امشب شهادتنامه عشاق امضا می شود - فردا ز خون عاشقان این دشت دریا می شود
روضه روز آخر: حوادث تاسوعا و عاشورا
رکنا: روزی که عرش بر زمین افتاد ... سلام بر زمزم حیات بخشی که از کربلا می جوشد.
به گزارش رکنا، سلام بر موسم عاشورا ؛ سلام بر غزلهای عاشقانه حسینی؛ سلام بر سجاده های مرطوب از گریه ؛ سلام بر زخمهای قلب محزون و داغدار زینب کبری(س). یا اباعبدا...(ع)! آن کدام خیال نازک بینی است که حرکت عاشقانه و سترگ تو را از سر درک و درد، به کمال فهم کند؟ مولای من! راه تو، راه شور و شعور است و حَرَمَت، قبلهگاه اهل آگاهی و محبت. ای خون خدا! کدام چشم است که مرثیهات را بشنود و خونابه غم مظلومیت و غربت انسان را از دیده فرو نریزد؟ ای حسین(ع)! ما بزم نشینان کوفی نیستیم؛ جانمان فدایت! پیشه ما عهدشکنی و رسم ما، بیوفایی نیست؛ نگاهمان کن! ما از ظلم مستکبران جابر خستهایم، اما دل به راهی بستهایم که تو پیمودنش را به ما آموختی. ای سید و سالار شهیدان! عشقت را چون باران بر سرزمین کویری روحمان بباران و عاشوراییمان کن در این روزهایی که دستمان متصل به بیرق توست. یا وجیهاً عندا...، اشفع لنا عندا... .
غروب تاسوعا فرارسید. یاران سیدالشهدا(ع)، نماز مغرب و عشا را به مولایشان اقتدا کردند. مدتی بعد، تاریکی همه جا را فرا گرفت. امام(ع) یاران را به خیمهاش فراخواند. طولی نکشید که خیمه از جمع اصحاب سیدالشهدا(ع) پُر شد. هیچ کس سخن نمیگفت، اما رخسارشان نشان میداد که در قلبشان چه غوغایی برپاست. امامحسین(ع) نگاهی به اصحابش انداخت و فرمود: خدای را ستایش میکنم؛ خدایی که برتر و بلند مرتبه است؛ همو که در سختی و راحتی، سپاسگزار نعمتهای بیشمار اویم ... بدانید که من، یارانی برتر و بهتر از یاران خویش و اهلبیتی نیکوکارتر و باتقواتر از اهلبیت خود نمیشناسم. خداوند به شما جزای خیر دهد. آگاه باشید که به گمان من، فردا نبردی سخت با دشمنانمان خواهیم داشت. یاران من! شما آزادید که بروید. از جانب من عهدی بر گردن شما نیست. تاریکی شب را مرکبی کنید برای خروج از این دشت پر بلا. هر یک از شما، دست فردی از اهلبیت مرا بگیرد و با خود به آبادیها و شهرهای دیگر ببرد. بروید که این قوم، جز در پی من نیستند و اگر بر من دست یابند، دیگران را رها خواهند کرد. سکوتی بُهتآلود فضای خیمه را فرا گرفت.
هیچکس گمان نمیکرد که امام(ع) چنین سخن بگوید و از آنها چنین موضوعی را درخواست کند. عباس بن علی(ع) از جا برخاست و گفت: چرا باید چنین کاری انجام دهیم؟ برای آنکه چند صباحی پس از شما زنده بمانیم؟ خدا آن روز را نیاورد که زندگی بعد از مولایمان، ارزشی ندارد. آنگاه ادامه داد: اگر شما را تنها بگذاریم و برویم، در پیشگاه خداوند چه عذر و بهانهای خواهیم داشت؟ آیندگان درباره ما چه قضاوتی خواهند کرد؟ آیا بگوییم که بزرگ خاندان، آقا، امام، مقتدا و فرزند پیامبرمان را تنها گذاشتیم و در یاری او، تیری پرتاب نکردیم، نیزهای به دست نگرفتیم و در رکابش شمشیر نزدیم؟ نه! به خدا سوگند هرگز از شما جدا نمیشویم و با جان خود از وجودتان محافظت خواهیم کرد تا آن که پیش رویت، جان به جان آفرین تسلیم کنیم. آری مولای من! ما به هر جا که شما میروید، رهسپاریم. خداوند زندگی بعد از شما را زشت گرداند. همهمهای در میان جمع بلند شد. همه از سخنان شورانگیز پسر برومند امیرالمؤمنین(ع) به وجد آمده بودند و او را تحسین میکردند و اینچنین بود که دیگر یاران نیز، در این زمینه سخنها گفتند و با سالار شهیدان(ع) پیمان پایداری تا آخرین قطره خونشان بستند.
آخرین شب و قرار عاشقی
امام حسین(ع) از خیمه بیرون آمد. یاران او نیز از خیمه خارج شدند. تاریکی شب همه جا را فراگرفته بود. تعدادی از اصحاب به پاسداری از خیمهها مشغول شدند. لحظاتی بعد، نجواهای عاشقانه بندگان برگزیده خدا با معبودشان آغاز شد. سید بن طاووس در «لهوف» مینویسد: «حسین(ع) و یارانش، آن شب را به نماز و مناجات گذراندند. زمزمه مناجات آنها از دور، همچون زمزمه زنبوران عسل به گوش میرسید. یکی در رکوع بود، دیگری در سجود. آن یکی ایستاده پروردگارش را میخواند و دوستش نشسته.» امام حسین (ع) لحظاتی به خیمه فرزند بیمارش، امام سجاد(ع) رفت. زینب کبری(س) مشغول پرستاری از برادرزاده بزرگوارش بود. سیدالشهدا(ع) اشعاری را زمزمه میکرد که نشان میداد برای شهادت و ایثار جان در راه پروردگار آماده است. حضرت زینب(س) با شنیدن این اشعار از زبان برادر، منقلب شد و به سختی گریست و در همان حال فرمود: ای وای بر من! کاش مرگ مرا در بر میگرفت و این روز را نمیدیدم. یک روز مادرم فاطمه(س) را از دست دادم، روزی دیگر پدرم علی مرتضی(ع) را، مدتی بعد برادرم حسن(ع) نیز مرا ترک کرد و اکنون، تنها تو برایم ماندهای. امام حسین(ع) خواهر را دلداری داد و فرمود: زینبم! خویشتندار باش و شکیبا. آنگاه دست بر شانه خواهرش گذاشت و او را آرام کرد و فرمود: خواهرم! تقوای الهی پیشه کن و با وعدهای که خداوند به صابران داده است، خشنود باش. بدان که اهل زمین، جملگی میمیرند و اهل آسمان نیز بقایی نخواهند داشت. همه چیز جز پروردگار یکتا، نابود شدنی است.
ما و تن به ذلت دادن؟! هرگز!
صبح عاشورا فرارسید. سپاه کوفه آماده هجوم به امام حسین(ع) و یارانش شده بود. امام(ع)، «بُریر بن خُضیر» را به سوی آنها فرستاد تا نصیحتشان کند، اما کوفیان به سخنان او گوش ندادند. سیدالشهدا(ع) بر اسب سوار شد و پیش راند. «سید بن طاووس» در «لهوف» مینویسد: «امام حسین(ع) در برابر سپاه کوفه قرار گرفت. حمد و ثنای الهی را به جای آورد و فرمود: نفرین بر شما جماعت بداندیش و بدکردار. هنگام پریشانی، ما را به سوی خود دعوت کردید و یاری خواستید؛ پس به سوی شما شتافتیم و به فریادتان رسیدیم ولی بر ما شمشیر کشیدید و در برابرمان آتش افروختید و دوست دشمنتان و دشمن دوستتان شده اید ... وای بر شما! ای ذلیلان و پایمال کنندگان عهد و پیمان! ای وارونه کنندگان حقایق! ای دست پروردگان شیطان! آیا از خاندان رسالت دست برمیدارید؟ آری. به خدا سوگند که خیانت و ناجوانمردی از ابتدا روش و منش شما بود؛ منشی که در سراسر وجودتان ریشه دوانده است ... آگاه باشید! امیر بَدنَسَب شما، مرا در برگزیدن دو راه مخیّر کرده است: شهادت یا پذیرش ذلت، به او بگویید حسین و تن به ذلت دادن! هرگز! خدا و پیامبرش و تمامی مؤمنان و دامن پاکی که مرا پرورش داده است و مردان با غیرت و حمیّتی که تن به ذلت و زورگویی نمی دهند، دوست ندارند که ذلت زیستن با پست فطرتان و فرومایگان را بر مرگ با عزت برگزینم. بدانید که من با وجود کمی تعداد یارانم و خیانت هم پیمانانم، با این لشکر انبوه خواهم جنگید و تن به ذلت نخواهم داد.» «ابی مخنف» در «وقعةالطف» آورده است که امام(ع) با کوفیان احتجاج و با دلایل روشن آنها را به سوی حق و حقیقت دعوت کرد، اما آنها نپذیرفتند و سخنان دلسوزانه سیدالشهدا(ع) بر دل سختشان بی اثر بود. پس از امام(ع)، تعداد دیگری از یاران ایشان نیز به میدان آمدند و به نصیحت کوفیان پرداختند؛ اما انگار گوش های آنها کر بود. در آن بین، معدودی مانند حُر به سوی امام(ع) آمدند و از تیرگی و ظلمت نجات یافتند.
چه کسی نخستین تیر را انداخت؟
عمر بن سعد تیری در چله کمانش گذاشت و فریاد زد: «شاهد باشید که من نخستین تیر را به سمت حسین پرتاب کردم.» به این ترتیب، نبرد آغاز شد. کوفیان ابتدا به جنگ تن به تن روی آوردند، اما وقتی دیدند تاب مقاومت در برابر یاران جان برکف سالار شهیدان را ندارند، حمله عمومی آغاز شد. عمرو بن حجاج زبیدی، فرمانده جناح راست سپاه کوفه، با نیروهایش به سمت یاران امام(ع) هجوم آورد، اما مدافعان حریم اهلبیت(ع) با تیراندازی آنها را عقب راندند. در آن میان «بریر بن خضیر» در مصافی نابرابر با کوفیان، شربت شهادت نوشید و بدن صدچاکش بر خاک افتاد. در جناح دیگر، یاران امام(ع) هجوم دیگری را دفع کردند، اما تعدادی از یاران تشنه سیدالشهدا(ع) به شهادت رسیدند.
روزی خواهی دانست ...
سپاه کوفه عقب نشست. «ابی مخنف» می نویسد: «وقتی گرد و خاک فرو نشست، عمرو بن حجاج فریاد زد: ای کوفیان! بر شما اطاعت و همراهی [با یزید] واجب است! در کشتن کسانی که از دین خارجاند و با خلیفه مخالفت می کنند، تردید نکنید! امام حسین(ع) با صدای بلند فرمود: ای عمرو! مردم را با چه چیز برمیانگیزانی؟ آیا ما از دین خارجیم و تو بر آن ثابت قدمی؟ به خدا سوگند، روزی که خداوند جان ها را برانگیزاند، خواهی دانست که چه کسی از دین خارج و به آتش سزاوارتر است.» عمرو بن حجاج اجازه نداد سخنان امام(ع) ادامه یابد و فرمان حمله داد. چند هزار نفر از سپاه عمر بن سعد به سمت یاران سیدالشهدا(ع) هجوم آوردند. هنگامه ای برپا شده بود. در آن بین، شمشیر مسلم بن عوسجه در هوا می چرخید و به هر که می رسید، بی جانش می کرد. شماری از سربازان زبده عمر بن سعد، مانند عبدالرحمان بجلی و مسلم بن عبدا...، با شمشیر مسلم بن عوسجه طعم مرگ را چشیدند. کوفیان مسلم را محاصره کردند و با ضربات متعدد شمشیر و نیزه به شهادتش رساندند و به عقب گریختند. به این ترتیب، با شهادت مسلم بن عوسجه، هجوم دوم کوفیان نیز به پایان رسید.
هجوم سوم
شمر بن ذی الجوشن که فرمانده جناح چپ سپاه کوفه بود، بلافاصله پس از عقب نشینی عمرو بن حجاج، هجوم سوم را آغاز کرد. یاران امام(ع) به شدت مقاومت کردند و شمر نتوانست رخنه ای در جناح مقابلش به وجود آورد. در این هجوم، تعدادی از یاران سیدالشهدا(ع) از جمله بکیر بن حی، به شهادت رسیدند. با فرمان سالار شهیدان، 32 تن از یاران ایشان سوار بر اسب و صیحه زنان به کوفیان حمله کردند و صفوف آنها را درهم ریختند. عمر بن سعد که این چنین دید، 500 تیرانداز را مأمور عقب راندن سواران سلحشور سیدالشهدا(ع) کرد. با این حال، کوفیان باز هم از هجوم خود طرفی نبستند.
نخستین حمله به خیمهها
شمر که روحیه نیروهای خود را متزلزل میدید، به سوی خیمهها تاخت و هجوم چهارم آغاز شد. «طبری» به نقل از «ابی مخنف» مینویسد: «شمر فریاد زد: آتش بیاورید تا این خیمهها را با ساکنانش آتش بزنم. ناگاه صدای صیحه و ضجه زنان و کودکان برخاست. امام حسین(ع) فریاد زد: ای پسر ذیالجوشن! تو میخواهی آتش بر خاندانم بزنی! خداوند تو را در آتش دوزخ بسوزاند.» زهیر بن قین و 10 نفر از نیروهای جناح راست سپاه امام(ع)، همچون شیر شرزه خود را به متجاوزان رساندند و با وارد آوردن تلفات بسیار، آنها را مجبور به عقب نشینی کردند.
اینک، آخرین نماز
نبرد سنگین امام حسین(ع) و یارانش با سپاهیان کوفه تا ظهر ادامه پیدا کرد. سیدالشهدا(ع) و سربازانش تشنه بودند. ظهر شد. ابوثمامه صائدی خود را به امام(ع) رساند و یادآوری کرد که هنگام نماز است. سیدالشهدا(ع) رو به دشمن کرد و فرمود: جنگ را متوقف کنید تا نماز گزاریم. «ابی مخنف» می نویسد: «حُصین بن نمیر فریاد زد: نماز شما پذیرفته نیست! حبیب بن مُظاهر پاسخ داد: ای بیپدر! گمان میکنی نماز خاندان رسولخدا(ص) پذیرفته نیست، اما نماز تو پذیرفته است!» حبیب، پس از این گفتوگو، به سوی حُصین بن نُمیر تاخت و چیزی نمانده بود که او را از میان بردارد، اما کوفیان حبیب را محاصره کردند و به شهادت رساندند. امام حسین(ع) آخرین نماز را قامت بست. تعدادی از یاران همراه با ایشان به نماز ایستادند. تعداد دیگری نیز محافظت از نمازگزاران را برعهده گرفتند. سعید بن عبدا... حنفی، در راه دفاع از امام حسین(ع) هنگام نماز، به شهادت رسید و زهیر بن قین، پس از نماز و در نبردی قهرمانانه، شربت شهادت نوشید.
امان از داغ علیاکبر(ع)
ساعتی از ظهر گذشته بود. یاران اباعبدا...(ع)، یک به یک بر زمین میافتادند؛ حنظلة بن اسعد شبامی، عابس بن ابی شبیب، شوذب، ابوالشعثای کِندی و... . دیگر کسی از اصحاب باقی نمانده و حال نوبت خاندان سیدالشهدا(ع) بود که به میدان بیایند. نخستین فرد از خاندان امام حسین(ع) که به میدان رفت، علی اکبر(ع) بود؛ جوانی خوش سیما و دلاور که شبیهترین مردم به رسولخدا(ص) بود. او وارد میدان شد و نبردی جانانه کرد و شماری از دشمنان را به خاک هلاکت انداخت. «ابوالفرج اصفهانی» در «مقاتل الطالبیین» می نویسد: «علی بن حسین(ع) مدتی جنگید. سپس نزد پدر بازگشت و گفت: پدرجان! تشنهام. امام(ع) فرمود: جانِ پدر؛ صبر کن، مدتی نخواهد گذشت که جدّت، رسول خدا(ص) با کاسه ای آب گوارا سیرابت خواهد کرد.» علی اکبر(ع) به میدان بازگشت و به نبرد ادامه داد. «سید بن طاووس» در «لهوف» می نویسد: «[علی اکبر] به میدان بازگشت و مبارزهای جانانه کرد. پس منقذ بن مرّه عبدی تیری پرتاب کرد که بر سینه علی اکبر(ع) نشست و توانش را گرفت؛ فرزند برومند حسین(ع) بر زمین افتاد و با آخرین توانش فریاد زد: پدرجان! سلام من بر تو باد، این جدّم رسول خداست که به تو سلام میرساند و به من میگوید: هر چه زودتر به نزد ما بیا. علیاکبر(ع) این را گفت و به شهادت رسید. امام(ع) خود را به او رساند، صورت بر صورتش گذاشت و فرمود: خداوند قومی که تورا کشتند، بکشد ... پسرم! بعد از تو خاک بر سر دنیا.» با شهادت علی اکبر(ع)، افراد خاندان سیدالشهدا(ع) وارد میدان کارزار شدند: فرزندان عقیل، فرزندان عبدا... بن جعفر و فرزندان امام حسن مجتبی(ع)، در جنگی جانانه، یک به یک شربت شهادت نوشیدند.
تو پرچمدار من هستی
«محمد سماوی» در «ابصار العین فی انصار الحسین(ع)» مینویسد:«هنگامی که عباس بن علی(ع) برادرش حسین(ع) را تنها دید، دیگر برادرانش را به میدان فرستاد و چون آنها نیز به شهادت رسیدند، نزد امام(ع) آمد و عرض کرد: اجازه جهاد میفرمایید؟ امام(ع) فرمود: [چگونه اجازه دهم،] حال آن که تو پرچمدار من هستی. اباالفضل(ع) گفت: سینه ام تنگ است و از این زندگی سیر شدهام. سیدالشهدا(ع) فرمود: پس اگر میخواهی کاری کنی، برای ما اندکی آب تهیه کن. عباس(ع) مشکی برداشت و بر دوش افکند و در حالی که پرچم به دست داشت، به سوی نهر تاخت، دشمنان را عقب راند، وارد نهر شد، مشک را پر از آب کرد و به دوش انداخت. سپس از نهر بیرون آمد. دشمنان راه را بر او بستند و عباس(ع)، دلاورانه صفوف آنها را میشکافت و کوفیان را از سر راه برمی داشت، تا این که حکیم بن طفیل طائی با شمشیر خود ضربتی بر بازوی راست او فرود آورد و آن را قطع کرد. عباس(ع) پرچم را به دست چپ گرفت و فریاد زد: «وا... أن قطعتم یمینی/إنی اُحامی ابداً عن دینی»؛ به خدا سوگند اگر دست راستم را قطع کنید/ از دین و آیینم دفاع خواهم کرد. اندکی بعد، زید بن ورقاء جهنی ضربتی بر بازوی چپ اباالفضل(ع) وارد و آن را قطع کرد. عباس(ع) همچون عمویش جعفر، در روز جنگ موته، پرچم برادرش را میان دو بازو گرفت و به سوی خیمه ها تاخت، اما در میانه راه، مردی تمیمی، عمودی آهنین بر فرق سر او زد. عباس(ع) فریاد زد: برادرم، مرا دریاب! اباعبدا...(ع) خود را به او رساند و دشمنان را از اطراف او تاراند. آن گاه در کنار پیکر برادر نشست و به تلخی گریست.»
به سوی رفیق اعلی
با شهادت اباالفضل العباس(ع)، سیدالشهدا(ع) تنها شد. امام(ع) اسب خود را پیش راند و به سپاه پر شمار کوفه حمله کرد و پیوسته فریاد می زد: «القتل أولی من رُکوبِ العار؛ مرگ بهتر از پذیرش ذلت است.» «سید بن طاووس» در «لهوف» به نقل از یک شاهد عینی واقعه کربلا مینویسد: «به خدا سوگند هرگز ندیدم کسی این گونه در محاصره قرار گیرد و یاران و خاندانش را از دست داده باشد و پایدارتر و قوی دلتر از حسین(ع) مبارزه کند. سپاه کوفه به او هجوم میآورد و او به آن ها حمله و با شمشیرش عده ای را هلاک میکرد و آن گروه 30 هزار نفره، چون گله روباه از مقابل او می گریختند.» با این حال، امام(ع) زیاد از خیمه ها فاصله نمیگرفت؛ مدتی میجنگید و بعد، به سوی خیمهها بازمیگشت و فریاد میزد: «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم.» دشمن که وضع را اینگونه دید، دوباره به سمت خیمه ها یورش برد. سیدالشهدا(ع) خطاب به متجاوزان فرمود: «وای بر شما، ای پیروان خاندان ابیسفیان! اگر دین ندارید و از روز رستاخیز بیمناک نیستید، دستکم در این دنیا آزاده باشید.» شمر بن ذیالجوشن پرسید: «ای پسر فاطمه، چه میگویی؟!» امام(ع) فرمود: «من با شما میجنگم و شما با من. زنان و کودکان گناهی ندارند؛ رجالههای خود را از حمله به حرم من، مادامی که زنده ام، بازدار.» کوفیان حملاتشان را بر سیدالشهدا(ع) متمرکز کردند. «سید بن طاووس» در «لهوف» مینویسد: «سالار شهیدان لحظهای توقف کرد تا نفس تازه کند که سنگی به پیشانی مبارکش اصابت کرد و خون جاری شد. سیدالشهدا(ع) پیراهن خود را بالا زد تا خون را پاک کند، اما در همان لحظه، تیری مسموم بر قلب مطهرش نشست. امام(ع) فرمود: بسم ا... و بالله و علی ملة رسول ا...». پس از اصابت این تیر بود که سالار شهیدان از اسب بر زمین افتاد...
روایت است که چون تنگ شد بر او میدان
فتاده از حرکت، ذوالجناح وز جولان
هوا ز بادِ مخالف چو قیرگون گردید
عزیز فاطمه(س) از اسب سرنگون گردید
نه ذوالجناح دگر تابِ استقامت داشت
نه سیدالشهدا(ع) بر جدال طاقت داشت
کشید پا ز رکاب آن خلاصه ایجاد
به رنگ پرتو خورشید، بر زمین افتاد
بلندمرتبه شاهی ز صدرِ زین افتاد
اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد
نویسنده : جواد نوائیان رودسری
ارسال نظر