دنیا کوچولو قربانی حباب جادویی  مادر شیشه ای / ناگفته های قاتل زن

از روزی که وارد این دنیا شدم سرما و تاریکی بود و مأمن و پناهگاهم دامن فقر، هر چقدر من قد می کشیدم فقر هم بزرگ و بزرگتر می شد و سایه اش سنگین تر، پدرم کارگر فصلی بود، بیشتر از پنج زمستان از عمرم نگذشته بود که من و برادرم یتیم و مادرم بیوه شد.

من که مدرسه نمی رفتم اما بیاد دارم با افتادن اولین دندانم، هیولای فقر به جمع سه نفره ما شبیخون زد و مادرم را هم به کام خود کشید، برادرم رسول سه سال از من بزرگتر بود ولی یک پسربچه ده ساله نمی تواند زندگی مستقلی برای خواهر هفت ساله اش بسازد، به ناچار به قلمرو عمو پناه بردیم.

آنجا هم تعریفی نداشت بطوریکه حسرت دوران قبل را می خوردیم، رسول بینوا باید "موادفروشی" می کرد و من هم کارهای شستشو و رفت و روب.

این ها هم دوام چندانی نداشت سوز و سرمای شش زمستان دیگر را تحمل کرده بودیم حالا رسول حسابی حرفه ای شده بود، هروقت سردماغ بود به من امید روزها و زندگی بهتر را می داد، غافل که فقر و نکبت از ما گرسنه تر است و هر روز قربانی جدید می گیرد او هم مثل ما زندگی بهتر می خواهد.

رسول هم به جای زندگی بهتر "سنگ کوب" کرد و تمام شد، حالا دیگر من علاوه بر وظایف قبلی، دوخت و دوز هم می کردم، تا به خودم آمدم 27 سالم شده بود که می توانست محل کسب خوبی برای مستمری و بخور و نمیر دوران بازنشستگی عمو باشد.

بهزاد از مشتری های بزن بهادر و خانه زاد عمو بود، حق آب و گل داشت من که عددی نبودم، زندگی مشترک با آدمی که همیشه در وهم و خیال سیر می کند و مدیریت خانواده اش را به مقدار نوع ماده مخرب شیشه گره بزند ناگفته پیداست چقدر محکم و با دوام خواهد بود.

مدتی از ازدواجم با بهزاد می گذشت که، من هم اسیر حباب جادویی لعنتی شدم.

هزینه ها بالا رفته بود و درآمد کم شده بود، هر دو بیکار و بی مصرف شده بودیم، حاصل هفت سال زندگی مشترک ما، دنیایی پنج ساله بود و یک عالمه نکبت.

تا اینکه درگیری همیشگی من و بهزاد وارد مرحله خشن تری شد، سر و صورتم خونین شده بود، بهزاد داخل حمام بود، حالا دنیا هم بازیش گرفته بود، شیطنت کودکانه اش گل کرده بود، شاید هم می خواست از آن فرصت استفاده کند تا آن آتش بس موقت را به صلح و سازش برساند، نمی دانست من گاهی فکر می کنم او با پدرش همدست و هم پیمان شده و کمر به نابودی من بسته اند.

خانه خیلی کوچک بود، سرسرا که نبود، هال و پذیرایی و آشپزخانه همه یکی بود، دست به چاقو شدم محکم می زدم می دانستم همان اولی و دومی کارش را ساخته اما گلوی نرم و نحیفش را می فشردم.

شاید می ترسیدم شاید هم میخواستم تنها نمانم، شاید... نمی دانم... هنوز هم سردی بدنش و داغی دست های آلوده ام را حس می کنم یادم آمد که باید باهم باشیم؛ آخر، دنیا را راهی کرده بودم اما خودم هنوز نفس می کشیدم و بدنم گرم بود چند ضربه هم به خودم زدم اما شاید هنوز زود بود، باید تاوان بیشتری می پرداختم.

بهزاد که هیچ نقشی در این کار نداشت و ظاهرا مرتکب خطایی نشده بود پلیس Police را به صحنه کشاند که گواه بی گناهی اش باشند، اما شنیدم با هفت ضربه محکم و کاری، دنیا را به آرامش ابدی فرستادم.

اکنون من مانده ام و قانون، ای کاش قانون Law حکم به زندگی اجباری با دنیا را برای من صادر کند بلکه از این مجازات جانفرسا رها شوم و مثل دنیا به آرامش برسم.

چه تاوان سنگینی می دهند ساکنان حباب شیشه ای...