داستانک "زنذلیل آزاده"
رکنا : داستانک جالبی را در ادامه بخوانید.
دائم میگفت: کسی که افسارش را به دست زن جماعت بدهد، مرد نیست.
از اینکه میدید داییها و عموها و پسرخالهها و پسرعموها و پسرعمهها حرفشان با افکار و نظرات زنانشان عوض میشود احساس بدی داشت و پشت سر آنها بدگویی میکرد و هر وقت که آنها را میدید زبان به تمسخر و ایراد از آنان باز میکرد.
ـ مرد چه معنی دارد که تا این اندازه در برابر زنش کوتاه بیاید؟ مگر میشود که آدم زن بگیرد و آن وقت با گرفتن این موجود ضعیف خودش و تمام عقایدش را زیر پا بگذارد و فراموش کند که قبلاً هم فامیل و خانوادهای داشته است.
اگر دایی احمد آدم بود که با گرفتن زن مادرش را فراموش نمیکرد. بیچاره پیرزن چهقدر خون دل خورده تا او را بزرگ کرده است. حالا این روا نیست که دایی همه حرف و ذهن و افکارش زنش بشود. مرد در جای خودش، زن در جای خودش.
یا مثلاً داییغلام. هر وقت آدم او را میبیند خندهاش میگیرد. چهقدر آدم ضعیفی است. چهقدر از مردانگی فاصله پیدا کرده است. مگر میشود که مرد اینقدر بیعرضه باشد.
از روزی که شنیده بود، داییغلام را زنش کتک میزند از زن جماعت بیزار شده بود. اسم دایی غلام افتاده بود در دست و دهانها. یعنی چه؟ دایی غلام را زنش گاز گرفته و تمام بدنش به خاطر این درگیری سیاه و کبود است.
ـ آخر به خاطر چی؟
مادربزرگ سرش را به علامت تأسف تکان داده بود.
ـ به خاطر اینکه یک سطل ماست خریده .
ـ چی؟!
ـ بهخاطر اینکه یک سطل ماست خریده!
باورش نمیشد. ای خدا مگر مرد به خاطر خریدن یک سطل ماست برای مادرش باید از زنش کتک بخورد. مگر میشود که زن بهخاطر چند صد تومان مردی را اینطور سیاه و کبود و بیآبرو کند؟ مگر این زن و مرد انسان نیستند؟
دائم در خودش میجنگید. به خاطر همین مسائل بود که بهترین راه را در این دید که اصلاً زن نگیرد و در عالم مجردی برای خودش زندگی کند. نه کتک بخورد و نه کتک بزند و نه کسی اسم او را ببرد و نه اعصاب خودش را خورد کند.
سالها از پی هم میگذشتند. او بود و کارش. او بود و تلاش ولی مادرش دستبردار نبود.
ـ آخر این همه پول و ثروت را برای چه کسی ذخیره میکنی؟ تو نه زن و نه بچه داری به خاطر همین هم بهتر است به فکر خودت و آیندهات باشی.
آخر پسرجان خدا به ازدواج اصرار کرده و دستور داده است. تو از تنهایی گوشهای میافتی و تا چند سال دیگر کسی نیست که احوالت را بپرسد و در دوران پیری و بیماری تو را مراقبت کند.
مادرش با این سفارشها اعصابش را به هم ریخته بود. هرچه سعی میکرد از کنار مادر و این سفارشهای او بگذرد نمیتوانست چون مادرش ولکن نبود. بالاخره هم مادر برای اینکه حرفش را به کرسی بنشاند گفته بود:
ـ ببین پسرجان اگر زن گرفتی و خودت را از این تنهایی نجات دادی که هیچ وگرنه شیرم را حلالت نمیکنم. تا کی باید حرف مردم را بشنوم. تا کی باید اینطور زندگی کنی،تا کی...
غرولندهای مادر تاب و توان از او گرفته بود. بالاخره برای اینکه مادرش کمتر در این مورد به او گیر بدهد، برای خواستگاری رفتن بنای مخالفت را کنار گذاشت.
مادر هم چادر همت به کمر بسته بود و راه افتاده بود برای خواستگاری. او برای اینکه ازدواج نکند هرجا که خواستگاری میرفتند مخالفت میکرد تا اینکه مادر با سفارش یکی از آشنایانش به خواستگاری رفت. هرچه مادر از دیدن آن دختر نسبت به او کمتر احساس محبت میکرد، او به دختر علاقه بیشتری پیدا میکرد. دختر هرچند زیبا نبود ولی هر طور بود او دلش به حال آن دختر میسوخت. با خودش گفت:
ـ خب، این دختر نه جمال و نه کمال دارد، پس اگر با او ازدواج کنم میتوانم به او زور بگویم و زیر بار حرفهای او نروم. اینطور هم مردانگیام را به همه ثابت میکنم. هم به قول مادرم صاحب زندگی میشوم.
برای همین با وجود مخالفت خانوادهاش پاهایش را در یک کفش کرد.
ـ همین دختر را میخواهم.
ـ برای چه میخواهی زنی را بگیری که از هر نظر از خودت کمتر است؟ میخواهی جلوی مردم ما را شرمنده کنی؟ میخواهی کاری کنی که همه انگشت در چشم ما کنند؟ اگر با این دختر ازدواج کنی، آبروی ما را میبری و...
هیچکدام از حرفها و سفارشهای خانواده به گوش او نمیرفت. بالاخره او با زور و اصرار با دختر ازدواج کرده بود. «کبری» دختری بود که از اول آشناییاش آرام بود. این او را خوشحال میکرد. هنوز چند روز از آشناییشان نگذشته بود که کبری ابراز ناراحتی کرده بود. حرفهایی که کبری از خانواده او میزد، باعث شده بود که او از خانوادهاش دوری کند.
کار به جایی رسید که با حرفهای زنش ترک همه را کرد. برای او محور زندگیاش شده بود کبری و حرفهای او . هرچه دیگران برای او توضیح میدادند تا بفهمد کبری هرچه میگوید درست نیست باور نمیکرد.
ـ کبری وقتی حرفی را میزند درست میگوید. کبری با گریه و ناراحتی به من گفت که مامان چه برخورد بدی با او کرده است. کبری چه گناهی کرده که باید با او اینطور حرف بزنید. کبری، کبری و ...
همه از او روی برمیگرداندند. هیچکس باورش نمیشد که این مرد همان مرد چند سال پیش است که او همان کسی است که میگفت بقیه وقتی زن گرفتهاند و ذلیل شدهاند او زنذلیل نمیشود.
مادر دلش به حال خودش و پسرش میسوخت. باورش نمیشد که پسرش با این زن گرفتن و با آن رجز خوانیها روی همه زنذلیلها را سفید کرده باشد.
دوری و دوستی شده بود مبنای زندگی آنها. هرجا کبری بود خانواده شوهرش نبودند و هرجا آنها بودند کبری حضور نداشت.
مرد با خودش گوشهای نشسته بود و حرفهای نزدیکانش را مرور میکرد. خوب که کلاهش را قاضی میکرد، میدید با انتخابی که کرده به هیچکدام از خواستهها و اهدافش نرسیده است. خوب که فکر میکرد میدید جرئت ندارد روی حرف کبری حرف بزند. زن طوری از او زهرچشم گرفته بود که دمارش را درآورده بود. حالا دیگر نه جرئت داشت پا پیش بگذارد و نه جرئت داشت پا عقب بکشد. امور زندگیاش را سپرده بود دست کبری . دیگران هرچه میخواستند بگویند، بگویند.
او در شرایطی بود که باید به سلامت خودش فکر میکرد. کوچکترین مخالفت با کبری همان بلایی را به سرش میآورد که بر سر دایی غلام آمده بود. پس حالا که همه او را به عنوان زنذلیل میشناختند، حالا که دیگر آبرویی برایش نمانده بود،حالا که همه با دیدنش بیاختیار لبخند میزدند دیگر چه فرقی به حالش داشت که ادای مردان مستقل را دربیاورد.
بهتر همان بود که در کنار تمام حرف و حدیثها واقعیت را بپذیرد. او روی هرچه زن ذلیل بود را سفید کرده بود. چه دلیل داشت که کتک بخورد و جای زنذلیلی روی بدنش نقش ببندد. بهتر بود او یک زن ذلیل آزاده باشد!آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.
ارسال نظر