فرشته نجات (داستان)
رکنا: دختر 9 ساله روستایی خیلی با این شهریها خصوصا تهرانیها فرق میکند. من هم یک دختربچه روستایی بودم که زودتر از همسن و سالهای خودم سرد و گرم زندگی را احساس میکردم، به همین دلیل از وضعیتی که داشتیم ناراحت بودم.
![فرشته نجات (داستان)](https://cdn.rokna.net/thumbnail/ZTJkMjU0OGUz/yYGYIWiRH1jE7SFsFf8OS8GtVdPr30fs0wJj5HjN1IuvcJmljcN6H8bAsgVZzpzYCc2Paf9tWNyagVuk0QlPbNxB-KuYdy9P6xL39i3G-Q82HeI91mK-78F62Z5KWk3gEKs58EUr5g8lqjAfWapFmw,,/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86.jpg)
وقتی در تلویزیون و برنامه کودک دخترهای همسن خودم را میدیدم که هنوز بچگانه حرف میزنند و لباسهای آنچنانی میپوشند، افسوس میخوردم. صبحها زود بیدار میشدم و به مزرعه میرفتم. گاهی هم جور داداشم رو میکشیدم و چوپانی میکردم.
از آن شرایط بدم میآمد و خیلی دوست داشتم رها شوم. وقتی 12 ساله شدم، در مسیر مزرعه یک کیف پول پیدا کردم. حدود 10 هزار تومانی داخلش بود، همان شده بود تکیهگاه من تا اینکه یک بار وقتی «بابا حیدر» به دلیل گوش ندادن به حرفهایش با کمربند افتاد به جانم، تصمیم گرفتم از روستا فرار کنم.
درشتاندام بودم، اما احساس میکنم عقلم خوب کار نمیکرد، وگرنه خودم را به دردسر نمیانداختم. یک روز صبح زود خودم را به جاده اصلی رساندم و مینیبوس ده پایین را سوار شدم. کسی مرا نمیشناخت و توانستم به نزدیکترین شهر بروم.
کار سختی نبود خصوصا اینکه رانندهها التماس مسافر را میکردند. سوار اتوبوسهای تهران شدم. شنیده بودم آنجا کار زیاد است و کسی گرسنه نمیماند. داخل اتوبوس خیلی نگران بودم، اما دل به دریا زده و باید تا آخر خط میرفتم.
با صدای راننده که مدام داد میزد «دخترخانم! رسیدیم پیاده شو»، از خواب پریدم. از پنجره که به بیرون نگاه کردم، هوا تاریک بود، اما خودروهای زیادی به ترافیک خورده بودند و شلوغ پلوغ بود.
آنجا بود که نگران شدم، چراکه نمیدانستم شب را کجا باید بخوابم. فکر میکردم با آن مقدار پولی که برایم باقی مانده، میتوانم مسافرخانه بروم. از اتوبوس پیاده شدم و پرسان پرسان خودم را به مسافرخانهای رساندم، اما...
آنجا نهتنها فهمیدم پولم خیلی کم است، بلکه پی بردم هیچ مسافرخانهای بدون شناسنامه به من اتاق نمیدهد و باید سرگردان بمانم.
در خیابانها قدم میزدم، دیگر از شلوغی خبری نبود. سمت پارکی رفتم که تعدادی زن و مرد، حتی بچه و پسران و دختران جوان در حال ورزش بودند. چند ساعتی روی نیمکتی نشستم و ساندویچ تخممرغی خریده و خوردم. هنوز یک ساعت نشده بود که پارک خلوت شد و ترس به جانم افتاد. از جا بلند شدم تا از پارک خارج شوم که چند پسرم دورهام کردند. هر کدام متلکی بارم کردند، آنها هر لحظه به من نزدیکتر میشدند. ترسیده بودم. وقتی یکی از پسرها خواست کیفم را بگیرد، صدای پسری را شنیدم که دادزنان به سمت آنان حمله کرد.
همه فراری شدند، آن پسر که احساس کردم فرشته نجاتم است، خودش را «صادق» معرفی کرد و خواست مرا تا خانهام همراهی کند، اما وقتی شنید از روستا فرار کردهام، با دلسوزی مرا سوار تاکسی کرد و همراه خودش به خانهشان برد.
آن شب دعوای درست و حسابیای بین صادق و پدرش در گرفت، همه زیر سر من بود. احساس شرمندگی میکردم، فهمیدم که صادق زن اولش را طلاق داده است. هر طوری بود به من یک اتاق دادند تا بخوابم. وقتی خواستم در را ببندم، صادق نزدم آمد و پرسید چند سال دارم. باورش نمیشد 12 سالهام، اما وقتی دید دروغ نمیگویم، لبخندی زد و رفت.
آن لحظه معنی لبخندش را نفهمیدم، اما صبح نشده بود که احساس کردم سایهای بالای سرم است، خواستم فریاد بزنم که دستی روی دهانم فشار آورد و...
از خودم خجالت میکشیدم، آن فرشته نجاتی که تصور داشتم مرد سالمی است، در نظرم یک شیطان بدسرشت بود. نمیدانستم چه کنم، اگر از آن خانه فرار میکردم با شیطانهای بیشتری مواجه میشدم. ماندم و از پدر صادق خواستم پسرش را مجبور به ازدواج با من کند.
او مرد خوبی به نظر میرسید، بالعکس تصور روز نخستم که احساس میکردم بدذات است صادق را سر سفره عقد با من نشاند و مجبور کرد با من ازدواج کند. بابا حیدر هم آمده بود. بیچاره از ترس آبرو، اجازه ازدواج داد و من با صادق زن و شوهر شدیم.
صادق بیکار بود، اما گاهگداری پول زیادی همراهش بود. من و او در خانه پیرزنی مستأجر بودیم. وقتی فهمیدم شوهرم برای درآمدمان در بازار باربری میکند، ناراحت شدم، اما چارهای نبود باید هم کرایه خانه و هم خرجی من و بچهمان را میداد.
یک بار وقتی برای دادن اجارهخانه به خانه صاحبخانهمان رفتم، حاجیه خانم آماده بود تا به میهمانی برود.
از دیدن طلاهای روی سینه، گردن، گوش و دستانش که مثل ویترین مغازه جواهرفروشی بود، به حسرت افتادم. یک پیرزن با آن ثروت باید در خانه بزرگی با همه امکانات زندگی میکرد، اما من و شوهرم باید در خانه کوچکتری با فقیری سر میکردیم.
آن شب صادق با شنیدن ماجرای جواهرات حاجیه خانم بدون اینکه حرفی بزند، چشمانش را بست و دراز کشید. نیمهشب بود که مرا بیدار کرد و گفت نقشهای برای پولدار شدن دارد.
وقتی نقشهاش را شنیدم، ابتدا کلی او را سرزنش کردم که چرا چنین تصمیمی گرفته، اما حرفهایش مرا رام خود کرد. یک هفته بعد حاجیه خانم را در خانهاش کشتیم و همه پول و جواهراتش را دزدیدیم.
به این راحتی که گفتم. باید طلاها را میفروختیم. اینقدر ناشی بودیم که در اولین جواهرفروشی پلیس ما را دستگیر کرد. مرد طلافروش از رفتارمان فهمیده بود کاسهای زیر نیمکاسه است.
همه چیز را اعتراف کردیم. بچههای حاجیه خانم از آن طرف آب آمدند و خواستند ما قصاص شویم. من و صادق الان در زندان هستیم و هر دو باید اعدام شویم. نگران «سمیه» کوچولو هستم. من که زندگیام سیاه شد. ای کاش دخترکم به بابا حیدر که او را به روستا برده پشت نکند و در همان روستا با سختیهای دلچسبش بماند.
-
خلاصه بازی الخالدیه 1 - تراکتور 2
ارسال نظر