دو فرزند دارم اما هیچ وقت برای آن ها مادری نکردم، اصلا نمی دانم چطور بزرگ شدند. جلوی من بودند اما دود اعتیاد نمی گذاشت آن ها را ببینم.«زهرا» که کریستال، جوانی اش را گرفته است و دیگر از شادابی گذشته نشانی در چهره ندارد، داستان زندگی اش را این طور تعرف کرد: پدرم و عمویم با عقاید غلط مرا پای سفره عقد نشاندند.

آن موقع پسر همسایه مان را دوست داشتم و با هم در ارتباط بودیم تا این که عمویم به ارتباط من و رضا پی برد و موضوع را به پدرم گفت و او هم به جای این که از من سوال و جواب کند مرا به باد کتک گرفت و دو ماه در منزل حبس کرد تا این که جشن ازدواج من با پسر عمویم را برگزار کردند تا فکر دیگران از سرم بیفتد.

آن موقع پدرم می دانست که پسر برادرش معتاد است اما بر این عقیده بود که اعتیاد، درمان دارد اما مرگ درمان ندارد و این حیله عمویم بود که انگار مغز پدرم را شست وشو داده بود تا به هدفش برسد و سر انجام من هم بدون رغبت و با دلی پر از کینه به اصطلاح، روانه خانه بخت شدم در حالی که هیچ حسی به شوهرم نداشتم.

زندگی سرد ما در روزمرگی می‌گذشت. همسرم صبح به قصد کار از خانه بیرون می رفت و تا دیر وقت نمی آمد و من هم در خانه سکوت اختیار کرده بودم تا این که اولین فرزندم به دنیا آمد و همه فکرم بزرگ کردن او شد و توجهی به شوهرم نشان نمی دادم. البته او هم به کار من کاری نداشت تا این که در محل سکونتمان با خانمی آشنا شدم که یک دورهمی با چند خانم دیگر داشتند.

مدت زیادی طول نکشید که پای من هم به این دورهمی باز شد و آن جا بود که سفره دلم را پهن کردم و زن همسایه و دیگر حاضران برای این که مرا از مشغله های فکری و ذهنی خلاص کنند نسخه ای پیچیدند که زندگی ام را سیاه کرد و بی توجه به نتیجه کاری که انجام می دهم پای بساط مصرف کریستال نشستم.

من که همیشه اعتیاد شوهرم را مثل پتک به سرش می زدم در مدتی که مثل برق و باد گذشت بر زندگی سرد و بی روحم، سیاهی اعتیاد را هم اضافه کردم.

زهرا ادامه داد: اعتیاد بیچاره ام کرد. همان اوایل اعتیاد، فرزند دومم به دنیا آمد و دیگر نفهمیدم فرزندانم چطور بزرگ شدند. شوهرم کار داشت و خرج اعتیادش را در می آورد اما من برای مصرف مواد از هر کسی که فکرش را بکنید به بهانه های مختلف قرض می گرفتم حتی برای تامین مواد مخدر دست کجی می کردم و گاه لوازم منزل را می فروختم. وقت خماری برای تامین مواد هر کاری که فکرش را بکنید انجام می دادم. وقتی درد تا مغز استخوان هایم را درگیر می کرد دیگر متوجه هیچی نبودم، نه شوهرم را می دیدم و نه به بچه های بی گناهم توجه داشتم.

دیگر خسته شده بودم. پدرم از وضعیت من با خبر بود تا این که یک شب درمانده از همه جا پیش او رفتم و گفتم این نان را شما در دامن من گذاشتید. اگر با فلانی ازدواج می کردم الان این وضعیت را نداشتم که پدرم گفت: من برای درمان تو هر کاری می کنم تا این که مرا به کمپ آورد و 33 روز پاکی را تجربه می کنم. البته همه چیز توجیه خودم بود که گناه را گردن پدرم انداخت در حالی که رفیق بازی مرا معتاد کرد، هر چند از شوهرم دلگیرم چون زمانی که فهمید اعتیاد دارم مرا رها کرد. قصد دارم بعد از ترک اعتیاد از شوهرم طلاق بگیرم و با دو فرزندم تنها زندگی کنم. اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید

 

وبگردی