پایان باورنکردنی یک کل کل رانندگی در تهران + فیلم
حجم ویدیو: 25.85M | مدت زمان ویدیو: 00:03:31

در برنامه تلویزیونی فردی خاطره جالبی از جر و بحث یک راننده را با خودش تعریف کرد. می توان این اتفاق را جزو عجیب ترین دعواها دانست.

به گزارش رکنا، مرد میانسالی در برنامه تلویزیونی گفت : یک روز در خیابان میرداماد نبش بزرگراه مدرس رفته بودیم. تا آمدم سوار ماشینم شوم چون خیلی عجله داشتم در ماشین را یکهو باز کردم و همان لحظه یک راننده کنارم رسید و زود شیشه ماشین را پایین داد و گفت : ای احمق بی شعور! در ماشین را اینطور باز نمی کنند! من هم در جواب گفتم: خیلی خوب تشخیص دادی. من  حماقت کردم ولی شما چقدر خوب و زیبا ترمز کردی! نه به من آسیب رساندی و نه به ماشینت. می شود برویم باهم یک چای بنوشیم؟ او گفت: امروز ادب از تو آموختم. من هم گفتم: چرا بی احترامی می کنی؟ گفت: چه بی ادبی؟؟ یکهو من را بغل کرد و گفت : دیوانه ام داری می کنی. به او گفتم: ما مسلمانیم؛ اخلاق محمدی باید داشته باشیم. یادت نیست روزی روی سر پیامبر(ص) خاکستر ریختند و او چطور برخورد کرد؟

هدیه دادن راننده خشمگین

این دوست ما در خیابان زرتشت پارچه فروشی دارد. به من گفت: باید بروم و ساعت 3 بعدازظهر می آیم. برای من یک قواره پارچه درجه یک و بسیار زیبا آورد. نشستیم و صحبت کردیم و گفتم: ببین؛ اگر من آن لحظه جواب تو را می دادم و باهم دعوا می کردیم سر و کله هم را می شکستیم و کار به پزشک قانونی می رسید و درنهایت باید بعد از کلی دوندگی رضایت می دادیم. حالا من از اول به پایان کار رسیدم که الان داریم باهم چای می نوشیم و رفاقت داریم. این پارچه هم خیلی زیباست و برای دوستم که از مکه آمده می برم. او گفت : ببر و من برایت 3 قواره پارچه دیگر می آورم.

درس عبرت برای همه

خلاصه که ما باهم رفیق شدیم تا اینکه در یک جلسه شعر شروع کرد به خواندن یک شعر و داستان مرا تعریف کرد. مرحوم نیکخواه پس از این ماجرا رو به حضار گفت: این مرد همین جا نشسته و همه برایم دست زدند و گفتند: ما این داستان را برای نزدیکان مان تعریف می کنیم تا شاید برای برخی درس عبرت باشد.