ماجرای بد رفتاری و اخراج ایرانی ها از عراق چه بود؟+ عکس

یک، دو، سه ... هفت. گره هفت‌دور چرخید تا حلقه زرد بزرگ طناب را نگه دارد. حلقه بزرگ طناب‌دار را. چشم‌های «علی» پُر و خالی می‌شود. یاد صبحی می‌افتد که زن جوانش به اداره زنگ زد و گفت از «امن‌العامه» آمده‌اند، ماشین آورده‌اند، می‌خواهند ببرندشان ایران: «مادرم دیر رسید، من را که جلوی در دید، با دو دست کوبید بر سرش. گفت کجا می‌روید؟ همه گریه می‌کردند، خانه گریه می‌کرد، ما ولی در شوک بودیم، نمی‌دانستیم چه کنیم، انگار یخ زده بودیم، اصلا نمی‌دانستیم چه اتفاقی دارد می‌افتد. کجا قرار بود برویم؟ نمی‌دانستیم.»

«غنیه» فقط ٢٣ سالش بود وقتی درِ خانه‌شان را زدند. ٣٨‌سال پیش. تابستان بود، روزه بودند، آفتاب تموز بر سر خانه می‌کوبید: «گفتند جمع کنید. گفتیم، کجا؟ گفتند امن‌العامه. همان‌جا برادرانم را بردند. از همان شب تا الان، دیگر ندیدیمشان. می‌فهمی یعنی چه؟ ما فقط صدای شکنجه Torture می‌شنیدیم، آدم‌هایی که در اتاق‌ها شکنجه می‌شدند، فریاد می‌زدند: آخ یُمه، آخ یابه. شاید هم صدای یکی از برادرهایم بود. می‌دانی ٦ تا چقدر می‌شود؟ یعنی این‌قدر.» پنجه‌های یک دست را باز می‌کند و یکی از انگشتان دست دوم را اضافه می‌کند.

نهم دی ‌سال ١٣٥٠، خبر اخراج ٤١‌هزار ایرانی از عراق در ٢٤ ساعت، تیتر روزنامه‌های ایران شد. (رژیم بعث عراق به ریاست احمدحسن البکر به بهانه مناقشه جزایر سه‌گانه ایرانی در خلیج فارس و فشار بر حکومت پهلوی دوم که درحال تدارک جشن‌های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی بود، بیش از ۶۰‌هزار نفر از ایرانیان مقیم عتبات به‌ویژه کربلا را با تمدید نکردن اقامتشان از عراق اخراج کرد.) آنها همان کسانی بودند که در «شهاده الجنسیه» یا همان گواهی شناسنامه‌شان نوشته «تبعه ایرانی». آنها متولد عراق و شیعه بودند. گروهی جدشان ایرانی بود، گروهی هم ایرانی نبودند و سال‌ها قبل از آن (١٩١٣ میلادی) در دوره عثمانی، از ترس سربازی و کشته‌شدن، خودشان را ایرانی جا زده بودند. آن زمان محمد رشاد، سلطان عثمانی، مردان ١٥ تا ٤٥‌ سال را برای اعزام به سربازی اجباری فرا می‌خواند. عراقی‌ها این دوره را دوره هلاکت و بدبختی نام گذاشته بودند؛ هیچ‌کس از این سفر زنده برنمی‌گشت. (سفر برلک، حمله نظامی دولت عثمانی علیه نیروهای انگلیس در مصر بود که در طول جنگ جهانی اول برای دستیابی به کانال سوئز اتفاق افتاد که دولت عثمانی در آن شکست خورد و پس از آن سربازان برای جنگ به اروپا اعزام شدند. سفر برلک، به زبان ترکی یعنی جنگ اول. سربازان عراقی را برای اعزام به این سفر جمع می‌کردند.)

بعضی از عراقی‌ها برای معاف‌شدن از اعزام به جنگ، شاهد می‌آوردند و خودشان را ایرانی معرفی می‌کردند تا معاف شوند. اگر هم معاف می‌شدند در گواهی شناسنامه‌شان، تبعه ایرانی بودنشان قید می‌شد. در این میان گروهی هم بودند که در دوره‌های مختلف یا برای زیارت یا برای فرار Escape از اوضاع نابسامان اقتصادی و خشکسالی به عراق مهاجرت می‌کردند و همان جا ماندگار می‌شدند. در دور اول اخراج ایرانی‌ها از عراق، اموالشان مصادره نمی‌شد. از اوایل دهه ٨٠ و در زمان ریاست‌جمهوری صدام حسین، موج دوم بیرون‌کردن عراقی‌های ایرانی‌الاصل کلید خورد. از آوریل ١٩٨٠، حدود ٤٠‌هزار نفر تبعه ایرانی از عراق اخراج شدند و تا نیمه ‌سال ١٩٩٠، تعدادشان به بیش از یک‌میلیون نفر رسید. صدام این افراد را با دست خالی و پای پیاده در مرزهای ایران رها می‌کرد، اما امام خمینی (ره) همان موقع در پیامی حمایت‌شان را از این افراد اعلام کردند.

اردیبهشت‌ سال ١٩٨٠ بود، ساعت ٩ صبح. آن روز بهاری، خانه علی و خیریه غلغله شد، یکی ظرف‌ها را جمع می‌کرد، آن یکی در کمد را باز کرده بود و لباس‌ها را می‌چید در چمدان. یکی مدارک دانشگاهی برمی‌داشت و طلاها را جمع می‌کرد، خواهر و خواهرزاده و برادر و ... جمع شده بودند برای کمک. همه‌اش این نبود، زنان گریه می‌کردند، به سر و صورتشان می‌زدند، دخترشان، خواهرشان، داشت برای همیشه می‌رفت، کی فکرش را می‌کرد؟

«غنیه» خواهر ٦ پسر است، پسرهای جوان، ١٧ تا ٣٢ ساله. جعفر و حسین و جبار و احمد و جاسم و محسن: «جعفر و جاسم فعالیت سیاسی می‌کردند؛ عضو حزب الدعوه بودند و اعلامیه توزیع می‌کردند.»

صدام حسین دست روی چند گروه گذاشته بود؛ اتباع ایرانی که عضو اتاق بازرگانی عراق بودند، اتباعی که پسران جوان داشتند و اتباعی که فعالیت‌های سیاسی ضد نظام داشتند. تمام خانواده‌های مشمول این قانون، یکراست به امن‌العامه برده می‌شدند. خودرو بزرگی آنها را می‌برد و پس از صدور دستور برای اخراج، در مرز خسروی رها می‌شدند.

امن‌العامه یا اداره امنیت عمومی عراق، ‌سال ١٩٧٣ راه‌اندازی شد. امن‌العامه سازمان اصلی برای محافظت از امنیت دولت عراق بود و یکی از قوی‌ترین دستگاه‌های اطلاعاتی به‌شمار می‌رفت. این سازمان پس از سقوط Fall دولت صدام در‌ سال ٢٠٠٣ برچیده شد. در امن‌العامه هزاران نفر به جرم Crime فعالیت علیه صدام، پس از تحمل وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها، اعدام می‌شدند.

«امن‌العامه مخوف‌ترین جای عراق است. تمام قتل‌ها، تمام حکم قتل‌ها و اعدام‌ها آن‌جا صادر می‌شد، ما را برای بازجویی بردند آنجا. زیاد بودیم، خانواده پرجمعیت برادرم هم با ما بودند، از میان دو خانواده مامور به من اشاره کرد. من ٣٢ سالم بود. جوانان را دستگیر می‌کردند و اعدام.» چشم‌های علی که حالا ٧٠ ساله است، پراشک می‌شود: «فقط می‌توانم بگویم برایم معجزه اتفاق افتاد که رهایم کردند.» و دیگر گریه امانش نداد.

آنها را سوار خودرو کردند و خودرو تا مرز خسروی بدون توقف راند. آن‌جا پشت زنجیر، آفتاب حنایی رنگ بعدازظهر، به انتظارشان نشسته بود: «هیچ کس حرف نمی‌زد، نمی‌دانستیم کجا قرار است برویم، یکی از نیروهای امن‌العامه با ما بود و زیر نظرمان داشت. از ترس سکوت کرده بودیم، از سرنوشت چند ساعت بعدمان بی‌خبر بودیم. ساعت ٦ رسیدیم به زنجیر نشسته بر مرز. گفتند: بروید. آن طرف ایران است.» دستانش، جلو را نشان می‌دهد.

«غنیه» و خواهرش نعیمه و مادرش گوهر را چندین هفته در امن‌العامه زندانی کردند، صبح برایشان با بازجویی شروع می‌شد، شب با بازجویی تمام. همه سوال‌ها به فعالیت ٦ برادر ختم می‌شد: «ما را داخل یک سلول گذاشته بودند، با پنجره‌ای بالای دیوار که نرده داشت. جیک‌مان درنمی‌آمد از ترس. چقدر گریه کردیم، چقدر مادرم گریه کرد، خودش را زد. من مریض شدم، راه نمی‌توانستم بروم. شما نمی‌دانید چه به ما گذشت.»

«بعدش بدون پسرها ما را بردند لب مرز، مرز خسروی و همان‌جا بدون هیچ‌کس، بدون پناه، دست خالی رهایمان کردند. می‌دانی یعنی چه؟ نمی‌دانی. با چند کیف و بقچه. تا هفته قبلش خانه داشتیم، زندگی داشتیم، برادر داشتیم. حالا دیگر نداشتیم. کجا باید می‌رفتیم؟»

دار، سایه ندارد. ساعت ٦ صبح آفتابی هم به داخل اتاق نمی‌تابد که سایه اندازد، چهاردیواری، یکی از اتاق‌های اردوگاه عدالت شهر کاظمین است، دیوارهای کدرش اگر زبان داشتند، اعدام و شکنجه هزاران نفر را شهادت می‌دادند. حالا اعدامی آماده است، با کت و شلوار سیاه و پیراهن سفیدی که از بالای یقه، گوشه‌ای از آن پیداست. نگاه غضبناکش به دیوار جلویی است و چه کسی می‌داند این دیوار، تکیه‌گاه چند‌هزار گردن کج شده روی تن بوده، چند جسد را نگه داشته و صدای شکنجه‌های چند‌هزار نفر را تاب آورده.

«ساعت ٦ بعدازظهر بود که از ماشین پیاده‌مان کردند، جلویمان بیابان بود، پشتمان بیابان. همین که پیاده شدیم، آمبولانسی از آن طرف مرز آمد سمتمان. نمی‌دانم سپاهی بودند یا از ارتش آمده بودند، ما را از بالای تپه دیده بودند، از قبل خبر داشتند صدام دستور اخراج آدم‌هایی مثل ما را داده. نزدیک ١٢ نفری می‌شدیم، ما را به مسجدی مرزی بردند، دیدیم چه خبر است اینجا. نزدیک به ١٠٠ نفر آن‌جا بودند. شب را آن‌جا ماندیم، گفتند نمی‌شود حرکت کرد، شب‌ها تیراندازی می‌شد، جنگ کم‌کم داشت شروع می‌شد.» «علی» روایت می‌کند.

روز بعد اتوبوس آوردند و به داخل خاک ایران راندند تا رسیدند به بروجرد. ششم اردیبهشت ‌سال ٥٩ بود و هوا ابری. آنها را داخل اردوگاهی بردند پُر از چادر. بیشتر از ١٠٠ چادر برای پناهنده‌های عراقی، برای رانده‌شده‌ها از عراق برپا کرده بودند. هر خانواده یک چادر.

«غنیه» و خواهر و مادرش را بردند اصفهان. داخل اردوگاهی با ٤٠٠، ٣٠٠ چادر: «مادرم صبح گریه می‌کرد، ظهر گریه می‌کرد، شب گریه می‌کرد. ایرانی‌ها با گریه مادرم گریه می‌کردند. هر ماشینی که می‌آمد اردوگاه، جلوی در بود تا شاید پسرهایش را بیاورند. همیشه دست خالی بر می‌گشت. همه را می‌آوردند جز برادرانمان را. مادرم می‌گفت کاش صدام حداقل سه تایشان را برمی‌گرداند. سه تا برای خودش می‌ماند.» آنها سه ماه اصفهان بودند و بعد بردنشان جهرم. آن‌جا زیر آفتاب تند، اردوگاه دیگری بود: «هر کس می‌خواست از اردوگاه برود، باید یک ضامن ایرانی می‌آورد. کسی که ضمانت می‌کرد مسئولیت آن خانواده را به عهده می‌گرفت. هر کس ضامن داشت، رفت و هر کس نداشت همان جا ماند. الان در همه شهرهایی که روزگاری اردوگاه عراقیان بوده، کلی عراقی پیدا می‌شود که از بی‌کسی، همان جا ماندگار شده‌اند. ما ولی آشنایی در ایلام داشتیم. به او زنگ زدیم تا بیاید. آمد.»

زمستان بود که به تهران آمدند، خیلی اتفاقی، یکی از آشناهایشان را پیدا کردند و تهران ماندند. آن زمان کمیته امداد به خانواده‌های عراقی رانده شده به‌طور موقت خانه می‌داد: «تحمل جهرم خیلی برایمان سخت بود، مریض شده بودیم. مادرم راضی به رفتن نبود، می‌گفت می‌مانم تا پسرهایم را بیاورند. من بروم چه کسی به آنها آدرس بدهد؟ از کجا بفهمند ما کجاییم؟» آنها اما هیچ‌وقت نیامدند، خبرشان آمد. هر شش نفرشان، یکی دو‌سال بعد از آوارگی خانواده‌شان، بعد از تحمل ماه‌ها شکنجه، اعدام شدند و گوهر، آن شبی که جان می‌داد، تا صبح، اسم ٦پسرش را زمزمه می‌کرد: «حسین، جعفر، محسن، احمد ... »

غنیه می‌گوید: «من و خواهرم در تهران با یکی از عراقی‌های مثل خودمان، ازدواج کردیم، بچه‌دار شدیم، بچه‌هایمان بزرگ شدند و ازدواج کردند. این همه‌سال دور از وطن بودیم. دیگر همین جا وطنمان شد. فارسی یاد گرفتیم، هر چند سخت. اوایل جنگ به ما می‌گفتند شما پسران ما را کشتید، ولی نمی‌دانستند ما را به دلیل ایرانی بودن از کشورمان بیرون انداختند. نمی‌دانستند که ما خودمان قربانی هستیم و با پای خودمان به ایران نیامدیم، ما را بیرون کردند. ما هم خانه‌ای داشتیم، برو و بیایی داشتیم، زندگی داشتیم، خواهر و برادر و عموزاده و خواهرزاده داشتیم، حالا چی؟ هیچی. یک روز نگاه کردیم، دیدیم هیچ‌کس دورمان نیست. تنهای تنها. آدم دردش را به که بگوید؟ تا وقتی صدام روی کار بود نمی‌توانستیم به عراق برویم، وقتی هم که دولتش سقوط کرد، رفتیم و بهشان سر زدیم، دیدیم اووو چقدر عوض شده‌اند، ما با آنها بیگانه بودیم و آنها هم با ما.» حالا ولی می‌گوید که پس از گذشت سال‌ها، رفتار ایرانی‌ها هم خوب شده، دیگر نگاه گذشته را ندارند، از وقتی دولت صدام سقوط کرد، فهمیدند که آنها از کجا آمده‌اند.

دولت و ارتش عراق سه هفته پس از حمله نیروهای آمریکایی، ٢٠ مارس ٢٠٠٣، سقوط کرد. چهاردهم دسامبر همان‌سال یعنی ٢٣آذر ١٣٨٢، خبر دستگیری صدام حسین روی خروجی خبرگزاری ایرنا قرار گرفت. او را یک روز قبل از آن، در ساعت ٣٠: ٨به وقت محلی، در عملیاتی به نام «سپیده دم سرخ» در چاله‌ای در روستای الدور در نزدیکی تکریت، دستگیر کردند.

علی و خانواده برادرش، فقط سه روز چادرهای جهرم را تحمل کردند، شب دوم آن‌قدر باران بارید که گفتند سیل شده: «همه‌مان در چادر نشسته بودیم، باران شدید می‌آمد و از بالا چادرمان خیس و از پایین آب داخل چادر جمع شده بود، همه ما دور هم نشسته بودیم و نگاه می‌کردیم، دو روز قبل زیر سقف خانه‌مان بودیم و حالا از سرما زیر باران می‌لرزیدیم. یکهو همه‌مان گریه کردیم. بلند بلند. زن و مرد. انگار تازه فهمیدیم چه بر سرمان آمده.» علی، این‌جا را که یادش می‌آید، دوباره بغضش می‌گیرد. جمله ناتمام می‌ماند. چقدر یادآوری خاطرات سختش است. زن، فقط نگاهش می‌کرد. اشک‌هایش خشک شده: «هیچی برایمان نماند. نه که ایران بد باشد، خوب است، به ما هم خوب می‌رسیدند، اما دوری ما را کُشت.» آنها سه روز در اردوگاه ماندند، یک آشنایی پیدا کردند، ضامنشان شد، مینی‌بوس گرفتند و آمدند تهران، با یک شماره تلفن از یک آشنای دور. از آن روز ٣٨‌سال می‌گذرد. حالا خانه دارند و زندگی. فرزندانش ازدواج کرده‌اند. از روی شماره شناسنامه جدشان، شناسنامه درآورده‌اند و رسما ایرانی شده‌اند.

خانواده «ابوماجد» را چند ماه بعد از عراق بیرون کردند، آن زمان دیگر جنگ شده بود، آنها را لب مرز رها کردند و گفتند بروید. اوج تیراندازی‌ها بود، دو پسرشان را دستگیر کرده بودند و ٩ نفر را راهی ایران کردند. این بار اما لب مرز هیچ‌کس منتظرشان نبود: «گروه‌هایی که در جنگ به ایران فرستاده می‌شدند، خیلی بی‌پناه بودند، هیچ‌کس دنبالشان نمی‌آمد، ایران درگیر جنگ بود. ما آواره‌های عراقی، قرار است چه کنیم. وقتی لب مرز پیاده‌مان کردند، یک بیابان دیدیم، شب بود، تاریک بود، کجا می‌رفتیم؟ با ٧ بچه. راه افتادیم سمت کوه. هر چه می‌رفتیم نمی‌رسیدیم، دیگر بریدیم، صدای شلیک می‌آمد، ترس از جانمان داشتیم، بعد از چند ساعت پیاده‌روی، تسلیم مرگ شدیم، شروع کردیم به فریاد زدن، الله اکبر الله اکبر. بعد از ساعت‌ها فریاد و گریه یک بُز دیدیم. انگار خدا او را برایمان فرستاده بود. دنبالش کردیم، رسیدیم به یک گله و چوپان. او ما را به پاسگاه برد.»

زمان جنگ، خیلی از عراقی‌های رانده شده، لب مرز، میان درگیری‌ها، تیرخوردند و جان دادند. داستان مادر و دختری تنها که مادر از رنج زیاد، در بیابان جان داد و دختر در تیراندازی‌ها، زخمی شد را خیلی از پناهنده‌های عراقی می‌دانند. یا ماجرای مادری که دو فرزند معلول داشت و میان راه، در بیابان، یکی‌شان را سپرد به خدا و آن یکی را به دوش کشید و رفت، روایت زنان و مردان و کودکانی که پایشان روی مین رفت و همان جا مردند و خاکشان کردند.

احمد سوکارنو، نخستین رئیس‌جمهوری کشور اندونزی از ‌سال ۱۹۴۵ تا ۱۹۶۷ روی کار بود، شایع شده بود که او سفری به عراق داشته و پس از مذاکرات او بود که صدام حسین، ماجرای اخراج اتباع ایرانی از عراق را متوقف کرد. یکی دو‌سال بعد از جنگ، دیگر هیچ عراقی ایرانی تباری به ایران فرستاده نشد. هنوز جمعیت زیادی از این افراد در عراق به سر می‌برند و آن‌جا را وطن و خاکشان می‌دانند.

طناب دار از میان ریش سفید و مشکی، رد شد و دور گردن را گرفت، دوربین‌ها برای ثبت یک لحظه تاریخی روشن است. مسئول اجرای حکم ایستاده، دو نفر، این طرف و آن طرف طناب زرد را گرفته‌اند؛ دو نفر نقاب‌پوش که تنها چشمان و گوشه‌ای از لب‌هایشان پیداست، خیلی از عراقی‌ها، از خانواده اعدامی‌ها و رانده شده‌ها، آرزو داشتند، جای آن دو نفر باشند. نور فلش روی سر و صورت اعدامی برق می‌زند، اشهدش را که تمام می‌کند زیر پایش خالی می‌شود. صدام حسین عبدالمجید تکریتی، از دار آویخته می‌شود تا صدای خوشحالی میلیون‌ها عراقی نه فقط در عراق بلکه صدها و هزاران کیلومتر آن طرف‌تر، بلند شود. خبر اعدام همه جا پیچیده. همه جا صدای هلهله می‌آید و لعنت و نفرین. دیکتاتور کشته شد. (روایت فیلمی که از لحظه اعدام صدام پخش شده است.)

صدام حسین عبدالمجید تکریتی، رئیس‌جمهوری سابق عراق در نهم دی‌سال ١٣٨٥، ٣٠ دسامبر ٢٠٠٦ پس از آن‌که توسط دادگاه به اتهام جنایت Crime علیه بشریت ازجمله کشتار ۱۴۳ تن از مردم دجیل در‌سال ۱۳۶۱ مجرم شناخته شد، در ساعت ۶:۰۷ به وقت محلی، به دار آویخته شد.

«ما آرزوی مرگش را داشتیم، نه مرگ راحت، آرزوی مثله شدنش را داشتیم، تا همین الان هر چه می‌کشیم از اوست. ما در یک حسرت همیشگی هستیم. در عزا تنها بودیم، در عروسی تنها بودیم. فقط برایمان خبر از آنها می‌آمد. در دوره جنگ، حتی تماس تلفنی نداشتیم، برایمان نامه می‌نوشتند می‌فرستادند به یکی از آشناهایمان در انگلیس، از انگلیس نامه را برای ما پست می‌کردند. ما تا چندین‌سال صدایشان را با نوار کاست می‌شنیدیم، آنها می‌مردند، ما فقط خبرش را می‌شنیدیم، مثل یک غریبه که دارد خبری از تلویزیون می‌شنود. چه کسی می‌داند بر ما چه گذشت؟ چه می‌گذرد؟ ما وقتی به ایران آمدیم از صفر شروع کردیم. از صفر.» خیریه این را می‌گوید.

«کاش می‌انداختندش داخل قفسی می‌گذاشتند وسط شهر، همه سمتش سنگ پرت می‌کردند، سنگسارش می‌کردند، اعدام برایش کم بود. مگر برای بچه‌های ما دادگاه تشکیل داد و حکم به اعدامشان داد که برایش دادگاه برگزار کردند؟ چرا این‌طور شد؟ چرا همه وطن دارند ما نداریم؟ در عراق به ما می‌گویند ایرانی. در ایران می‌گویند عراقی.» غنیه سری از تأسف تکان می‌دهد.اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید