راه گریزی نداشتم. پسری که ادعا می کرد حاضر است برایم جان فدا کند، می گفت بی تاب و بیقرارم است و...

با دوست حیوان صفتش مرا طعمه هوس های کثیف خود کرد. روسیاه و شرمنده شده ام و نمی دانم چه پاسخی به خانواده ام بدهم.

پدرم کارگری ساده و زحمتکش است. روزی که دانشگاه قبول شدم از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید.

یک خانه کوچکتر خریدیم تا هزینه های تحصیلی ام را بی دغدغه تامین کند.

از شهرستان به تهران آمدم و درسم را شروع کردم. پس از چند هفته از طریق شبکه های اجتماعی با حمید دوست شدم.

ارتباط ما خیلی زودتر از چیزی که فکرش را می کردم به قرار ملاقات در خیابان ختم شد.

اولین دیدار ما خیلی رسمی بود. حمید می خواست اعتمادم را به خودش جلب کند.

در دومین قرار ملاقات با ماشینش آمده بود. می خواستیم در مورد زمان خواستگاری صحبت کنیم. در حالی که چانه اش گرم شده بود و برایم ورّاجی می کرد جلوی خانه ای توقف کرد.

پرسیدم اینجا کجاست؟ با لبخندی از من خواست پیاده شوم. ازشنیدن این حرف ناراحت شدم.

در این لحظه او چاقویی را روی گردنم گذاشت. حمید و پسر جوانی که انگار منتظرمان بود با تهدید چاقو از خودرو پیاده ام کردند. هوا تاریک بود و کوچه خلوت.

آنها مرا با ضرب و شتم به داخل خانه بردند و از من فیلمبرداری هم کردند.

در مسیر برگشت با دیدن خودروی پلیس درماشین را باز کردم و خودم را از ماشین بیرون انداختم و از پلیس کمک خواستم.

حمید دستگیر شد و ...

وبگردی