ناگفته های یک زن بیوه جوان از سرنوشت سیاهش

زن جوان که نمی توانست باور کند این گونه مورد تحقیر و تمسخر قرار گرفته است با ناراحتی بسیار ماجرای زندگی اش را این طور شرح داد و به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد گفت: در یک خانواده 7 نفره بزرگ شدم. پدرم کارگری زحمت کش است و من فرزند آخر خانواده هستم. 2 خواهر و 2 برادر بزرگ تر از من سر و سامان گرفته بودند و با تشکیل خانواده زندگی موفقی نیز داشتند. در این میان پدرم آرزوهای زیادی برای آینده من در سر می پروراند و مرا تشویق می کرد به تحصیلاتم در دانشگاه ادامه بدهم. مادرم نیز همه چیز را برای رفاه و آسایش من فراهم می نمود تا من در کمال آرامش، برای آزمون کنکور آماده شوم بالاخره با سعی و تلاش فراوان موفق به قبولی در یکی از دانشگاه های معتبر دولتی مشهد شدم. پدر و مادرم با شنیدن این خبر شاد و خوشحال شدند و با هزار امید و آرزو مرا راهی دانشگاه کردند. در دانشگاه با پسری شیک پوش و زیبا آشنا شدم که خودش را بسیار خوب و مودب جلوه می داد. من هم در اوج هیجانات دوران جوانی به هم دانشگاهی ام علاقه مند شدم و هر روز بیشتر از روز گذشته عاشق و دلباخته ارشیا می شدم. تا این که او به خواستگاری ام آمد. خیلی زود مراسم جشن عقد و عروسی برگزار شد و من در دانشگاه مدام به خودم می بالیدم که ارشیا مرا برای ازدواج انتخاب کرده و در بین دوستانم خودم را یک سر و گردن بالاتر می دیدم. اما این خوشحالی و افتخار چندان طولی نکشید چرا که پی به رابطه اش با زنان و دختران خیابانی بردم. ارشیا مردی هوسران و خوشگذران بود که هیچ مسئولیتی در خانواده و زندگی نداشت و فقط به عیاشی با دوستانش می پرداخت و هیچ توجهی به من نمی کرد دیگر تحمل این زندگی سرد و نکبت بار را نداشتم و از ارشیا جدا شدم. بعد از طلاق دیگر از مردها تنفر پیدا کرده بودم و دیدگاه و نگرشم نسبت به جنس مخالف خیلی بد شده بود. حتی حاضر نبودم با پدر و برادرانم گفت و گو کنم و خودم را در اتاق حبس کرده بودم. بعد از مدتی با رد کردن خواستگارانم با نفس خودم می جنگیدم. تا این که در فضای مجازی با فردی آشنا شدم که مدعی بود همانند من به دلیل خیانت Cheat همسرش طلاق گرفته است و رابطه ما خیلی زود صمیمانه شد. با صحبت های سپیده آرام می گرفتم و حرف های دلنشین او باعث شد تا روزی چند بار با هم چت کنیم. سپیده آن قدر با مهربانی و عطوفت و کلمات امیدوارکننده سخن می گفت که مشتاق دیدارش شدم و با هم در یک بوستان قرار ملاقات گذاشتیم. با ورودم به بوستان روی یک نیمکت خالی نشستم. ناگهان مردی میانسال کنارم نشست و مرا با نام صدا کرد و گفت: من سپیده هستم! در حیرت مانده بودم و چشمانم از تعجب گرد شده بود باورم نمی شد که این مرد همان سپیده است که چندین ماه احساسات مرا به بازی گرفته است تا این که چند جمله از همان حرف هایی که در چت می گفت را بر زبان راند. خشمگین از این که چطور احساسات مرا بازیچه اهداف شیطانی اش قرار داده است به سوی کلانتری به راه افتادم تا ... برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی