بوق ماشین عروس دختر 15 ساله را هوایی کرد!
رکنا : دختر 15 سالهای بیشتر نبودم که هر وقت صدای بوق ماشین عروسها را میشنیدم، میرفتم توی خیالبافی، عاشق لباس عروس بودم و نشستن توی ماشین عروس البته یه آروزی دیگه داشتم.
پای ماهواره پاتوق اصلی من بود دوست داشتم با عوض کردن کانالها کشورهای دیگر رو ببینم وقتی از ماهواره دلم میکندم و برای قدم زدن از خونه بیرون یمزدم، نمیدونید دلتنگی بهم دست میداد و میخواستم اروپایی باشیم و راحت زندگی کنم.
راستشو بخواید راحتی رو توی بدون روسی بودن نمیدونستم یعنی روسری رو بیشتر دوست داشتم اما بعضی چیزها رو میدیدم که با اون آبها فوق میکرد، یعنی روش زندگیهای خارجیها یا ایرانیهایی که از مرز زدند و رفتند بیرون رو بیشتر دوست داشتم، هر وقت میخواستم حرفی بزنم همهاش این بود که اگه من اونور بودم اگر ایران نبودم و...
همینجوری روزهام میگذشت و من نسبت به دیروز باد بیشتری توی کلهام میپیچید، اگر پسر بودم قاچاقی از مرز میزدم میرفتم بیرون،حیف که دختر بودم و آرزوهای پسرها توی سرم بود برای اینکه بتوتنم به اون چیزی که میخوام برسم از هر کسی که شما میشناختید سؤال و جواب کردم اما هیچ راهی نبود جز عروس شدن امونم با شرایط خاصی که از صدتا یکی ممکن بود قسمت آدم بشه.
به خاطر یه ذره برورویی که داشتم خواستگارهای زیادی پاشنه در خونه ما رو از جا میکندند اما وقتی اولین شرطم رو میشنیدند دمشون رو میذاشتن روی کولشون و دِ برو که رفتی.
شرطم چه بود؟! خب معلومه خارجی بودن ما،یعنی داما بایستی تعهد میداد که درست یکسال بعد از ازدواجمون منو ببره توی یک کشور خارجی و اونجا با هم زندگی کنیم، البته تچجند بار شرایط جور شد اما اون خواستگارها هم یه ایرادی داشتند!
چه ایرادی؟ اونا از اونور آب اومده بودند یعنی چند سالی اونجا زندگی کرده بودند، راستشو بخواهید من درسته که خارج رو دوست داشتم اما یه اعتقاداتی رو هم یدک میکشیدم پسری که از اونجاها میاد ایرون و میخواد یکی رو پای سفره عقد بنشونه بعد با خودش ببره خارج حتماً اینقدری بد بوده یا اینقدری اونجا ندانم کاری کرده که به این فکر افتاده و در واقع دختر ایرونی رو برای دوران بازنشستگی خودش میخواد. من میخواستم یه دکتر و مهندسی از خود تهرون پیدا بشه، منو بگیره و برای اولینبار با من بره خارج تا بتوننم کنترلش کنم نه اینکه اون زبون حالیش بشه و من سرم کلاه بره یا بشم مایع مسخره دوستای خارجکی اونا.
حدود دو سالی گذشته بود و من 17 ساله شده بودم توی این دو سال نه تنها عاقلنشده بودم بلکه علاقه مهن به خارج بیشتر هم شده بود و یه کلاس زبون انگلیسی هم گذاشته بودم گردن بابا محمد، هرچی مامان مریم میگفت بیخیال شو و آشپزی یاد بگیر هی میگفتم مگه پیتزا و ساندویچ چشه؟! هم ارزونتر از قرمهسبزیه و قیمه و کوفته درمییاد و هم باکلاستره!
یه روز توی راه کلاس زبان، پسری رو دیدم که گوشی یه ضبط جیبی تو گوشش و توی راه رفتن یه ذره قر میده،تیپش خارچجکی بود اون وقتی منو دید با زبان انگلیسی یه hello گفت و رفت.
احساس کردم اون امروزی فکر میکنه، دفعه بعد وقتی دیدمش جواب سلام انگلیسی اونو دادم بعدش هم چند باری دیدمش اما اصلاً توجهم رو جلب نمیکرد تا اینکه ره روز شنیدم خواستگار دیگهای سروکلهاش پیدا شده و بایستی بازم جایی احمد بریزمو با دستهای لرزون و لپهای قرمز شده ببرم توی میدون نگاهها.
