درددل های همسر شهید تیموری از زندگی عاشقانه اش/ این زن همسرش را در ماجرای حمله داعش به مجلس از دست داد

ساعت 10.30 چهارشنبه 17خرداد ماه بود که خبری نه در شهر که در کشور پیچید؛ حمله مسلحانه به مجلس شورای اسلامی. حادثه‌ای رعب‌آور بود و برای مردمی که سال‌های پس از انقلاب و منافقین و جنگ را در آسایش کامل به‌سر برده و امنیت را چشیده بودند، غافل‌گیرکننده و غیرقابل باور بود. رفته‌رفته خبرها رنگ و بوی دیگری می‌گرفت، خبر از درگیری بود و تیراندازی و کشتار. در این میان گمانه‌زنی‌های مختلفی در مورد شهدا بود و نامی از همان ساعات اولیه بعد از پایان عملیات ضدترور تکرار می‌شد؛ به مقاومت تکرار می‌شد.

دوربین‌ها، کارمندان، همکاران و مردم عادی حاضر در صحنه اذعان داشتند که شهید جواد تیموری هر کاری که از دستش برآمد انجام داد. او بود که مانع ورود مهاجمان به صحن مجلس شد، او بود که دیگران را خبر کرد، او بود که ایستادگی کرد، او بود که ده‌ها تیر خورد و او بود که شهید حفاظت از مجلس و امنیت و مردم شد.

قدیمی‌ترها، یک شهید تیموری می‌شناختند که نامش محمدرضا بود؛ پسر بزرگ خانواده که در عملیات مرصاد به شهادت رسیده بود؛ اما حالا وقتی می‌شنوند شهید تیموری باید بپرسند محمدرضا یا جواد؟ حرف زدن با خانواده داغدار سخت است، خصوصاً اگر داغ جوانی باشد رشید و برومند، خصوصاً اگر شهید باشد، خصوصاً اگر داغ‌ها دیده باشند، خصوصاً اگر همسر جوان داشته باشد، خصوصاً اگر مادری چشم‌انتظار در میان باشد. دلمان نیامد در جواب حال بد مادر شهید، برای صحبت اصرار کنیم و گفت‌وگو را به فرصت دیگری که بتوانند راحت صحبت کنند موکول کردیم. اما از همسر شهید نمی‌شد گذشت؛ کسی که لحظه‌هایش با او یکی بود، کسی که با او پیمان یک‌دلی و همراهی بسته بود؛ صبر کردیم تا حالشان مساعدتر شود و بعد، خواستیم هرچه دوست دارند از خودشان و زندگی‌شان و شهید بگویند. شاید آشنا شویم با زندگی مردان آسمانی‌ای که زمانی را در زمین گذراندند.

از خدا می‌خواستم همسری مؤمن و متعهد داشته باشم

عاطفه دلاوری خود را متولد مرداد ماه 1372 معرفی می‌کند و از دوران نوجوانی و مجردی خود  این‌گونه می‌گوید: دوران مجردی دوران خوبی بود. اهل ورزش Sport بودم و از آن‌جاکه خانواده‌ام مذهبی هستند، پیگیر مسایل مذهبی بودم. در مساجد که به عنوان خدمتگزار مسجد فعالیت می‌کردم. مسجد الزهرا سلام‌الله‌علیها نزدیک محله پدری‌ام بود که در آن کنیزی حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها را می‌کردم و معمولاً در آشپزی‌هایی که برای شب‌های قدر و محرم و... بود کمک می‌کردم.

عاطفه از ماجرای ازدواجش که می‌گوید؛ عشق را از خط به خط حرف‌هایش می‌توان دید: همیشه از خدا می‌خواستم همسری مؤمن و متعهد داشته باشم که اهل هیأت و مداحی و ورزشکار و ولایی باشد. ما معمولاً به همراه خانواده برای نماز به مسجد می‌رفتیم که مادر عزیز ایشان من را دیدند و قرار بر خواستگاری شد. خواستگار زیاد داشتم، اما انتخاب سخت بود و توکلم به خدا. آقا جواد و خانواده‌شان که آمدند، وقتی با هم صحبت کردیم، ملاک مشترک و اولیه هردویمان ایمان و اخلاق نیکو بود. تقریباً 20 دقیقه‌ای در مورد حجاب، قناعت، تعهد، تصمیم‌گیری در زندگی مشترک، میزان مقاومت در برابر مشکلات و... صحبت کردیم و همه چیز عالی بود؛ اما تردیدها همچنان باقی.

او ادامه می‌دهد: دو رکعت نماز توسل به حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها خواندم و گفتم خانم، من کنیز شما هستم خودتان به من در ازدواجم کمک کنید. خواستگاری و مراحل بعد آن به سرعت پیش رفت؛ بعدها متوجه شدم که همسر عزیزم هم به حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها ارادت خاصی داشتند و ایشان هم همین نماز را خوانده بودند.

زندگی مثل این نقل شیرین است، بانو!

و عاشقانه‌هایشان شروع می‌شود: عشق بی‌نهایت ما از شب صیغه که مصادف با میلاد امام جواد علیه‌السلام بود آغاز شد. آن شب یک مشت نقل رنگارنگ به من دادند و گفتند "زندگی مثل این نقل شیرین است، بانو!" خیلی دلم می‌خواست آنها را نگه دارم، اما حیف که دانه دانه نقل‌ها را خوردیم. همه کارهای آقا جواد خدایی بود و خدا برایشان جور می‌کرد. می‌گفتند از بچگی عاشق اسم عاطفه بودند. روزی که اسم من را متوجه شده بودند، گفته بودند که عروس ما همین است! خدا را شاکرم که اسم من باب میل همسر شهیدم بود.

عاشق بودم و دلم نمی‌خواست به این زودی برود

عاطفه شغل همسرش را هم دوست داشت: روزی که آمدند خاستگاری گفتند که نظامی هستند. من خودم از خدا همسر نظامی خواسته بودم و همیشه دوست داشتم که همسرم نظامی باشد. با شغل ایشان مشکلی نداشتم، اما با سوریه رفتن و پیگیری شدیدشان کمی مشکل داشتم. می‌دانستم که اول و آخر شهید می‌شوند، اما عاشق بودم و دلم نمی‌خواست به این زودی برود. حتی بعد از عقد به من گفت بانوجان! باید بروم سوریه. بی‌تابی کردم، گریه کردم و نگذاشتم برود. اما مطمئن بودم و می‌دانستم که روزی برای دفاع خواهد رفت؛ اطمینانم وقتی بیشتر می‌شد که اشک‌هایش را در سوگ مدافعان حرم می‌دیدم، اشک‌های مردی که ندیده بودم جز برای ائمه علیهم‌السلام جاری شود.

همسر شهید تیموری ادامه می‌دهد: از آن‌جا که به برادر شهیدشان علاقه زیادی داشتند، بعد از عقد سر مزار ایشان رفتیم. نشستند و دست کشیدند روی سنگ مزار و طلب شهادت کردند و گفتند: داداش جان! ما مزارت را می‌شوییم اما کی مزار من را بشوید؟ حالا هربار که بهشت زهرا می‌رویم مزارشان مثل زیارتگاه پر و خالی از مردمی می‌شود که دسته‌دسته با گلاب و گل آن‌جا را مزین می‌کنند.

عشق ما شهره خاص و عام بود

عاطفه جواد با شوقی دخترانه از عروسی و خاطرات از یاد نرفتنی‌اش می‌گوید: عروسی ما فصل سردی بود. اسفند 92 عروسی کردیم. فردای عروسی برای ماه عسل به مشهد رفتیم و ما را به امام رضا علیه‌السلام سپردند. روزهای خوبی بود. کنار حوض‌ها می‌نشستیم و خیره می‌شدیم به ضریح مبارک. می‌دانم که در همان نگاه‌ها هم شهادت را می‌خواستند. بعد از زیارت، در هوای سرما و یخ‌بندان اسفند به بستنی‌فروشی می‌رفتیم و بستنی قیفی می‌خوردیم و می‌گفتیم و از ته دل می‌خندیدیم.

از همسرش که می‌گوید، غرور و حسرت توأمان را در حرف‌هایش می‌توان حس کرد: خلوص نیت زیادی داشتند؛ کارهای خوبشان را فریاد نمی‌زدند، حتی برای من. بعد از شهادتشان فهمیدم که به معراج شهدا می‌رفتند و کار غسل و کفن شهدا را انجام می‌دادند. حتی برای اعزام به سوریه اقدام کرده بودند و پیگیر بودند، وصیت هم کرده بودند هنگام دفن، تکه‌ای سنگ مزار امام حسین علیه‌السلام کنارشان گذاشته بشود. کلاً هر چیزی که می‌خواستند خدا برایشان فراهم می‌کرد؛ می‌خندیدند و می‌گفتند چاره‌اش دو رکعت نمازه است و 21 بار یاذالجلال و الاکرام.

تیموری2

عاطفه ادامه‌ می‌دهد: ورزشکار بودند و اهل مداحی؛ هیأت‌های هفتگی و ماهانه برگزار می‌کردند و نیمی از درآمدشان را صرف هیأت می‌کردند. باقی هم پس‌انداز می‌شد برای سفر و تفریح؛ خیلی اهل تفریح بودند، شبی نبود که منزل باشیم. می‌رفتیم جاهای مختلف؛ پارک‌ها، شهربازی، سینما، رستوران، کافی‌شاپ، مسافرت؛ عقیده داشتند باید برای تفریح همه جا را امتحان کرد. به لباس‌ها و عطرهایی که استفاده می‌کردند اهمیت می‌دادند و همیشه شیک‌پوش و مرتب بودند. در کنار همه این‌ها نماز شب می‌خواندند و به زیارت جامعه‌کبیره علاقه خاصی داشتند. در کارهای خانه هم کمک‌حال من بودند و هیچ‌وقت اخم و داد و بی‌دادشان را ندیدم، درست مثل یک گل از من حمایت می‌کردند. عشق ما شهره خاص و عام بود؛ الآن که صبر زینبی دارم، شک ندارم که خدای بزرگ و امام حسین علیه‌السلام خودشان به من کمک کردند تا تحمل کنم.

حالا دل همه برای شیطنت‌های ما تنگ شده!

وقتی اصرارم برای بیشتر دانستن از شهید و زندگی‌شان را می‌بیند، ادامه می‌دهد: شهید بزرگوار متولد 1370 بودند و اتفاقاً ایشان هم مردادی بودند؛ من متولد چهاردهم و همسر مهربانم هفدهم مرداد. جشن تولدهایمان را دونفره برگزار می‌کردیم؛ یک جشن خوشگل و شاد. تا بیایند، بدو بدو می‌رفتم و کیک می‌خریدم و کادو درست می‌کردم، وقتی می‌آمدند هیجان‌زده می‌شدند. می‌توانم بگویم هیچ روز تکراری‌ای با هم نداشتیم.

تیموری3

عاطفه می‌گوید: هر دو بچه‌های آخر خانواده‌هایمان بودیم، شلوغ و اذیت‌کن زنانه‌ها من بودم و مردانه‌ها همسرم. حتی گاهی آن‌قدر شیطنت بچه‌گانه می‌کردیم و صدای فریاد و خنده‌مان بلند بود که برادرشان که همسایه ما بودند را هم به خنده می‌انداخت. حالا دل همه برای شیطنت‌های ما تنگ شده است. البته فقط شیطنت نبود، اهل بحث و نقد درباره مسائل روز و سیاست و مذهب هم بودیم. برای حرف زدن با هم وقت می‌گذاشتیم و معمولاً چند ساعت در روز حرف می‌زدیم. ایشان با استناد به آیات قرآن و گفته‌های معصومین خیلی از مسائل را برایم توضیح می‌دادند. در زمینه مسایل مذهبی و سیاسی و شهدا اطلاعات بالایی داشتند. از بچگی در مسجد بودند و حضورشان در گروه‌های مسجدی و پیگیری‌شان باعث شده بود اطلاعات زیادی داشته باشند. نه فقط با من، که با همه مسجدی‌ها و پیر و جوان رفتارشان شایسته بود؛ بعد از شهادتشان هم نه تنها من، که یک دنیا برای از دست دادنش اشک ریختند. با این وجود، کنار تمام این بحث‌ها و حرف‌های جدی، کودک درونمان آن‌قدر زنده بود که مثلاً یک‌مرتبه من یا آقا جواد به هم آب می‌پاشیدیم و جریان شروع می‌شد و وقتی به خودمان می‌آمدیم که تمام خانه خیس شده بود!

هروقت می‌گفتند آقاجواد شبیه آقامحمدرضا است دلم می‌لرزید

عاطفه، از خانواده همسر به نیکی و با محبت یاد می‌کند و قدردان است که چنین مرد دوست‌داشتنی‌ای تربیت کرده بودند: پدر و مادر شهید بزرگوار علاقه زیادی به آقاجواد داشتند و دارند؛ از زمانی هم که من عروسشان شدم، مورد محبت ویژه‌شان قرار گرفتم. آن‌ها همیشه به خاطر زندگی خوب ما شکرگذار خدا بودند و از دیدن انرژی و شادی ما لذت می‌بردند.

او می‌گوید: همسرم خیلی‌خیلی به مادرشان علاقه داشتند و حتی گاهی چند ساعتی کنار مادر می‌نشستند و صحبت می‌کردند. اصلاً تحمل غم و ناراحتی ایشان را نداشتند و مادرشان هم تحمل حتی یک اخم آقاجواد را نداشتند. سه سال قبل از به دنیا آمدن آقاجواد، برادر بزرگ‌تر ایشان آقا محمدرضا، در جنگ تحمیلی، در عملیات مرصاد شهید می‌شوند. مادرشان خیلی بی‌تابی می‌کنند تا این‌که یک شب خواب می‌بینند که ایشان می‌گویند: مادر بی‌تابی نکن! قرار است فرزندی به تو داده بشود، اسمش را جواد بگذار. مادرشوهرم از خواب بیدار می‌شوند و چند وقت بعد، از حضور آقاجواد مطلع می‌شوند. در حقیقت آقاجواد، یادگار آقامحمدرضا بود برای خانواده؛ به همین خاطر خیلی دوستش داشتند و دارند.

از دلهره‌هایش که می‌گوید، دلمان می‌لرزد برای حال این روزهایش: به گفته خواهر و برادرهای همسرم، ایشان از لحاظ ظاهری و رفتاری شباهت زیادی به آقامحمدرضا داشتند. چون می‌دانستم ایشان شهید شده بودند، هروقت می‌گفتند آقاجواد شبیه آقامحمدرضا است دلم می‌لرزید و می‌گفتم نه، بااین‌که خیلی شبیه بود. با همه خواهر و برادرهایشان رابطه خوبی داشتند و چون از همه کوچک‌تر بودند احترام همه را نگه می‌داشتند، اما خیلی هم صمیمی بودند. صله‌رحم برایشان خیلی مهم بود و جمع‌های خانوادگی را دوست داشتند؛ به همه سر می‌زدیم، با خوشحالی کنارشان بودیم. همیشه می‌گفتند: مادر! مهمانی Party که می‌دهی به همه بگو و همه را جمع کن. آقا جواد به جمع‌های خانوادگی روح و صفا می‌داد. نه تنها احترام خانواده خودش بلکه خانواده من را هم نگاه می‌داشتند. پدرم را خیلی دوست داشتند و همیشه می‌گفتند: بانو! پدرت یک مرد واقعی است! پدرم هم خیلی آقاجواد را دوست داشتند، می‌نشستند و با هم کلی حرف می‌زدندو تعریف می‌کردند.

بعد از شهادتم این عکس‌ها را روی پروفایلت بگذار

همسر شهید شدن، مقامی بس بلند است و صبر می‌خواهد و رضا، و عاطفه با تمام کم‌سنی‌اش، آماده شده بود برای این روزها که هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کرد: پدرم باغچه‌ای در دماوند دارند؛ روز سیزده بدر بود که آن‌جا بودیم. کمی در کوچه‌باغ‌ها قدم زدیم که ایشان جلوتر از من رفتند و گفتند: "حاج خانم عکس شهادتم را بنداز". و من شوخی‌شوخی چند عکس گرفتم. گفتند: بعد از شهادتم این‌ها را روی پروفایلت بگذار! همیشه به من می‌گفتند بعد از شهادت من صبور باش و مقاوم. و خدا واقعاً من را برای شهادتشان آماده کرده بود. اخلاق خودشان هم طوری بود که متوجه می‌شدم بالاخره شهید می‌شوند؛ به دلم هم افتاده بود. چون رفتنی بود و من مخالفت می‌کردم، عاقبت هم خود داعش ISIS آمد سراغ همسر دلاورم که خدا را شکر خوب از پسشان برآمد و دهانشان را با خاک یکسان کرد.

عاطفه می‌گوید: من هم حالا مقاوم هستم و به داعش می‌گویم خون همسرم، سر همسرم، به فدای امام حسین علیه‌السلام. ناراحت نیستم چون همسرم در بهشت منتظرم است و حالا هم کنارم و مراقبم. هزاران هزار جواد دیگر هست که داعش را نابود کنند.

گفتم خیر است ان‌شاءالله! حتماً طول عمرش بیشتر می‌شود

به روز شهادت می‌رسیم؛ اول از خواب‌هایش می‌گوید که نشانه بودند برای اتفاق در راه: این آخری‌ها درباره شهادتشان خواب‌های عجیبی می‌دیدم. آخرین خوابم این بود که خودم را می‌دیدم در جایی مثل بهشت، سبز و زیبا؛ با چادر مشکی‌ام روبه‌روی یک تابوت مزیین به پرچم جمهوری اسلامی ایران ایستاده بودم. جلوتر رفتم. همسرم بود. کنارش نشستم و حرف زدم که ناگهان از خواب پریدم. گفتم خیر است ان‌شاءالله! حتماً طول عمرش بیشتر می‌شود. اما روزی که همسرم را به معراج شهدا آوردند، درست همان صحنه‌ای بود که در خواب دیده بودم.

جواد سالروز عقدمان شهید شد

به تلاقی ایام فکر می‌کنم، به هم‌زمانی تاریخ عقد و شهادت. به زنی که مهیای مراسم شادی است و ناگهان سیاه‌پوش می‌شود. برایم این‌گونه روایت می‌کند: عقد ما 17خرداد 92 بود و روزی که آقاجواد شهید شدند مصادف با چهارمین سالگرد عقدمان بود. از شب قبل به فکر مراسمی برای فردا بودم و می‌دانستم ایشان هم نقشه‌هایی برای جشن دونفره‌مان دارند تا من را غافلگیر کنند. صبح کمی برای خداحافظی معطل کرد، انگار دلش برایم تنگ می‌شد. گفت: خانمی شب آماده باش برویم بیرون. ماه رمضان بود؛ گفت: افطاری را برمی‌داریم و می‌رویم بیرون. مطمئن بودم که برای شب جشنی در نظر دارند و فکر می‌کنند من یادم نیست. من هم خودم را زدم به آن راه، تا من هم بتوانم غافلگیرشان کنم. گفتم: به روی چشم حاجی‌جانم! شما برو، باقی کارها با من. خندیدیم، خداحافظی کردند، چند قدم رفتند و برگشتند و گفتند: پس فعلاً... یاعلی... یاعلی را که گفتند، حالم عوض شد، گفتم: یاعلی عزیزم! در را بست و رفت. دلم پریشان بود، حالم عوض شده بود؛ خودم را دلداری می‌دادم که به خاطر شوق امشب است.

عاطفه می‌گوید: ماه رمضان‌ها معمولاً تا سحر بیرون بودیم؛ سحری را می‌خوردیم و نمازمان را در مسجد می‌خواندیم و برمی‌گشتیم. اما شب قبل شهادت، جایی نرفتیم. محمدحسین، برادرزاده دوساله‌شان مهمان ما بود؛ پسربچه شیرینی که عاشق عموجوادش بود و آن شب کلی با هم کشتی گرفتند و ما سر به سر گذاشتیم و او به ما خندید. بین همه این کارها، به دوستانشان هم زنگ زدند و احوال‌پرسی کردند؛ انگار خبر داشتند چه اتفاقی قرار است بیفتد.

نذر شهید کردند و حاجت گرفتند

هنوز هم پر از حرف است و خاطره؛ خاطرات سه سال زندگی شیرین به این زودی تمام‌شدنی نیست: بعد از شهادتشان پیگیر شدم تا عکس‌هایی که شهید دست دوستانشان داشتند را به دست بیاورم. از سه نفر پرسیدم اما هر سه گفتند تا دو روز قبل عکس‌ها بوده ولی پاک شده. سراغ خانواده آمدم، برای خواهرهایم هم همین اتفاق افتاده بود و عکس‌هایشان پاک شده بود. تمام عکس‌های این چهار سالمان را در لپ‌تاپ نگه می‌داشتیم، اما هیچ اثری از عکس‌ها نبود. حالا فقط چند عکسی که در گوشی داشتم مانده. شهید ما از روز معراج تا به امروز معجزات زیادی داشتند. تا حالا پنج نفر با من تماس گرفتند و گفتند که نذر شهید کردند و حاجت گرفتند. خودم هم از روز شهادت تا حالا حضورشان را کاملاً در کنارم حس می‌کنم.

برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی