وقتی با سمیه از روستا به شهر آمدم ، روزگارم سیاه شد
رکنا: اصلا فکر نمی کردم یک روزی به جرم سرقت دستگیر شوم و در این وضعیت تأسف بار به سر ببرم ... .
مرد 37ساله در حالی که دست و پاهایش می لرزید و مدعی بود به اشتباه دستگیر شده است، وقتی با شهادت یک زائر رو به رو شد که او را در حال سرقت Stealing دیده بود، سرش را پایین انداخت و در تشریح چگونگی سرقت هایش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شیرازی مشهد گفت: من تا زمان ازدواجم در روستا زندگی می کردم و دوره ابتدایی را در آنجا گذراندم. پدرم نیز مشغول کار کشاورزی و باغداری بود و با زحمت و تلاش فراوان مایحتاج پنج فرزندش را تهیه می کرد. از آنجا که من فرزند اول خانواده بودم و چهار خواهر داشتم، بیشتر اوقات همراه پدرم در بیرون از منزل به سر می بردم. معمولا پدرم مرا با خودش همه جا می برد. او که اعتیاد به موادمخدر سنتی داشت، در موقع مصرف مواد مخدر Drugs با دوستانش از من تعریف و تمجید می کرد و مدام از کمک های من در کارهای کشاورزی سخن می گفت. من که در آن زمان نوجوانی بیش نبودم، آن قدر خودم را مسئولیت پذیر و با اراده تصور می کردم که حتی تصمیم به ازدواج گرفتم و موضوع را با مادرم در میان گذاشتم. یادم می آید مادرم دستی به سرم کشید و گفت: پسرم، الان برای ازدواج زود است، تو باید اول خدمت سربازی ات را بگذرانی سپس سر کار بروی، آن موقع نوبت دامادی ات می شود! با اشتیاق فراوان حرف های مادرم را گوش کردم و از این که با مادرم درباره آینده ام صحبت کرده بودم، خرسند بودم. از آن روز به بعد، برای رسیدن به هدف هایم، ترک تحصیل کردم و مشغول کار شدم. همه چیز خوب پیش می رفت تا زمانی که پدرم در پی ناراحتی قلبی سکته کرد و ناتوان و خانه نشین شد. با بیماری پدرم و مشکلاتی که پیش آمد، اعتماد به نفسم را از دست دادم. دیگر کسی نبود که از من حمایت کند و من یک باره تنها شدم. مادرم نیز برای تأمین مخارج زندگی و تهیه جهیزیه خواهرم شروع به کار کرد و همانند یک مرد بیرون از منزل تلاش می کرد تا فرزندانش سربلند باشند. برای این که پدرم آرزو داشت من هرچه زودتر ازدواج کنم و دامادی مرا ببیند، مادر و خواهرانم دست به کار شدند و خیلی زود من و سمیه به عقد یکدیگر در آمدیم. مدت زیادی از عقد ما نگذشته بود که پدرم بر اثر ایست قلبی فوت کرد و ما را تنها گذاشت.
بعد از مرگ پدرم، احساس می کردم دیگر روستا جای من نیست، به همین خاطر تصمیم گرفتم زندگی ام را در شهر آغاز کنم. با آمدن به مشهد و اجاره منزل نقلی در حاشیه شهر، زندگی زیر یک سقف با سمیه را شروع کردم. در جست وجوی پیدا کردن کاری بودم که در همین اثنا، با قنبر آشنا شدم. او ادعا می کرد کار خوب و پردرآمدی سراغ دارد و مرا نزد صاحبکار قبلی اش برد سپس در کارگاه مشغول فعالیت شدم. ولی در این میان، دوستی با قنبر روزگارم را سیاه کرد چرا که او معتاد Addicted بود و به واسطه کاری که برایم پیدا کرده بود، بارها از من پول قرض گرفت . و ی مرا نیز به مصرف مواد مخدر دعوت می کرد.
این رویه ادامه داشت تا جایی که اتاق قنبر پاتوق مصرف مواد مخدر من هم شده بود و بیشتر درآمدم را صرف خرید مواد مخدر می کردم. دیگر توان کار کردن نداشتم که از محل کارم اخراج شدم. تأمین هزینه های سنگین اعتیاد و خرج و مخارج منزل مرا وادار به سرقت کرد. در اطراف مراکز تجاری و زیارتی، دوچرخه های پارک شده را شناسایی می کردم و به وسیله دسته کلیدی که تهیه کرده بودم، دست به سرقت می زدم و نزد همسرم چنین وانمود می کردم که دوچرخه ها را به جای دستمزد به من می دهند. سپس با فروش آن ها به مبالغ پایین، مواد مخدر تهیه می کردم. حالا که با خودم می اندیشم، نمی دانم آن همه اراده و قدرت چطور با این مواد افیونی نابود شد و مرا به سوی پوچی کشاند.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر