درد و دل کودکان افغانستانی، کارگران اجباری خیابانهای تهران
رکنا: «ادریس» دلش برای «میرویس» تنگ شده. الان سه هفتهای میشود که پسرعموها همدیگر را ندیدهاند. ادریس چشمهای روشن میشی دارد و پوست صورتش مثل پدر و مادر و 2 خواهر و یک برادرش، گندمگون است. ادریس و میرویس همسن هستند، 10 ساله. ادریس یک ماه جلوتر از میرویس آمده، با پدر و مادرش. «یکی با ماشین ما را آورد دم پاسگاه و پیادهمان کرد. شب پیاده راه افتادیم. خیلی راه رفتیم و دوباره یک ماشین آمد و سوارمان کرد. نفری 2 میلیون تومان ازمان گرفت. بعدش آمدیم اینجا. میرویس بعدش آمد. خانه ما بود. الان که آزاد شود میخواهد برگردد افغانستان. من دوست ندارم برگردم افغانستان.»
ادریس اینها را میگوید و چشم به زمین میدوزد. خانهشان، آلونکی است پای کوره آجرپزی آقامداح در محمودآباد شهرری. بچهها کنار پدر و مادرشان پشت درِ خانه که از چند تکه تخته شکسته به هم چفت شده تشکیل شده، صف کشیدهاند. ادریس بزرگترینشان است. خانواده اهل هرات هستند. محیالدین، پدر ادریس که عموی میرویس است، مدارک پسربچه را نشان میدهد: «ببینید، تذکره هم دارد. توی این برگه هم نوشتهاند که میرویس پسر غلام و مریم است.»
میرویس پدر ندارد. مریم، مادرش در هرات مانده. میرویس را فرستاده با عمویش کار کند. ماهیانه پول میفرستاده برای مریم. با عمویش میرفته سر کار: «خودم ساعت 5 عصر که میرفتم، با خودم میبردمش تا 11شب. کارم ضایعات جمعکنی است. سمت میدان انقلاب کار میکنم. ادریس هم همین کار را میکرد. آن روز که بردنش، لابد گونی را جایی گذاشته بوده. گفتهاند دستش آدامس بوده ولی من میگویم ضایعات جمع میکرده، گدایی نمیکرده.»
این چند وقتی که میرویس را گرفتهاند، عمو چندبار رفته اما هنوز قبول نکردهاند که فامیلش است. باید مدارک محکم باشد. میگوید بچه را تا بگیرم، یکراست میفرستم افغانستان، مادرش خیلی بیتابی میکند. میترسد آزادش نکنند. او را ترساندهاند. بهش گفتهاند ممکن است بچهات را تا 18 سالگی آنجا نگه دارند.
ادریس که پیراهن ورزشی با اسم مسی تنش است، مشغول توپ بازی میشود. ادریس مدرسه میروی؟ سرش را تکان میدهد که یعنی بله. میرویس چطور؟ میگوید: «او مدرسه نمیآمد، کار میکرد. باهم ولی بازی میکردیم. مثلاً میرفتیم پارک توپ بازی میکردیم. توی هرات دوچرخه داشتم. آنجا پسرها دوچرخهسواری میکنند.»
- دلت برای میرویس تنگ شده؟
- آره تنگ شده.
- اگر میرویس برگردد افغانستان، با او میروی؟
- نه، دوست ندارم. مدرسه آنجا را دوست نداشتم. اینجا مدرسهام خوب است. خودم هم میخواهم معلم بشوم.
- اگر معلم شوی برمیگردی هرات به بچهها درس بدهی؟ سرش را به علامت منفی تکان میدهد.
پسربچهها در راهروی فرش شده توی هم میلولند و بلند بلند حرف میزنند و میخندند. آنهایی که توی اتاقها هستند، با ورود تازهواردها سرکی میکشند و بعد به بقیه میپیوندند. راهرو ظرف چند ثانیه شلوغ میشود. مرکز ساماندهی کودکان خیابانی یاسر، یک حیاط بزرگ دارد که بعد از طی کردن دو طبقه، به بچههایی میرسید که طی اجرای طرح جمعآوری و ساماندهی کودکان کار از اینجا سردرآوردهاند.
