صدای مریم غم داشت. ضجه می‌زد و التماس سال‌ها خانمی کردن و دم نزدن را در فریادهایش ریخته بود، اما من خشکم زده بود و فقط نگاه می‌کردم. نه این که نخواهم کاری کنم، نمی‌توانستم.

دستانم می‌لرزید، نفسم بند آمده بود و پاهایم توان تحمل وزنم را نداشت. کنار پنجره روی دو زانو افتادم، اما هنوز گوش می‌دادم. صداش مثل ناخن کشیدن روی سنگ بود. منتظر کسی ماندم که به کمکش برود، اما خودم ترسوتر از آن بودم که بتوانم به او کمک کنم. لحظات برایم هزار سال طول می‌کشید.

هر ثانیه یک خاطره را مرور می‌کردم. مریم داد می‌زد و من به فکر موتور ناصر بودم. یک بار به مریم آن‌قدر اصرار کردیم که بالاخره سوارمان کرد. سخت‌ترین حالت تعادلی دنیا را داشتیم. سه نفر با دو کوله‌پشتی بزرگ سوار بر یک موتور نحیف با لاستیک‌های کم باد. من و مریم جیغ می‌زدیم و می‌خندیدیم و ناصر در تمام مسیر مهربانانه دعوایمان می‌کرد. او همیشه حامی مریم بود. ناصر همان برادری بود که وجودش باعث حسادت من به مریم می‌شد. شایدم تنها دلیل ناصر نبود.

ضجه‌های مریم نفس‌های دلگرم‌کننده ناصر را کم داشت. ضجه‌های مریم از نظر من تمام حمایت‌های دنیا را هم کم داشت، اما اگر ناصر بود. نبودن ناصر هم تقصیر من بود؟ ناصر را دوست داشتم. نمی‌دانم به عنوان چه؛ برادر، پدر، دوست، همسر. نمی‌دانم فقط می‌خواستم کمی از توجهی را که به مریم دارد به من هم داشته باشد. سعی می‌کردم برایش خود شیرینی کنم. آن‌قدر شیرین زبانی و ادا و اصول درآوردم که دیگر از دست خودم هم خارج شد. چشمانم را باز کردم و دیدم یکمی که نه بلکه همه توجه ناصر به من است و من این را نمی‌خواستم. او به خواستگاری‌ام آمد، اما من تازه فهمیدم ناصر را فقط برای برادر بودن دوست داشتم. همیشه به نظرم مرد قوی می‌آمد، اما شکست زمانی که حرف‌هایم را شنید. دو سالی می‌شد که برای کار به جنوب رفته بود. نمی‌دانم به خاطر من بود یا نه اما در آن لحظه نبودن ناصر را هم تقصیر خودم می‌دانستم.

نمی‌دانم چرا این لحظات آن‌قدر کش می‌آمد؟ تک‌تک ثانیه با طعم زهر بود و به اندازه آدامس کش می‌آمد. دقیقا مثل همان آدامس‌هایی که روی زنگ‌های مردم می‌چسباندیم و فرار Escape می‌کردیم. یک بار هم زن حسن آقا نجار مچمان را گرفت و موضوع را با مادرم در میان گذاشت. آن شب تاصبح تنبیه شدم و برای زن حسن آقا در ذهنم چنان آشی می‌پختم که روغنش یک وجب بالاتر از خودش باشد.

همیشه نقشه‌ها را من می‌کشیدم، اما مریم بود که در تله می‌افتاد. مثل همین بار. شوهرش را دوست داشت. از زندگی‌اش راضی بود. می‌خواست رفاقت را کمتر کند تا به خانه و خانواده‌اش برسد. کمتر می‌دیدمش و نمی‌توانستم این موضوع را تحمل کنم. مریم نیمی از من بود و آن مرد سعی می‌کرد نیمی از من را از من جدا کند.

سعی می‌کردم به هر وسیله‌ای که شده او را به سمت خودم بکشانم و در دیدار‌ها آن‌قدر به او خوش بگذرد که بیشتر به سمتم بیاید. یک روز در باشگاه نوعی مواد به دستم رسید که بسیار لاغر می‌کرد. مصرفش کردم. حال خوشی به هم دست داد. همان لحظه بود که تصمیم گرفتم به مریم هم از این مواد بدهم.

روز دیدار وقتی مواد را دید اول مقاومت کرد، اما زمانی که به او گفتم اعتیادآور نیست و فقط یک بار مصرف می‌کنیم کم‌کم نرم شد و شروع کرد. آن روز خیلی حالمان خوب بود. به‌همان خوش گذشت. همه چیز تمام شد تا چند روز بعد که مریم با شوهرش قهر کرد. پیش من آمد و پرسید از آن مواد دارم یا نه. حالش خوب نبود و می‌خواست خوش بگذراند. هر جوری بود برایش تهیه کردم و اجازه دادم تا راحت در خانه من خوش باشد. دیگر برایش شده بود عادت. هر چند روز یک‌بار از من سراغ مواد مخدر Drugs را می‌گرفت و نمی‌دانست که معتاد Addicted شده است. دفعه آخر مقداری از مواد را با خود برد تا در خانه داشته باشد.

از آخرین دیدار خبر خاصی از او نداشتم تا آن روز مزخرف. صبح تلفنم زنگ خورد. مریم پشت خط گریه می‌کرد و می‌گفت در خانه تنهاست و یاسین (پسر کوچکش) کمی از مواد خورده است. نمی‌داند چه کند. می‌خواست یاسین را به دکتر ببرد که جلو او را گرفتم و گفتم پلیس Police مشکوک می‌شود که چرا پسر به آن کوچکی مواد خورده است.

می‌ترسید شوهرش بیاید خانه و یاسین هنوز حالش بد باشد. می‌ترسید یاسین کوچکش از دستش برود و من فقط دلداری‌اش دادم. چند ساعت بعد باز هم زنگ زد و گفت شوهرش آمده وقتی موضوع را فهمیده آن‌قدر داد و هوار کرده تا از هوش رفته است. باز هم فقط دلداری‌اش دادم.

دیگر از او خبری نداشتم تا زمانی که در خیابان داد زد و از مردم کمک خواست. بعدها فهمیدم شوهرش از حال نرفته بوده بلکه سکته کرده بود. فرزندش هم در بیمارستان از دنیا رفت و اگر زودتر به بیمارستان می‌رسید شاید زنده می‌ماند.

من مریم را فدای دوستیمان کردم. نیمی از خودم را خشکاندم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

اخبار زیر را از دست ندهید:

نباید همسرم لباس‌ بهرام را می دید آنها را در زیرزمین خانه پنهان کردم ولی...

نیمه شب نادر به اتاق خواب همسرم رفته بود که من سر رسیدم و ...+عکس

ارتباط شیطانی زن شوهردار با میوه فروش محله / شوهر وقتی فهمید گفت فقط به خاطر بچه ها طلاقت نمی دهم اما...

اعدام مرد شیطان صفت / این مرد نیمه شب چاقو به دست وارد اتاق معصومه شد و ...

مرد روستایی با اسلحه به خانه پسر مشهدی که با دخترش ارتباط داشت رفت و ...

می خواستم مدل شوم و به اروپا برم از من عکس ها نیمه برهنه گرفت و بعد با تهدید مرا تسلیم شکنجه های شیطانی خود کرد

ماجرا بیهوش شدن زن شیطان صفت در ماشین مرد ثروتمند

وقتی چند روز مانده به عروسی، داماد پشیمان شد و ...

صداهای عجیب در خانه باغ استاد دانشگاه مجرد برایش دردسرساز شد