پسرنوجوان  در دادگاه به دنبال چکش قاضی بود! + جزییات

زن چادرش را محکم گرفته و در سکوت روی نیمکت راهرو نشسته بود. پسرک نوجوان بر خلاف مادرش ریزاندام بود. داشت آدم‌هایی را که با عجله پرونده به دست این طرف و آن طرف می‌دویدند تماشا می‌کرد. یکباره نگاهی به مادر انداخت و پرسید: پس چرا دادگاه اینقدر کوچک بود؟ چرا قاضی روی میز چکش نمی‌کوبید؟ چرا...
مادر حرفش را قطع کرد و گفت: «آن شلوغی و چکش مال فیلم‌هاست. در دادگاه خانواده فقط زن و شوهر می‌آیند و گاهی هم وکیلی، شاهدی، کسی» پسر هم با اشاره سر وانمود کرد موضوع را فهمیده و دوباره نگاهش را به سوی آدم‌های عجول پرونده به دست برگرداند.
شکیبا، پشت در اتاق شعبه 244 دادگاه خانواده مجتمع صدر به یک نقطه زل زده بود. هیچ چیز این راهرو برایش جالب نبود. مدت‌ها توی همین راهروها پرونده به دست این طرف و آن طرف رفته بود تا بتواند آرش را مجاب به جدایی کند. اما او حتی در همین راهروها هم تنها مانده بود، بدون همراهی همسرش. آنقدر رفته بود و آمده بود تا اینکه بالاخره توانسته بود مهر طلاق را به شناسنامه‌اش بزند و به قول خودش جانش را آزاد کند؛ بدون مهریه، نفقه، اجرت المثل یا هر مطالبه دیگری. حالا دلش به همین بچه خوش بود که از آتش اعتیاد پدر رها شده و قرار بود در آینده مردی قوی و موفق باشد.
شکیبا به یک نقطه زل زده بود اما حالا دیگر انگار شکیبایی­ اش را از دست داده بود، به 13 سال زندگی مشترک و یک سال جدایی‌اش فکر می­ کرد. آن 13 سال را به شکلی در عذاب سپری کرده بود و این یک سال جدایی را هم به شکلی دیگر اما آرش-شوهر سابقش- امانش را بریده و حالا او به قانون پناه آورده بود.
یادش آمد؛ سال 1378 برادرش با جوانی به خانه آمد که او را دوست خود معرفی می‌کرد. جوانی مؤدب و خونگرم که بعدها باز هم به خانه آنها آمد و بالاخره دل شکیبا را برد. جوانی بود 30 ساله که نه خوش قیافه بود و نه چندان زیبا، اما قشنگ حرف می‌زد و کاری کرد که همه اهالی خانه او را بپذیرند و سال بعد هم به خواستگاری‌اش جواب مثبت بدهند. شرط «بله» گفتن شکیبا ادامه تحصیل بود پس با موافقت تازه­ داماد توانست تا مقطع فوق دیپلم درسش را ادامه دهد. آرش کابینت‌ساز بود و یک مغازه با درآمدی خوب داشت. نیازی به کار کردن شکیبا نداشت پس زن جوان پس از عروسی در خانه ماند تا آسایش مرد مورد علاقه­ اش را تأمین کند، زندگی‌شان بر وفق مراد بود و آرش یک ماشین هم برای همسرش خرید تا راحت‌تر باشد. تولد فرزندشان نیز همه چیز را بهتر کرد.
اما تنها اختلافی که میان آنها وجود داشت سیگاری بودن مرد بود، اما آرش اعتقاد داشت چیز مهمی نیست و همسرش نباید نگران باشد. اما وقتی پای مصرف الکل به خانه باز شد اختلاف‌ها جدی‌تر شد، این بار هم آرش زیر بار خواسته شکیبا نرفت و گفت «مرد باید یک خلاف داشته باشد!» شکیبا نمی‌توانست با خانواده همسرش مشکلاتشان را مطرح کند. آرش فرزند طلاق بود و پدر و مادرش دنبال هر بهانه‌ای بودند تا به طرف مقابل بتازند، در نهایت همه کاسه و کوزه‌ها سر آرش و زنش می‌شکست. به فامیل و آشناهایشان هم که گله کرد، گفتند این مسائل مثل نسیمی است که می‌آید و می‌گذرد. اما آن نسیم کم‌کم با خودش دود مواد مخدر را هم آورد. شکیبا وقتی به خودش آمد فهمید مرد زندگی‌اش وسط یک باتلاق افتاده و« شیشه‌ای» شده است.
