سحرناز مرا متهم به خیانت کرد / با زنان دیگر بودن برایم عادی شد
رکنا: برای آن که عقده هایمان را خالی و یکدیگر را تحقیر کنیم از هیچ نوع تهمتی چشم پوشی نکردیم. کارمان به جایی رسیده بود که انواع دروغ های کوچک و بزرگ را سر هم میکردیم تا طرف مقابل را به زانو درآوریم. اگر چه...
مرد 45 ساله در حالی که بغض گلویش را می فشرد و همه تلاش ها برای نجات دخترش از منجلاب فساد را بی نتیجه می دید به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: دیگر به پایان خط رسیده ام و به اشتباهی که همه زندگی ام را نابود کرد اعتراف می کنم.
غرور بی جا و خود بزرگ بینی در زندگی مشترک مرا به جایی رساند که روزی کلمه «طلاق» را بر زبان راندم واین گونه با زندگی چندین نفر بازی کردم.
درست 5 سال قبل بود که شیطان هوس در زندگی من و «سحرناز» نفوذ کرد و حسادت ها و کینه های دیگران نیز راه را برای جولان این ابلیس خطرناک گشود.
آن زمان 17 سال از زندگی آرام و شیرین من و «سحرناز» می گذشت و ما با داشتن 2 فرزند دختر و پسر بهترین دوران زندگی مان را می گذراندیم و هر دوی ما کارمند و از نظر مالی نیز در رفاه بودیم، اما دیگران که نمیتوانستند آرامش و راحتی ما را ببینند دست به کار شدند و شرایط را طوری فراهم کردند که ما نسبت به یکدیگر بدبین شدیم به طور مثال زنی با پوشش نامناسب نزد من میفرستادند و همزمان به همسرم اطلاع می دادند که همسرت با زنان خیابانی ارتباط دارد.
وقتی همسرم این موضوعات را مطرح می کرد و مدعی می شد با چشمان خودش ارتباط مرا دیده است من هم عصبانی می شدم و برای تحقیر او سعی می کردم با برخی از زنان آشنا شوم.
این کشمکش ها به جایی رسید که من هم سعی کردم برای شکستن شخصیت او و فرار از تهمت هایش کارهای زشتی را به او نسبت بدهم. این در حالی بود که دخترم در 15 سالگی قرار داشت و به خاطر درگیری های ما به دختری افسرده و گوشه گیر تبدیل شده بود.
بالاخره پس از 2 سال درگیری و دروغ و تهمت از یکدیگر جدا شدیم و من برای آن که به سحرناز ثابت کنم زنان زیادی آرزوی در کنار من بودن را دارند بلافاصله ازدواج کردم و فرزندانم را به مادرشان سپردم. اما سحرناز هم به خاطر لجبازی با من در مدت کوتاهی بعد از من با مرد دیگری ازدواج کرد و فرزندانم را نزد مادربزرگشان فرستاد.
دیگر هر کدام در زندگی خود غرق شدیم به طوری که فرزندانمان را فراموش کردیم. تا این که چند ماه قبل متوجه شدم دخترم با پسران زیادی رابطه نامشروع دارد و معتاد شده است.
هر چه تلاش کردم نتوانستم او را به سوی خودم جذب کنم. حتی از طریق دختر خاله اش فهمیدم با مادرش نیز رابطه ای ندارد و او را کتک زده است. حالا هم نه تنها ، آشکارا سیگار می کشد بلکه مدام چرت می زند و برخی شب ها نیز به خانه نمی آید. حالا مانده ام که...
اخه چی بگم وقتی اینقدر حماقت بر ادم مستولی میشه.
با سلام. به نظر بنده، زمانیکه قدرت پدر به یه جایی رسید که نتوانست برای خانه مدیریتی خوب داشته باشد و برای فرزندانش تاثیر گذار نباشد یا با برخورد فیزیکی یا نصیحتی و ... این پدر بمیرد بهتر است و از خداوند میخواهم این پدرها را زنده نگذارد تا عذاب بکشند.متشکرم
پدری مثل تو را باید زنده به گور کرد تا عبرتی برای بقیه شود
عاق والدین،کلمه ای که هزاران بار شنیده میشود.
کاش واژه ای بنام عاق فرزندان نیز یکبار شنیده میشد!
هنوزهم صدای سیلی طلاق، گوش هایم را به خوبی مینوازد،...
عزیز گنا هی خودت را به گردن دیگران مینداز زندگیت یک زمانی خوب بود خوراکت را قاطی کردی واون زمون بشکن میزدی حالا نوبت اشک ریختن .....بازی بشکنک داره ....اشک ریختنک داره ...هم خودت وهم خوانوادهات را بدبخت کردی ....چرا عاقل کند کاری ...که باز آید به کنعان غممخور
خاک بر سر شما دو تا به فکر بچه تون نبودید و از دستتون رفت فردا هم جنازش تو جوب پیدا میشه
خب تقصیر خودتون بوده.بچه هاتون ول کردید رفتید دنبال زندگیتون. از طرفی هم اون دختر شاهد فساد و ارتباط پدرش با زنهای زیاده بوده و پدر و مادرش الگو قرار داده.