جوان 23 ساله ای که در اتاق تجسس کلانتری سجاد مشهد مورد بازجویی های تخصصی قرار گرفته بود پس از آن که راز سرقت Stealing های شبانه خود را فاش کرد مقابل کارشناس اجتماعی کلانتری نشست و در حالی که عنوان می کرد خانواده آبرومندی دارم و نمی توانم به چشمان مادرم نگاه کنم به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: من در خانواده ای سرشناس و آبرومند رشد کردم به طوری که هیچ گاه در مدت تحصیل یا دوران جوانی مشکلی را در زندگی ام احساس نمی کردم، سارق نبودم و دستبند و پابندهای آهنین هیچ گاه بر دست و پاهایم قفل نشده بود. در واقع انسانی آرام و سر به راه بودم. تا این که 3 سال قبل وارد دانشگاه شدم.روزی یکی از دوستان دوران دبیرستانم که در سال سوم ترک تحصیل کرده بود و دیگر از او اطلاعی نداشتم به طور اتفاقی مرا در خیابان دید. از آن روز به بعد «فردین» همانند یک شیطان در مسیر زندگی ام قرار گرفت و مرا به گرداب نابودی کشاند. او مدام در گوشم زمزمه می کرد که بچه ای!، ترسویی!، با ما باش و از این دو روز زندگی لذت ببر. این گونه بود که پایم به میهمانی های شبانه باز شد، دیگر در شبکه های اجتماعی سیر می کردم و از انجام هیچ گناهی روی گردان نبودم. اطلاعات دیگران را در فضای مجازی هک می کردم. برای دیر آمدن های شبانه و گرفتن پولی برای خوشگذرانی به پدر و مادرم که همه زندگی ام بودند دروغ می گفتم. اخاذی کردن از دیگران و کشیدن سیگار (بنگ) و همچنین مصرف مواد مخدر Drugs صنعتی برایم عادی شده بود. دیگر تقریبا درس و دانشگاه را رها کرده بودم و حتی نمی توانستم در امتحانات پایان ترم شرکت کنم. غرق در گناه بودم ولی فکر می کردم خوشگذرانی می کنم. مدتی بعد از دانشگاه اخراج شدم. فردین می گفت اشکالی ندارد خودم مدرک لیسانس برایت جور می کنم. آن شب سیاه در حالی که پس از مصرف شیشه دچار توهم شده بودم پا به خانه گذاشتم. ساعت 2 بامداد بود. مادرم با چشمانی نگران انتظارم را می کشید. به محض این که در را گشودم پاکت نامه ای را به دستم داد و گفت پسرم! چرا از دانشگاه اخراج شده ای؟ فهمیدم مادرم در جریان اخراجم قرار گرفته است برای آن که سرزنشم نکند شروع به سر و صدا و توهین کردم و با گفتن این جمله که «ربطی به تو ندارد!» سیلی محکمی به گوشش نواختم. حرف های زشتی به مادرم زدم اما او با چشمانی اشکبار فقط نگاهم می کرد. پدرم که متوجه ماجرا شد و آثار دستم را روی صورت مادرم دید فقط گفت از خانه برو بیرون! دیگر آواره شده بودم. با فردین تماس گرفتم، مرا به خانه اش برد، از آن روز به بعد در سرقت های شبانه خودرو با او همراه شدم تا هزینه های اعتیادم را تامین کنم اما شب گذشته بالاخره دستگیر شدم و فردین گریخت... در همین لحظه زنی با اضطراب وارد اتاق شد و پسر خلافکار با دیدن مادرش دستان خود را مقابل صورتش گرفت و در حالی که با صدای بلند گریه می کرد، گفت: مادر! همان سیلی که به صورت تو زدم مرا با خاک یکسان کرد و...  برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی