خواستگارم وقتی فهمید من ترنس هستم دنیا روی سرم خراب شد! / پونه در کلانتری مشهد چه گفت؟

به گزارش رکنا، او که تصور می‌کرد با هدف کلاهبرداری وارد این رابطه خیابانی شده ام، ناگهان با چهره‌ای خشمگین و در حالی مرا داخل خودرو زیر مشت و لگد گرفت که حتی اجازه نداد کلمه‌ای سخن بگویم و رازی را که در سینه دارم، برایش فاش کنم تا این که...

جوان 21 ساله با بیان این که سرگذشت عجیبی دارد، به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری امام رضا(ع) مشهد گفت: در یک خانواده مرفه به دنیا آمدم.

پدرم که شغل آزاد داشت، مردی بسیار مهربان بود و اجازه نمی‌داد من و تنها خواهرم که سه سال از من بزرگ‌تر بود کمبودی در زندگی داشته باشیم. او حتی وقتی احساس می‌کرد من در میان اسباب بازی هایم به عروسک علاقه دارم انواع و اقسام عروسک‌ها را برایم می‌خرید و من با خواهرم در حالی خاله بازی می‌کردم که علاقه عجیبی به آرایش و رفتارهای زنانه داشتم.

در دورهمی‌های خانوادگی همواره پای ثابت خاله بازی دخترهای فامیل بودم اما همیشه نقش پدر خانواده را بازی می‌کردم، هم بازی هایم نیز از این که یکی از پسران فامیل نقش مرد را به عهده می‌گیرد و با آن‌ها بازی می‌کند، خیلی خوشحال بودند من هم از همین فرصت‌ها استفاده می‌کردم و با لاک زدن ناخن‌ها یا نگهداری لوازم آرایش عقده‌های کودکانه‌ام را خالی می‌کردم اما هرچه بزرگ‌تر می‌شدیم، دختران فامیل نیز از من فاصله می‌گرفتند ولی من همچنان دوست داشتم در میان آن‌ها به همان بازی‌های کودکانه ادامه بدهم تا جایی که بیشتر اوقات مورد تمسخر قرار می‌گرفتم.

در این شرایط پدر و مادرم نیز اعتقاد داشتند حضور من در میان دختران فامیل تاثیر سوئی بر رفتار و گفتارم گذاشته است، به همین دلیل تلاش می‌کردند تا مرا از محیط‌های دخترانه دور کنند ولی من حالا دیگر در مقطع دبیرستان تحصیل می‌کردم و به خوبی متوجه می‌شدم که خواسته‌ها و روحیاتم با پسران دیگر تفاوت دارد، این بود که برای یافتن ریشه این ماجرا به تحقیق پرداختم و با دو تن از پزشکان متخصص مشورت کردم آن جا بود که دریافتم من جوانی دو جنسی (ترنس) هستم و گرایش بیشتری به سمت رفتارهای دخترانه دارم.

زمانی که موضوع را با پدر و مادرم در میان گذاشتم، ناگهان شعله‌های اضطراب و خشم زبانه کشید و اخلاق و رفتار خانواده دگرگون شد. مادرم مدام اشک می‌ریخت و پدرم نیز با چهره‌ای غضب آلود به من می‌نگریست و کلمه‌ای سخن نمی‌گفت. در این میان تنها خواهرم پای درد دلم می‌نشست و راهنمایی‌ام می‌کرد تا با چند پزشک متخصص دیگر هم مشورت کنم.

پزشکان معتقد بودند بعد از 18 سالگی باید چند عمل جراحی انجام بدهم. خلاصه پدر و مادرم نیز با این ماجرا کنار آمدند و من با آرایش‌های گوناگون ظاهری دخترانه پیدا کردم تا بعد امور قانونی را برای انجام عمل‌های جراحی پیگیری کنم. حالا دیگر از پوشیدن لباس‌های زنانه لذت می‌بردم و وارد دنیای دیگری شده بودم. نام «پونه» را هم برای خودم انتخاب کردم و تصمیم گرفتم در آینده نزدیک امور درمانی و پزشکی را آغاز کنم. 

در حالی که همه فامیل و آشنایان شخصیت دخترانه مرا پذیرفته بودند، یک روز به همراه خواهرم و برای خرید مانتو به یکی از مراکز خرید در هسته مرکزی شهر رفتیم. آن روز هنگامی که مشغول انتخاب مانتو بودم، متوجه نگاه‌های عاشقانه فروشنده جوان شدم و لبخند زدم، با همین نگاه شماره تلفن دانیال را گرفتم و به دور از چشم خواهرم شماره خودم را نیز به او دادم. خلاصه با همین نگاه خیابانی ارتباط تلفنی ما به گونه‌ای آغاز شد که ساعت‌های زیادی را با یکدیگر گفت وگو می‌کردیم و از گذشته و آینده حرف می‌زدیم تا جایی که این رابطه شش ماه طول کشید و ما همدیگر را در مکان‌های مختلف ملاقات می‌کردیم.

حالا دیگر در بی راهه قدم برمی داشتم اما متوجه فرجام تلخ این ماجرا نبودم تا این که دانیال موضوع ازدواج را مطرح کرد و از من خواست تا خانواده‌اش برای آشنایی به منزل ما بیایند. از یک سو بسیار خوشحال بودم ولی از طرف دیگر هم می‌ترسیدم که او متوجه مشکل جنسیتی من شود و مرا رها کند! به همین دلیل فقط سکوت کردم تا در یک فرصت مناسب رازی را که در سینه داشتم برایش فاش کنم اما متاسفانه قبل از آن که سخنی در این باره بگویم او از طریق یکی از دوستان نزدیکم از مشکل دوجنسیتی من مطلع شده بود و بدون تامل با من تماس گرفت و خواستار دیدار با من شد.

من هم بی خبر از همه جا مانند همیشه خوشحال شدم و با او در کنار خیابان قرار گذاشتم. دقایقی بعد دانیال سوار بر پراید مقابلم توقف کرد و من هم بلافاصله در صندلی جلو نشستم. هنوز متوجه چهره غضب آلود و خشمگین دانیال نشده بودم که او با الفاظ رکیک مرا کلاهبردار خواند و به باد کتک گرفت. فقط گریه می‌کردم و دستانم را مقابل ضربات وحشتناک او می‌گرفتم اما دانیال از خودرو پیاده شده بود و بی رحمانه مرا کتک می‌زد تا این که ناگهان به طور اتفاقی خودروی گشت انتظامی از راه رسید و یکی از افسران پلیس مرا از چنگ دانیال نجات داد که بعد فهمیدم آن افسر ارشد، سرهنگ شریفی (رئیس کلانتری امام رضا(ع) است.

خلاصه این افسر، من و دانیال را به دادسرا فرستاد و قاضی هم دستور بازداشت ما را صادر کرد تا بررسی‌های بیشتری درباره ارتباط ما با یکدیگر صورت گیرد اما زمانی که نیروهای انتظامی قصد انتقال مرا به کلانتری بانوان داشتند، تازه متوجه شدند که من مرد هستم و....