پسربچه با چشمهای مورب خندان جلو میآید و سلام میکند. آثار زخمی کهنه روی سرش، شاید بارزترین مشخصهای از اوست که به چشم میآید. اسمش جابر است اهل افغانستان. مادرش مرده و با پدرش آمده ایران. تند تند شروع میکند به تعریف کردن: «من نمکی بودم. یک زن ایرانی آمد بهم گفت بیا برایت لباس و موبایل میخرم. الکی یک گوشی را داد دستم و گفت بیا این مال تو. منم دنبالش آمدم و من را آورد اینجا.»
محمد را دیشب آوردهاند یاسر. رفیقهایش، کریم و سیامک دوطرفش نشستهاند. اتاقشان را نشانم میدهند. روی دیوارها طرحهایی از درخت و پرنده نقاشی شده. 6 تختخواب دو طبقه را به دیوارها چسباندهاند. محمد میگوید: «من توی چراغ برق ضایعات جمع میکردم. بلبرینگ و لنت جمع میکنیم. یک صاحب کار داریم که میگوید از کجا جمعشان کنیم. داشتم کار میکردم که یک مرد دستم را گرفت و سوار ماشینم کرد. بعد این دو تا آمدند و گفتند رفیقمان را کجا میبری. خواستند کمکم کنند که مرا نبرند که خودشان را هم گرفتند.»
سیامک و کریم ریزریز میخندند. پس شما دو تا خواستید به دوستتان کمک کنید؟ میگویند: «بله دیگر. نمیتوانستیم ولش کنیم خب.» میگویند مرکز بعثت بودیم و آنجا بهتر بود. یک کاری کن از اینجا برویم و برگردیم افغانستان. سیامک که ریزجثه است و میگوید 9 سالش است، با انگشت اشاره طرحی خیالی روی هوا میکشد: «میدانی خاله، من خیلی خواب میبینم. خواب مردم قریهام را میبینم، خواب همهشان.»
محمد چشمها را ریز میکند و میگوید: «من دلم میخواهد همین جا بمانم. آنقدر از کار خسته میشوم که دلم نمیخواهد از اینجا بروم، اگر هم بروم دوست دارم برگردم افغانستان. بابایم گفت برویم ایران، آنجا خوش میگذرد اما ایران همهاش کار است. دلم برای مادرم تنگ شده. اگر کار هم نکنیم، چطور پول بفرستیم برایشان؟»
پسربچه بغض میکند. کریم میگوید: «پسرها در افغانستان وقتی یک کم بزرگ شوند بهشان میگویند باید بروی ایران برای کار. 10 سالهها را میفرستند، بعضیها را هم 7 ساله. پسرها باید کار کنند تا مرد شوند. اینجا خیلی سخت است. من کسی را ندارم اینجا. ما توی یک اتاق کوچک با 10 نفر دیگر میخوابیدیم. صاحب کارم اگر از دستم ناراضی بود کتکم میزد. شبها خیلی اذیتم میکرد. بگو ما را بفرستند افغانستان. آنجا فوتبال بازی میکردیم، پیش مامانمان بودیم، مدرسه میرفتیم. من دو کلاس افغانستان خواندم و آمدم ایران.»
3 دوست اهل هرات هستند و نگرانند که الان کس و کارشان خیال میکنند آنها را دزدیدهاند چون هیچ خبری بهشان ندادهاند. البته عنوان شده که به محض اینکه بچهها به مرکز آورده میشوند، شماره تلفن و آدرس ازشان میگیرند تا به خانواده یا آشنایشان خبر دهند. البته در مورد بچههای ایرانی، کار راحت است و به گفته خانم قدیری کارشناس بهزیستی که خودش سابقه کار در مرکز یاسر را دارد، بهدلیل کوتاهی مسافت، سریعتر سراغ بچهها میآیند اما در مورد بچههای افغانستانی به خاطر اینکه خیلی وقتها خانوادهها اینجا نیستند، به مشکل برمیخورند. او میگوید گاهی هم بچهها عمداً آدرسهای اشتباه میدهند و همین کار را سخت میکند. حتی بچهای بود که 4 ماه خودش را به کر و لالی زده بود که آدرس ندهد و آخر سر با ترفندی مشخص شد دارد نقش بازی میکند.
بیشتر بچههای اینجا افغانستانی هستند و فقط چند کودک ایرانی بینشان هست. عدنان، اهل کرمانشاه است. چشمها و موهای روشن دارد و با لهجه کردی حرف میزد. خودش میگوید 15 سالهام اما کمتر به نظر میآید. عدنان چطور شد تو را آوردند اینجا؟ شانههایش را بالا میاندازد: «هیچی، داشتم راه میرفتم که دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند.»
پدر و مادر عدنان زندان هستند. بعد از زلزله کرمانشاه آمده تهران و پیش داییاش زندگی میکند. برادر و خواهرش، عرفان و مریم کرمانشاه هستند پیش عمویش. وقتی میفهمد هماسم خواهرش هستم، میخندد: «دوست دارم از اینجا بروم بیرون و برگردم کرمانشاه. تهران را دوست ندارم. ما را اینجا بیرون نمیبرند. قول داده بودند ببرند استخر اما نبردند. توی حیاط هم زیاد اجازه نمیدهند برویم. بچههای قدیمی را میگذارند بروند توی حیاط ولی ما جدیدها را نمیگذارند. یک بار یکی به من گفت بیا فرار کنیم. اول گفتم قبول، رفت بالای دیوار، من نگهبان را صدا کردم و گفتم بیا این دارد فرار میکند.»
عدنان تا حالا مدرسه نرفته و سواد ندارد. میپرسم دوست نداری خواندن و نوشتن یاد بگیری؟ شانههایش را بالا میاندازد. از او سراغ میرویس را میگیرم، نمیشناسد. یکی از بچهها میگوید من میرویس را میشناسم، مرکز بعثت است. بچههای 12 تا 18 سال را در یاسر نگه میدارند و کمسنترها را در بعثت.
محمد مهدی 12 ساله هم افغان است. یک ماه است در مرکز زندگی میکند. پدر ندارد و با مادرش آمده ایران. آنها را هم قاچاقچی آورده. دارد به یکی از بچهها تشر میزند که روی تخت ننشیند چون ملافهاش را که مرتب کرده، به هم میریزد: «از مادرم خوشم نمیآید، با هم خوب نیستیم. کار فنی میکردم. اینجا یک تلویزیون و سگا داریم. غیر از آن چیزی نیست. میگویند بنشینید و شلوغ نکنید.»
بچهها موقع خداحافظی جلو میآیند و دست میدهند. میگویند خاله یک کاری بکن از اینجا برویم. بعضیهایشان حتی گریهشان میگیرد. مربی میگوید این بچهها دوست دارند ترحم جلب کنند؛ همهشان نه، بعضیها. بههرحال شرایطشان بیرون از اینجا خوب نیست. غذای مناسب نمی خورند و ممکن است مورد آزار و اذیت قرار بگیرند. بچهها خیلیهایشان به اصطلاح «کودکان تنها» هستند یعنی بدون خانواده، تنهایی از مرز رد میشوند، در واقع قاچاق میشوند برای اینکه اینجا بیایند و کار کنند. بیشترشان از کابل و هرات میآیند و حتی بچههایی هستند که از بدخشان آمدهاند، یعنی دورترین نقطه افغانستان به ایران. اینها گاهی سه روز پیاده در راهند. بچهها در دورههای 21 روزه الی یک ساله در مرکز میمانند، بستگی به شرایطشان دارد. اگر کودکی بیرون شرایط مناسب نداشته باشد، تا یک سال هم با ماندنش موافقت میشود. این اولین بار است که در طرحی که دولت اجرا کرده، انجمنهای مردم نهاد هم ورود کردهاند.
با این احوال مهمترین سؤالی که مطرح میشود این است که بعد از اینکه کودکان از مرکز بیرون رفتند، چه آیندهای در انتظارشان است؟ آیا ساماندهی موقت آنها کمکی به حالشان میکند؟ تکلیف طرحهایی که بهصورت دورهای اجرا و بعد رها میشود، چیست؟
ادعا میشود هیچ کودکی ردمرز نشده و اصلاً این خلاف قوانین حقوق بشر است. آیا با حفظ موازین قانونی، فرستادن کودکان به افغانستان تضمینکننده این است که شرایط بهتری پیدا میکنند؟ کار کودکان به هیچ شکل پذیرفته نیست اما تکلیف کودکانی که هیچ درآمدی برای گذران زندگی خود و خانوادهشان ندارند، چیست؟
اینها همه سؤالاتی است که باید قانونگذاران و مسئولان و همچنین فعالان مدنی جواب درستی برایش پیدا کنند.
راستی جابر! یادم رفت بپرسم سرت چی شده؟ پسربچه چشم مورب خندان، دستی به سرش میکشد: «سوخته، پایم هم سوخته. افغانستان که بودم اینجور شد.» و بعد سرش را جلو میآورد و آرام میگوید: «یک کاری کن از اینجا بروم.»برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
مریم طالشی
ارسال نظر