط یک مهمانی Party مجردی می‌‌‌‌میرد. او که اولین بار عبارت «یه طوطی دارم حرف می‌زنه» رو باب کرده بود، قبل از مردن از مرجان می‌خواهد که این طوطی را به برادر بزرگش برساند. عصر همان روز مرجان قفس طوطی را جلویش گذاشته و به آن نگاه می‌کند، که ناگهان طوطی با لحن داش کاکل می‌گوید: «قیصر! کجایی که داداشت رو کشتن!» مرجان شاکی شده و طوطی را فشار می‌دهد که مهمل نبافد. طوطی بعد از چند بار غلط کردم گفتن، این‌بار با لحن داش کاکل می‌گوید: «مرجان... مرجان... تو فیلی من فنجان!» و شبیه داش کاکل قاه قاه می‌خندد و به زن‌ستیزی دراماتیکش در داستان‌های هدایت ادامه می‌دهد.اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید