دختر 24 ساله به نام الهه در حالی که وعده های عشقی دروغین را باور کرده و آینده اش را به شعله‌های هوس سپرده است با چشمانی اشکبار به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: کودک شیرخواره ای بودم که پدر و مادرم مرا در گوشه خیابان رها کردند.این ماجرا را زمانی از زبان مادرخوانده مهربانم شنیدم که 13 سال بیشتر از عمرم نمی گذشت. این حقیقت تلخ روح و روانم را به هم ریخت چرا که باور کردن آن برایم بسیار دشوار بود. با وجود این به خاطر مهربانی های پدر و مادر خوانده ام دختری لوس و ننر بار آمدم به گونه ای که همیشه دیگران را اذیت می کردم و رفتارهای بی ادبانه ای داشتم. اطرافیانم گفتار زشت و رفتارهای نامتعارف مرا به حساب سر راهی بودنم می گذاشتند. خوب به خاطر دارم وقتی گلدان یادگاری مادربزرگم را شکستم و با سرزنش خاله ام روبه رو شدم با بیرون آوردن زبان از دهانم او را مسخره کردم که در همین حال خاله ام با عصبانیت گفت: رفتار کودکی که پدر و مادر نداشته باشد، همین است.

خلاصه دختری پرخاشگر بودم و دختر و پسرهای فامیل را کتک می زدم به همین دلیل اقوام و آشنایان فرزندانشان را از من دور نگه می داشتند. این گونه بود که در لاک تنهایی خودم فرو رفتم و از این که  دختری سر راهی بودم بسیار زجر می کشیدم. دیگر به تحصیل علاقه ای نداشتم و درس هایم به شدت ضعیف شده بود در عین حال پدر و مادرم را بسیار دوست داشتم چرا که فقط آن ها مرا در آغوش می گرفتند و نوازشم می کردند ولی در سن 16 سالگی پدر خوانده ام را در یک حادثه تلخ از دست دادم. این ماجرا بحران بزرگ تری را در زندگی ام به وجود آورد. از سوی دیگر مادرم سعی می کرد جای خالی پدر را برایم پر کند ولی من بیشتر از همیشه احساس تنهایی می کردم.

مادرم برای تامین مخارج زندگی مجبور بود در بیرون از منزل کار کند به همین دلیل او دستم را گرفت و برای ادامه زندگی به منزل مادربزرگم رفتیم ولی من نمی توانستم اخلاق و رفتار مادربزرگم را تحمل کنم. او مدام مرا سرزنش می کرد که حجابت را رعایت کن!  درست را بخوان! کجا رفتی؟ از کجا آمدی؟ چرا این گونه لباس پوشیدی؟ و ... مادر بزرگم همواره مرا کنترل می کرد. من هم با او لجبازی می کردم تا این که با هر سختی بود مقطع متوسطه را به پایان رساندم اما در کنکور سراسری شرکت نکردم. در همین روزها بود که آرام آرام سروکله خواستگارانم پیدا شد. اما آن ها وقتی متوجه می شدند که من فرزندخوانده مادرم هستم پاپس می کشیدند و دیگر پیدایشان نمی شد. من هم از این موضوع بسیار ناراحت و دلگیر بودم و با خودم می اندیشیدم گناه من چیست که پدر و مادرم مرا در خیابان رها کرده اند. دوست داشتم روزی پدر و مادر واقعی ام را پیدا کنم و پاسخ هزاران سوالی را که در ذهنم نقش بسته بود از آن ها بشنوم! با وجود این احساس تنهایی و ناامیدی در وجودم ریشه دوانده بود و از این که «دختر سرراهی» نام گرفته بودم احساس حقارت می کردم تا این که حدود دو سال قبل زمانی که در شبکه های اجتماعی جست وجو می کردم با پسر جوانی در فضای تلگرام آشنا شدم. «آ رمان» اهل یکی از شهرهای شمالی کشور بود و به من ابراز علاقه می کرد. خیلی زود این آشنایی تلگرامی به ارتباط تلفنی کشید و من وابستگی عمیقی به او پیدا کردم.

او بارها برای دیدار من به مشهد آمد وما به طور پنهانی در مکان های مختلف با یکدیگر خلوت کردیم. او هر بار قول ازدواج به من می داد ولی وقتی به شهرش بازمی گشت به بهانه های واهی به خواستگاری ام نمی آمد تازه بعد از دو سال فهمیدم که هدف او از این ارتباط عاطفی ازدواج نیست و مانند گذشته قصد دارد از من سوء استفاده کند. با وجود این من او را دوست دارم چرا که هیچ گاه مرا به خاطر سرراهی بودنم سرزنش نکرد و...

شایان ذکر است، به دستور سرهنگ نوروزی (رئیس کلانتری شفا) این دختر جوان از مشاوره های روان شناسی کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی بهره مند شد.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

وبگردی