دیگه خبره شده بودم، اینبار خواستگارم از هممحلیهامون نبود، شنیدم خونشون او بالاهاست، وقتی پرسیدم چهجوری ما رو شناخته، مامان مریم گفت خدا میدونه، اصلاً از قبل اونا رو نمیشناختیم.
روز خواستگاری پسره یعنی همون سلام خارجکی کم مونده بود سینی چایی رو روی مادرش خالی کنیم واقعاً شلانس آوردم و خودم رو جمع و جور کردم.
اسمش بیژن بود و بعداً بهم گفت که تعقیبم کرده و خونمون رو شناخته کلی با مادرش اینا کلنجار رفته بو تا اونا راضی بشن از جنوب شهر عروس بگیرن البته مادرش گفت که نجابت جنوبشهریها خیلی معروفه و از اینجور تعریف و تمچجیدها، وقتی به شرطم رو پذیرفت داشتم از خوشحالی به جای بال، شاخ درمیآوردم اون اصرار کرد که توی عقدنامه این شرط نوشته بشه و شد.
یک سال که عموم شد هر دومون بلیت آلمان توی دستمون بود و یکی از دوستهای خانوادگی بیژن کگه توی فرانکفورت یه شرکت کامپیوتری داشت هم برنامهها رو ردیف کرده بو تا ما اونجا لنگ نمونیم.
وقتی هواپیما پرواز کرد به یاد گریههیا بابامحمد و مامان مریم زدم زیر گریه، بیژه انگار نه انگار به جای دلداری بهم گفت که این خئوشحالی گریه هم دار!
فرانکفورت چه شهر عجیب و غریب و خوشکلی بود، چون انگلیسی رو دست و پا شکسته بلد بودم میتونستم چیزهایی رو بلغور کنم اما توی اون تنهایی فقط به بیژن دل بسته بودم و دوست خونوادگی اونا،
از شانس ما بیژن تا رسید اونجا یه کار خوب حسابداری توی شرکت کامپیوتری دوست ایرونیاش براش دستوپا شد و اون رفت سر کار، چند روزی میهمان همون فریبرزخان بودیم تا اینکه خونه جداگانهای گرفتیم و با اخذ اقامت اونم در کمتر از 15 روز خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم شدیم خارجی.
جلوی آینه که میایستادم باورم نمیشد به خودم میگفتم بریم خارج، کار خودتو کردی، خیلی خوش میگذشت هر روز گشتوگذار بود و خنده، اصطلاً ناراحتی جز دوری از خونواده نداشتیم که اونم با تلفن جبران میشد، بیژن خیلی هوای منو داشت و من راضی بودم.
یک سال گذشت من دیدم دیگه بیژن کمتر به من توجه میکنه و بیشتر موقعها بیرون از خونه است، سعی کردم تحمل کنم و به خودم بقبولونم که اون به خاطر کارش بیرونه اما نمیشد چون یه چیزی رو فهمیدم بودم اون توی مجالسی میرفت که اصلاً درست نیست اینجا تعریف کنم.
روز به روز لاغرتر میشد و اونی که سیگار نمیکشید هر ساعت کمتر از 10 تا سیگار رو آتش به آتیش میکشید، بعد از مدتی وقتی فریبرزخانم رو یکبار توی خیابون دیدم و ازش پرسیدم آیا حواسش به بیژن است از چیزی که میشنیدم تعجب کرددم، شوهرم از سه ماه پیش به خاطر کج بودن دستش از شرکت اخراج شده بود و الان فقط توی قمارخونهها پاتوق میکرد.
چقدر التماسش کردم هیچ ریش سفیدی هم نبود که کارها رو درست کنم، هیچ قانونی هم نبود که جلوی کارهای اونو بگیر، یاد ایران افتادم که اگه یه اتفاق کوچیکی میافتاد همه دور هم جمع میشدند و جلوی خیلی از کارخانه رو میگرفتند، اینجا هیچکس با دیگری کاری نداشت و سرش توی کار خودش بود.
الان حدود سه ساله که از آلمان برگشتم، خونهنشینم و به بیژن فکر میکنم که آخرینبار از کنسولگری شنیدم توی زندونه، طلاق غیابی گرفتم و ور دل مامان مریم دارم هر روز غرغرها اونو تحمل میکنم، وقتی صدای بوق ماشین عروس میآد دیگه...
ارسال نظر