زن داشت روی نیمکت راهرو به اشتباهاتش فکر می‌کرد... آیا در انتخابش اشتباه کرده ؟ آیا به قدر کفایت محبت نکرده؟ آیا زیاده از حد کوتاه آمده؟ آیا تقدیرش این بوده؟ آیا... اما پاسخی قانع‌کننده پیدا نکرد و باز هم به آغاز آن طوفان فکر کرد که کم کم همه چیز را با خود برد چرا که سلامتی آرش، آن چرب‌زبانی و جوانی‌اش رفته بود. مغازه هم از دست رفت و آرش خانه نشین شد. اول ماشین خودش را فروخت و بعد ماشین شکیبا را. «شیشه» امان زندگی آنها را بریده بود و مرد به زور طلاها و سکه‌های همسرش را هم فروخت و توی پایپ و دود کرد. قرض زیاد هم بالا آورده بودند و گاهی چیزهایی در خانه گم می‌شد. بالاخره کار به جای باریک رسیده و شکیبا دست به کار شد. پسرشان 8 ساله بود که آرش را فرستادند کمپ اجباری ترک اعتیاد. قول داد ترک می‌کند اما این وعده تا 45 روز بیشتر دوام نیاورد و باز هم بوی دود مواد در خانه پیچید. دوباره خواستند ببرندش کمپ، اما آرش گفت فایده‌ای ندارد و بهتر است برود کلینیک ترک اعتیاد.
اما این بار یک ماه هم نتوانست دوری از مواد را تحمل کند. برادر شکیبا که تنها حامی مالی آنها بود، آرش را به انجمنی فرستاد که کارشان با کتاب و جلسه و مشاوره پیش می‌رفت. این هم نتیجه نداد و برادر شکیبا اعتراف کرد از اینکه مسبب آشنایی آرش با خواهرش شده شرمسار است. آرش به طور معمول به کنجی می‌خزید و در دنیای خودش غرق می‌شد. سه روز خواب بود و سه روز بیدار، وانمود می‌کرد زن و فرزندش را دوست دارد. هر چند راست می‌گفت، اما در عمل کاری برای اثبات دوستی‌اش نمی‌کرد پس بیشتر مایه سرافکندگی آنها بود.
شکیبا دیگر شکیبایی‌اش را از دست داده بود و یکراست آمده بود به همین جا و برای پرکردن دادخواست طلاق. آرش نه تنها پا به دادگاه نگذاشته بود، بلکه از زیر بار پرداخت مهریه و نفقه هم شانه خالی کرده بود. شکیبا به ناچار چیزی نخواسته بود، اصلاً چیزی هم نداشت که از او بگیرد جز سرپرستی پسرشان و باقی سال‌های زندگی‌اش را.
دقایقی بعد صدای منشی قاضی مهاجری زن را به خودش آورد، اعلام کرد می‌تواند داخل شود. شکیبا در حالی که دست پسرش را گرفته بود داخل اتاق شد و گفت: «آقای قاضی، از دست همسر سابقم آسایش نداریم. آن موقع که زندگی می‌کردیم روی خوش ندیدیم. وقت دادرسی هم که هیچ وقت اینجا نیامد، حالا هم که جدا شدیم دست از سر ما بر نمی‌دارد.»
قاضی قدری فکر کرد و بسرعت این زن و آن پرونده را به یاد آورد. سپس گفت که پرونده نفقه فرزند در جریان است.شکیبا دوباره به حرف آمد و گفت: «بله می‌دانم که آن موضوع را دارید پیگیری می‌کنید. اما همسر سابقم دائم مزاحم من و پسرم است و حتی رفته به ماشینم خسارت زده. همه‌اش پیغام و پسغام می‌دهد که از شکایتت صرفنظر کن... خب آقای قاضی من که همه حق و حقوق خودم را بخشیده­ ام. دیگر نمی‌شود که حق بچه را هم ببخشم. او بالاخره پدر سهراب است و باید هزینه‌هایش را پرداخت کند. البته من شغلی ندارم و برادرم هزینه زندگی را می‌دهد، ولی درست نیست او هزینه بچه­­ ای که پدر دارد را بدهد.»
کلمه «پدر» را که گفت به فکر رفت. پسرش ساکت بود و فقط گوش می‌داد. قاضی به زن اطمینان خاطر داد که از طریق قانونی به خواسته زن رسیدگی خواهد کرد. زن از اتاق بیرون رفت تا پرونده را از بایگانی شعبه بگیرد. قاضی هنگام خروج پسر نگاهی به او انداخت و گفت: «نگران نباش، همه چیز درست می‌شود.» پسر رفت و جلو مجتمع منتظر مادرش ماند. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.