نیکوکاران و خیرین به داد این مادر و دخترکش برسند:
هاجر و دخترش سرپناه ندارند! / سرنوشت تکاندهنده یک زن که کلیه اش را حراج گذاشت !
رکنا:دلش پر از درد است بیش از خودش نگران دخترکش است که با او سرگردان شده است.وقتی شوهرش رفت او دیگر سرپناهی نداشت و آواره خانه بستگانش شد.یک چشم اشک است و یک چشم نگرانی!دخترکوچولویش نمکین است! اما انگار هنوز نمی داند مادرش در چه مخمصه ای از زندگی گرفتار شده است.
هاجر اصلا دوست ندارد غرورش را بشکند اما می داند اگر بغضش را فرو بخورد اگر سکوت کند باید تن به کارهایی بدهد که دیگر همیشه باید از خودش شرم کند!
هاجر غمگین است هزاران امید برای دخترکش داشت و حالا در حسرت یک سرپناه مطمئن است! مرتب به دخترکوچولش نگاه می کند یک دلش می گوید کاش این فرشته اصلا پای در زمین نمی گذاشت !و یک دلش از دلتنگی فریاد می زند.
هاجر تنهاست خیلی تنهاست! زندگی برایش کابوس شده است! از همه چیز و همه کس می ترسد! نگران روزی است که شرمنده دخترش و آبروی خود شود! جوانمردی ها را می شناسد! می داند هستند آدم های بزرگی که دست او رابگیرند و از این فلاکت نجاتش دهند! هیچ نمی خواه جز سرپناه یا پولی که بتواند برای خودش یک خانه امن دست و پا کند!
می گوید می خواستم کلیه ام را بفروشم اما کرونا آمد و پیوند کلیه دیگر صورت نمی گیرد! و حالا درمانده ام!
با هر کلمه ای که می گوید اشک می ریزد انگار شکستن غرورش برایش سخت است!
می گوید: در خانه ما همیشه می گفتند اگر دختر بیشتر از راهنمایی درس بخواند، هوایی می شود. دوم راهنمایی که تمام شد دیگر نگذاشتند درس بخوانم و 17ساله بودم که به زور مادر و پدرم پای سفره عقد نشستم. روی صندلی نشسته بودم و به هیاهوی مهمان هایی نگاه می کردم که در عزای من کِل می کشیدند. مادرم آرام سرش را پایین آورد و درگوشم گفت: دیگر در خانه پدرت جایی برای برگشت نداری. هنوز صدایش در گوشم زنگ می زند.
زندگی مشترکم بیشتر از 5 سال طول نکشید. در این 5 سال اصلا از کارهای شوهرم سر در نمی آوردم. هر از چند گاهی یکی از وسایل خانه گم می شد اما من آن را جدی نمی گرفتم. یک روز مادرم آمد و گفت لباس هایت را بردار، اینجا دیگر جای تو نیست. متعجب بودم. هنوز نمرده بودم که کفن شوم اما قرار بود از خانه و زندگی ام دور شوم. خوشحال بودم چون دیگر مجبور نبودم خانه سرد و بی مهر و محبت شوهرم را تحمل کنم. اما قلب و جانم آنجا ماند. شوهرم نگذاشت دخترم را با خودم ببرم. چند روز بعد رفتم یکسری وسایلم را بردارم اما با خانه خالی روبرو شدم. شوهرم تمام اثاثیه زندگی ام را برده بود و حتی حالا هم نمی دانم وسایلم را چه کار کرده است.
دردسرتان ندهم که مادرم به زور طلاقم را گرفت. بعدها فهمیدم که شوهرم کوچک ترین و خصوصی ترین اتفاقات زندگی مان را برای دوستانش و شوهر خواهرم تعریف کرده و شوهر خواهرم یکبار حرفهای شوهرم را برای مادرم تعریف کرده بود. مادرم غیرتی شده بود و مثلا از آبروی دخترش محافظت کرد.
در خانه پدرم همیشه سرزنش می شدم. انگار یک نان خور اضافه شده بود. در این مدت به خدا یک لقمه بدون منت در خانه پدرم نخوردم. برای آن که سربار نباشم رفتم در یک کارگاه پریز برق کار کردم و عصر خسته می آمدم خانه اما رفتار پدر و مادرم تغییری نکرد. نه ازدواجم دست خودم بود و نه طلاقم اما می گفتند؛ طلاق من شده آینه دق شان.
4 سال از طلاق مان می گذشت که بالاخره شوهرم راضی شد که دخترم با من زندگی کند. انگار رنگ به زندگی ام زده بودند. دخترم شده بود تمام نفسم. فکر می کردم پدر و مادرم کمی آرام تر شوند اما اذیت های آنها دخترم را هم درگیر کرد. مثلا دخترم نمی توانست دست به تلویزیون بزند یا حتی نمی توانست در خانه بازی کند. یک روز که دخترم در حال درس خواندن بود پدرم به بهانه این که کتاب هایش روی زمین پهن شده و جای زیادی گرفته او را سرکوفت هایش را شروع کرد. دیگر نمی توانستم تحمل کنم. همان چند تکه لباسی که داشتم را برداشتم و از خانه بیرون آمدم. سرگردان خانه خواهرم شدم اما بخاطر خیلی چیزها نمی توانم ادامه دهم. بالاخره یک روز بغضم شکست و به دخترم گفتم برو پیش پدرت من در پارک هم می توانم سرم را زمین بگذارم. تا به حال هم دخترم از این موضوعات خبر ندارد. پیشانی من را با قلم سیاه نوشتند و او هم پاسوز من شده است. شنیده بودم بهزیستی می تواند از بی پناهان حمایت کند. با دخترم رفتم بهزیستی خانمی که آنجا بود به من گفت بهتر است اینجا نیایی دخترت گناه دارد.
در این شرایط سخت کارگاه هم به خاطر کرونا تعطیل شده بود و سرکار نمی رفتم. یک روز برای کار به جایی مراجعه کردم اما قبولم نکردند. در راه برگشت یک آگهی فروش کلیه دیدم. با خودم گفتم به خاطر زندگی دخترم یکی از کلیه هایم را می فروشم و یک خانه می گیرم و بدون ترس و لرز سرم را روی بالش می گذارم و دیگر نگران نیستم که شوهر خواهرم چه شبی بالای سرم بیاید. به چند بیمارستان سر زدم تا بالاخره یکی از پرستارها گفت: از من نشنیده بگیر اما به خاطر کرونا فعلا نمی توانی کلیه ات را بفروشی.
حالا در به در و غریبم در خیابان ها و نمی دانم چه کنم. باید دوباره برگردم به خانه خواهرم. همان خانه که از عذاب جهنم بدتر است.
خیرین و نیکوکارانی که قصد کمک به این مادر و دختر رنجدیده را دارند می توانند کمک های مالی خود را به شماره حساب: 6037997307007782 با نام هاجر .ح واریز کنند.
برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
سلام.لطفا شماره این خانم رو اگه لطف کنید برام ایمیل کنید ممنون میشم. من خیر هستم. میخوام مطمئن بشم کمک هام به دستش میرسه. شماره حسابشون رو دارم. اما برای کسب اطمینان میخوام باهاشون صحبت کنم. ممنونم
رکنا. داداچ خودت که میشناسی کیه. از همین دوستان همکارت با خودت یه کمکی بهش کنید. به نوشته شماها که مملکت گل و بلبله عزیز😑😐