کومله سر شهریار را از تن جدا کرد / فیلم روایت دردناک شهادت همزمان 3 برادر از زبان مادر سنندجی
حوادث رکنا:3 برادر سنندجی همزمان با هم به شهادت رسیدند.
شهادت برادران نمکی زوایای پنهان دیگری از جنایات گروهک کومله در کردستان است که در کمال بیرحمی جدای از شهادت رحمتاله و شهرام، سر «شهریار» که تنها 22 سال سن داشت را بریدند و برای پنهانکردن این رسوایی، او را در گوری دستهجمعی در منطقه سنگسیاه سنندج دفن کردند.
کردستان، سرزمین عشق و دلدادگی، سرزمین مجاهدتهای خاموش و فداکاری های بزرگ و شهدای مظلومی است که رهبر معظم انقلاب از شهدای این خطه به عنوان مظلومترین شهدا نام میبرند و میفرمایند: «مردم این خطه در عین حال که در عطوفت و مهربانی و مهمان نوازی سرآمد هستند به استواری و شجاعت و دلاوری نیز مشهورند و آن پدر معظم که ۶ فرزندش را در جبهههای جنگ و بمباران دشمن از دست داده بود نمود این حقیقت زیبا به شمار میرود».
« کومله » سر «شهریار» ۲۲ ساله را از تن جدا کردند
به گزارش رکنا، کردستان سرزمین فداکاریهای بزرگی است که تقدیم بیش از ۵ هزار و ۴۰۰ شهید انصار و ۱۸ هزار شهید مهاجر تنها گوشهای از ایثارهای سطر سطر حکایتهای نانوشته این سرزمین است.
روایتی از شهادت همزمان سه برادر سنندجی
سال ۵۷ و در پرتو انقلاب اسلامی فضایی ایجاد شد که کردستان همچون دیگر استانها از زیر یوغ نظام شاهنشاهی رهایی یابد. اما عدهای سادهلوح با تحریک بیگانگان که انقلاب را تاب تحمل نداشتند شعارهای ظاهر فریب خودمختاری و آزادی مردم کُرد را در اذهان عمومی تبلیغ کردند و هر کس را در این مسیر مخالف خود میدیدند دستگیر و ترور یا اعدام میکردند.
مدعیان دفاع از حقوق کرد از رو شمشیر به روی مردم ستمدیده کردستان کشیده بودند و روزگاری سخت را برای مردمان این سامان رقم زدند و از رهگذر این اقدامات ناجوانمردانه مردان و زنان این دیار را به بدترین شیوه شکنجه و به شهادت رساند.
رهبر معظم انقلاب در سفر تاریخی خود به کردستان فرمودند: «شهیدان این خطّه مظلومانهتر و غریبانهتر به شهادت رسیدند و خانوادههای آنان صبر دشوارتری کردند چراکه عوامل دشمنان انقلاب و دشمنان کشور در این استان وضعیت و فضایی را به خصوص در سالهای اول برای خانوادههای شهیدان به وجود آوردند که زندگی در آن فضا برای پدران، مادران، برادران و خواهران آنان گاهی از اصل شهادت مشکلتر بود»
حکایت ایثار و شهادت خانواده حاج شکرالله
خانواده حاج شکرالله نمکی یکی از هزاران خانواده کردستانی است که در اوایل انقلاب سه گل باغ زندگیشان به دست گروهکهای مزدور استکبار بعد از تحمیل شکنجههای سخت به شهادت رسیدند.
بزرگترشان رحمتاله ۲۵ ساله متولد روزهای پایانی خرداد ۱۳۳۴ بود بزرگمردی که بعد از اخذ دیپلم معلمی را در سپاهدانش گرگان آغاز کرد و با اتمام خدمت به استخدام آموزش و پرورش کامیاران درآمد.
«رحمتاله» گرمابخش و آفتاب روشن علمآموزی به کودکان دانشآموز در روستای هونی شد دو سال در همانجا ماند و بعد به زادگاهش سنندج بازگشت و یک سال در روستای «درونه» با عشق و علاقه شدید به دانشآموزانش تدریس کرد.
روستای فرجه سنندج در سال ۵۸ و ۵۹ شاهد ورود معلمی بود که عاشقانه الفبای معرفت و جوانمردی را به دانشآموزان میآموخت و به حقیقت در عرصه آموزش و خدمت به مردمان آن دیار سنگ تمام گذاشت تا جایکه همزمان با تدریس در مدرسه به آموزش قرآن کریم در مساجد پرداخت.
شهریار ۲۲ ساله متولد دیماه ۱۳۳۷ دانشآموز هنرستان فنی دلدادگی او به مکتب اسلام میرفت تا با اتمام دوران دبیرستان پا به وادیای بگذارد که عصایی برای پدر پیر و امید دل مادرش شود، شهرام هم ۱۷ سال بیشتر نداشت متولد اواخر شهریور ۱۳۴۲ و دانشآموز بود.
به وقت سال 59
روزهای بهاری سال ۵۹ بود، شهر سنندج به واسطه حضور ضدانقلاب و رعب و وحشتی که به دل مردم انداخته بودند اوضاع دیگری داشت، خانه آقا شکرالله در آن روزها در حال تدارک مراسم خواستگاری و ازدواج پسر بزرگ خانواده بودند.
"دیروز دو مرد غریبه آمدند دنبالتان و پرسیدن کسی که تو مسجد کلاس قرآن داره پسر شماست؟ به بچههایت بگو دست از کارشان بردارند و به ما بپیوندند و با ما همکاری کنند در غیر این صورت فقط خدا میداند چه بلایی سرشان خواهیم آورد"؛ اینها جملاتی بود که در آن روز زیبای بهاری بین حاج شکرالله و پسرانش به دور از چشم مادرشان رد و بدل شد.
اما غائله به همینجا ختم نشد روز بعد به سراغ رحمت در مدرسه رفته بودند، سر کلاس درس مشغول تدریس به بچهها بود که یکی از همکارانش صدایش زد. آقای نمکی یکی جلوی در مدرسه کارتون داره؟
از پشت پنجره بیرون را نگاه کرد. غریبه بودند ولی نشانههایی که پدرش داده بود با آنها کاملا مطابق بود قدم به بیرون درب مدرسه گذاشت سلام داد اما پاسخی نشنید، دقایقی کوتاه در سکوت طی شد مردی از ماشین پیاده شد دیگری هم به دنبالش، پرسید تو رحمت نمکی هستی؟ بله. همان که در مسجد کلاس قران به پا کردهای؟ باید با ما همکاری کنی.
سوال کرد ببخشید شما؟ همراهش با لفظی تند گفت بیادب، ایشان از سرکردههای حزب هستند باید هرچه زودتر کلاسهای مسجد را تعطیل کنی و بچههای کلاس را برای ارشاد به ما بسپاری.
متوجه منظورتان نمیشوم این را شهید رحمت نمکی گفت هنوز کلام به صورت کامل از دهاناش خارج نشده بود که آن خدا بیخبران سیلی محکمی روی صورتاش خوابندند و گفتند باید آنچه میگوییم را بیچون و چرا اطاعت کنی.
خبر اعدام
خودت میدانید، فقط قبل از هر تصمیمی بدان که حکم اعدام خودت و برادرانت را داریم و اگر اوامر ما را اطلاعت نکنی به زودی این حکم اجرا میشود حرفشان را زدند و رفتند...
تسلیم شدن در برابر این دستور و اطاعت آن به معنی امضای حکم مرگ دانشآموزانش بود و سرپیچی حکم اعدام خود و برادرانش وجودش سراسر آشوب شده بود بچهها را رهسپار خانه کرد و خود نیز راهی خانه شد.
ضدانقلاب دستبردار نبود وقتی با درب بسته مدرسه روبهرو شدند فهمیدند که اطاعتی در کار نیست، با عصبانیت راهی منزل شهیدان نمکی شدند، درب خانه بسته بود. محکم با لگد به درب میکوبیدند دقایقی پر از اضطراب و وحشت دختران حاج شکرالله به خیال اینکه برادرانشان از دست ضدانقلاب فرار کرده و به خانه پناه آوردهاند به سرعت درب را به روی آنان گشودند صدای فحاشی و شلیک تیر در فضای خانه پیچید فقط شلیک گلوله بود که به در و دیوارهای خانه با سرعت رگباری برخورد میکرد.
وارد حیاط شدند و به تیراندازی ادامه دادند و با فحش و ناسزا برادران نمکی را فرا میخواندند پای دختر خانواده زخمی شد، فریادش همه جارا پر کرد که پدرش هراسان به سمت دخترش دوید.
آنان را کنار زد دخترش را در آغوش گرفت وقتی چشمش به زخم فرزندش افتاد خون جلوی چشمش را گرفت نعرهکشان از جا برخاست و چنگ به اسلحه یکی از آنان انداخت ولی لوله رفت و پای او را هم زخمی کردند.
دقایق سختی بود، مادر هراسان وارد حیات شد مزدوری لوله تفنگ را به سمت شکر الله نشانه گرفته بودند مادر ناله و شیون سرداد حاجیه صدیقه مادر شهیدان نمکی را در حالی که به خاطر وضعیت پیش آمده برای همسر و دخترش زجه میزد ناجوانمردان به گوشه حیات پرتاب کردند.
نالههای صدیقه خانم قلب کوچه را شکافت، شهرام و شهریار در آن لحظه تازه به سر کوچه رسیده بودند، جمع زیادی از مزدوران را جلو در خانه دیدند بدون ترس به سرعت وارد خانه شدند. تمام اثاثیه خانه به هم ریخته بود پدر و خواهرشان در گوشهای از حیاط غرق در خون بودند و مادر داشت زجه میزد دیدن این صحنه تابشان را برید با آنان گلاویز شدند.
گروهک کومله آنچه میخواست را به دست آورده بود تا قبل از آمدن شهرام و شهریار تمام اجناس قیمتی و زیورآلات را جمع کرده بودند، شهرام و شهریار را به همراه تمام چپاولی که برده بودند کشانکشان با خود به «بنکه» مقر گروهک بردند.
بازگشت رحمت
حیاط شلوغ، خونهای روی زمین، در و دیوار سوراخ سوراخ، شیشههای شکسته، تابلوی سراسر کابوسی بود که رحمتاله در نخستین لحظه ورودش به حیاط خانه دید. مادرش نالان در گوشه حیاط زجه میزد به سویش رفت رنگی به چهره مادر نمانده بود مادر را کمی دلداری داد و خواهر و پدرش را به کمک همسایهها به بیمارستان منتقل کردند.
آخرین نفرات رحمت را نیز با خود بردند، وقتی به کوچه مسجد رسیدند با تابلوی نصب شده روی دیوار مسجد روبه رو شد( بنکه شماره سه) جلو مسجد سنگر زده بودند. چند نفر پشت سنگر نشسته بودند، اسلحهها را به سمت رحمت نشانه گرفتند، رحمت ایستاد، با خشم پرسید برادرهامو کجا بردید، با بیاحترامی اسم برادرانش را پرسیدند و اسلحه را به گلویش فشار دادند و با لگدی نقش بر زمینش کردند.
در حالی که زیر مشت و لگد ضد انقلاب در امان نبود یکی از مزدوران وحشیانه موهایش را در چنگش گرفت و کشان کشان به داخل بنکه برد.
روزهای اسارت آغاز شده بود، رحمت به یاد حرفهای سرکرده گروهک کومله در مدرسه و خواستههایی که از او داشتند افتاد، وحشت همه وجودش را فرا گرفته بود.
روزهای اسارت از پی هم میگذشت. مادرشان هر روز وقت و بیوقت پریشان و سرگردان برای پیدا کردن فرزندانش «مقرهای گروهکهای ضدانقلاب» را باسینهای مجروح و دلیریش میپیمود به هر کس که میرسید دنبال نشانی از فرزندانش از او سوال میکرد.
وضعیت حاج شکرالله نمکی نیز هر روز بد و بدتر میشد درد جراحت وجودش را ریش کرده بود تا جایی که تحمل آن تقریبا غیرممکن شده بود، پزشکان استان از بهبودی وی قطع امید کردند و او را به بیمارستانی در تهران انتقال دادند.
تعیین قیمت برای آزادی
همسر حاج شکرالله هرچه میگشت کمتر نشانی نمییافت، روز به روز ناامید و ناامیدتر میشد، به هر بنکهای که دنبال فرزندان دلبندش میگشت، کومله درخواست پول و طلا میکند، اما دیگر آهی در بساط نداشتند و باحالی آشفته و پریشان از آنجا دور شد.
روزها از پی هم گذشتند و بیست و هشتمین روز نیروهای انقلابی عرصه را بر غاصبان مأمن امن الهی یعنی مسجد تنگ کردند. آنها که چاره را در ترک مقر دیدند اسیران را به عنوان گروگان همراه خود به اطراف سنندج یعنی (کوه کوچکه ره ش )کوه سنگ سیاه واقع در شرق شهر سنندج بردند.
تعدادی از اُسرا چون ضعیف و ناتوان از روزهای اسارت بودند، توان بالا رفتن از دامنه کوه «سنگ سیاه» سنندج را نداشتند لذا باید سرشان را به تیر خلاص میسپردند.
نیروهای انقلاب برای آزادی آنان به تعقیب گروهکها رفته بودند، سنگ سیاه را محاصره کردند. جدال که بالا میگرفت جلادان هر بار یکی از اسرا را به شهادت میرساندند.
قتلگاه سنگ سیاه
در قتلگاه سنگ سیاه عاشورایی برپا و قله کو چکهرهش گودال قتلگاه شده بود وقتی نیروهای انقلاب به قله رسیدند، برادران را در آغوش هم و سرها را در بالین یکدیگر دیدند.
مصیبتهای مادر برادران نمکی پایان نداشت در حالی که دلش برای بچههایش میتپید خودش یتیم شد. خبر مرگ پدرش را به او دادند. برای برگزاری مراسم ختم به خانه پدر رفت.
خواهران در خانه ماندند به امید اینکه یکی بیاید و خبری از برادرانشان بیاورد. در حیاط نشسته بودند که یکی در زد. اینبار خبر دیدار با برادرانشان بود، سر از پا نشناخت و با هزار امید با چند نفر از همسایهها به محل رفتند.
خواهر شهیدان نمکی میگوید؛ نزدیک به یک ماه از اسارات برادرانم گذشته بود یک روز در حیاط مشغول لباس شستن بودم که در خانه را زدند چند نفر غریبه بودند و به من گفتند که همراه ما بیا تا برادرانت را تحویل دهیم، ترسیدم، مادرم در آن موقع در مراسم ترحیم پدر بزرگم بود نخواستم نگرانش کنم به سمت مسجد رفتم و از چند نفر از ریش سفیدان محله خواستم من را همراهی کنند، نخواستم ریسک کنم.
چشمانم ملتمسانه به هر سمت سرک میکشید، اما به جای قامت رعنای برادران رشیدم که هنوز جوان بودند تنها دو جنازه دیدم، آنها را به رگبار بسته و با بدنهایی مجروح به شهادت رسانده بودند.
خبری از شهریار نبود، به امید اینکه شاید شهریار زنده باشد با صدای بلند گریه میکردم به هر جا که سرک می کشیدم خبری از برادرانم نبود، به جای قامت رعنای برادران رشیدم که هنوز سن و سالی نداشتند تنها دو جنازه را دیدم؛ برادرانم را با رگبار گلوله آویزان شده به سیمخاردارها به شهادت رسانده بودند.
یکی از همین گروهکها که زجه زدنم را میدید دلش برایم سوخت و به سمتم نیمخیز شد و گفت شهریار آنجاست. خودم را بالای سر او رساندم اما با پیکر سر بریدهاش روبرو شدم. برادری که به همین دلیل آن از خدا بیخبران او را زیر تلی خاک دفن کرده بودند.
نمیدانستم این درد سنگین را چگونه تحمل کنم و یا با چه زبانی به مادر بیچارهام بگویم، علت دفن شدن برادرم را که پرسیدم کسی جواب نمیداد، از یکی خواستم علت خاک شدن برادرم را بگوید با ترس و تردید از اینکه فرماندهاش نفهمد، گفت سر برادرت را بریده بودند و به همین دلیل از ما خواستند خاکش کنیم تحمل شنیدن این سخن برای خواهری که آن طرفتر دو برادر جوان و نوجوانش را پرپر دیده بود واقعاً سخت بود.
سنگینی آن فضای سخت بر قلب و جانم سنگینی میکرد نمیدانم چه وقت از هوش رفتم ولی با صدای همسایگانی که همراهم بودند به هوش آمدم و بیهیچ رمقی مسیر رسیدن به خانه را طی کردم.
سالها از آن خاطرات تلخ میگذرد، پدرم و مادرم نیز در همه این سالها بیخبر از بسیاری از شکنجههایی که بر سر فرزندانش قبل از شهید شدن آمده بود، اشک ریختند.
حکایت واقعی بریده شدن سر شهدای کردستان به دست گروهک تنها به شهید شهریار نمکی خلاصه نمیشود، فرشته باخویشی یکی از ۵۶۵ شهیده استان کردستان است که ۷۱ نفر از آنان در بدترین شرایط به دست گروهکهای ضدانقلاب به شهادت رسیدهاند.
گورهای دسته جمعی
مدعیان دفاع از کرد و کردستان در طول مدت زمانی که کردستان را به اشغال خود در آوردند، مرتکب جنایات هولناکی شدند. مردم کوچه و بازار هر روز شاهد به شهادت رسیدن تعدادی از جوانانشان به دست نیروهای ضدانقلاب بودند؛ قبرستانهای قدیمی سطح شهر سنندج شاهد زندهای بر این مدعاست.
بعد از پاکسازی کردستان از لوث وجود گروهکهای ضدانقلاب، جنایات آنان در کردستان عمق بیشتری پیدا کرد. کشف گورهای دسته جمعی یکی از جنایتهای بیشمار گروهکهای ضد انقلاب در کردستان است.
اکثر گورهای دسته جمعی با گزارشات مردمی کشف میشد؛ در واقع در زمان جولان گروهکهای ضد انقلاب در کردستان، تعدادی از اهالی شهر شاهد دفن شبانه و مخفیانه اجساد ناشناس توسط نیروهای ضد انقلاب در بخشهای دورافتاده شهر بودند. اما مردم به دلیل ترس از خوی وحشیانه نیروهای ضد انقلاب هیچ گاه جرأت نزدیک شدن به آن محلها را نداشتند.
در روز بیست و هشتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۹ یک گور دسته جمعی در محلهای معروف به نام سنگ سیاه سنندج کشف شد که در آن جنازه یازده شهید دفن شده بود.
ارسال نظر