پسرم را به دانشگاه فرستادم و هرچه می‌خواست برایش مهیا می‌کردم. آرزویم این بود برای خودش کسی بشود، اما او بویی از معرفت نبرده ‌است.

دو سال قبل، دل‌باخته دختری شد. یک روز باخبر شدم چند‌بار این دختر را مخفیانه به خانه‌مان آورده‌است. از ترس آبرویمان، به خواستگاری دختر مورد‌علاقه‌اش رفتیم. خانواده‌اش جواب رد دادند. خیالم راحت شد که موضوع ختم به خیر می‌شود، ولی پسرم دست‌بردار نبود.

دوباره مجبورمان کرد به خواستگاری برویم. پدرش شرایط سنگینی جلوی پایمان گذاشت. می‌گفت طبقه دوم خانه‌تان را باید مهریه دخترم کنید. در برابر این حرف‌ها کوتاه نیامدم و با جر و بحث از خانه آن‌ها بیرون زدیم. پسرم همچنان برای رسیدن به خواسته دلش اصرار می‌کرد و حتی می‌گفت دست به خودکشی خواهد‌‌زد.

در وضعیت بحرانی قرار گرفته‌بودیم. می‌ترسیدم بلایی سر خودش بیاورد و اسممان سر زبان‌ها بیفتد. بعد از سه‌چهار‌ماه دعوا و مرافعه، بالاخره پسرم حرف خودش را به کرسی نشاند. طبقه دوم خانه را مهریه عروسم کردیم، اما عمر این ازدواج شوم و عشق دو‌آتشه خیلی کوتاه بود. او و همسرش بعد از ٩‌ماه زندگی پر‌‌تنش و قهر و درگیری، به مرز طلاق رسیدند. آخرش نفهمیدم چه شد. حرف از خیانت Cheat بود و نامردی و این چیزها. دارم دق می‌کنم. دار و ندارم همین خانه بود و آبرویی که یک عمر برای جمع‌کردنش زحمت کشیده‌بودم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی