زن 30 ساله ویلچرنشین در حالی که با چشمانی اشکبار بیان می کرد: «دیگر حتی شعله های بی فروغ عشق به همسر، در تاریک خانه قلبم سوسو هم نمی زند»، پنجره کلبه خاطراتش را رو به آسمان آبی گشود و به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: در حالی که آرام و قرار نداشتم و بمبی از هیجان و انرژی بودم، وارد دانشگاه شدم. تحصیل در رشته تربیت بدنی را برای خودم افتخاری می دانستم به همین دلیل همواره جزو برترین های دانشکده بودم تا این که یکی از آشنایان مادرم پای خواستگاران مختلف را به خانه ما باز کرد. اگرچه در آن شور و حال جوانی هر کدام از خواستگارانم را به یک بهانه واهی رد می کردم اما روزی که «حمید» به خواستگاری ام آمد دلم لرزید و در همان نگاه اول قیافه زیبا و جذبه مردانه اش مرا میخکوب کرد و من در حالی به خواستگاری او پاسخ مثبت دادم که پدر و مادرم مخالف شدید این ازدواج بودند. پدرم غرور و خودخواهی و مادرم رفتارهای زننده و حرکات نامتعارف او را نمی پسندیدند. اما من مقابل همه ایستادم و در حالی با «حمید» ازدواج کردم که تحصیلاتم به پایان رسیده بود ولی همسرم با کار کردنم مخالفت کرد و گفت: فقط برای ورزش Sport می توانی به باشگاه بروی! من هم قبول کردم و با همه اختلاف سلیقه ها به زندگی با حمید ادامه دادم. با آن که خودخواهی های او در زندگی همواره عذابم می داد ولی برای تداوم زندگی ام همیشه من با سرشکستگی و احساس عجز از او عذرخواهی می کردم و در پاسخ به سرزنش های دوستان و اطرافیانم او را مردی با «جذبه» می دانستم.5 سال با همین شرایط زندگی کردم و دم بر نیاوردم چرا که پدرم حرف آخر را روز اول به من گفت! تا این که در یک روز تابستانی تصمیم گرفتیم خانوادگی به سفر برویم. پدرم هنگام مسافرت وسواس زیادی به خرج می داد و قبل از هر سفر همه قسمت های خودرو را در تعمیرگاه های مختلف بررسی می کرد اما این بار «حمید» اصرار داشت با پژو پارس او و همه با یک خودرو به مسافرت شمال و از آن جا به قم برویم. پدرم مبلغی را به حمید داد و از او خواست لاستیک های کهنه خودرواش را تعویض کند ولی باز هم غرور و خودخواهی همسرم مانند یک دمل چرکین سرباز کرد و با بیان این که این لاستیک ها هنوز یک سال دیگر کار می کند! از خرید لاستیک خودداری کرد و ما سوار بر ارابه مرگ راهی جاده شدیم. هنوز دومین شهر را پشت سر نگذاشته بودیم که ناگهان لاستیک جلو ترکید و در یک چشم بر هم زدن پدر، مادر، خواهر و دختر 2 ساله ام را از دست دادم و خودم نیز علاوه بر شکستگی های متعدد، قطع نخاع و ویلچرنشین شدم. در این میان تنها حمید آسیب جزئی دیده بود ولی چند بار بیشتر به ملاقاتم نیامد. در این شرایط برادرم دانشگاه را رها کرد و حدود 6 ماه در کنارم ماند وقتی از بیمارستان مرخص شدم تازه فهمیدم که همسرم تجدید فراش کرده و با زن دیگری زندگی می کند. با آن که دلم شکست اما حق را به او دادم تا این که چند ماه بعد پیامکی برایم فرستاد و از من خواست برای آرامش زندگی اش از او جدا شوم حالا هم به کلانتری آمده ام تا او را به خواسته اش برسانم ولی ای کاش...بهترین قیمت های اجاره و فروش مسکن را اینجا ببینید / مشاوره رایگان

 

وبگردی