سوپراستار زن سینما همزمان با 41ساله شدنش 40 نکته زندگی اش را گفت! +عکس
رکنا: کیت وینسلت چهل و یک ساله میشود. برایمان غافلگیرکننده است. او همانی است که به نظر میرسد: تندرست، خوشحال و مادر سه فرزند. او سه بار ازدواج کرده؛ اولین بار با جیم تریپلتون کارگردان، پدر دختر 14 سالهاش میا، دومین بار با سم مندس پدر جو که در فیلم "جاده رولوشنری" با او همکاری کرده بود و بار آخر با ند که از سال 2012 تا امروز به زندگی مشترکش با او ادامه میدهد.
وینسلت در طی عمر بیست و چند ساله حرفهای خود به علاوه چهل سال زندگیاش، افکار و ایدههای جالبتوجهی درباره پول، بازیگری، خانواده، شهرت، عشق، خوشگذرانی و نقشافرینی در فیلمهای مختلف داشته است.
در زیر کیت وینسلت 40 مورد از چیزهایی را که در طول زندگیاش به خوبی متوجهشان شده با خوانندگان نشریه اسکوایر درمیان میگذارد:
** من عاشق دستانام هستم. دستانام کم کم درحال پیر شدن هستند. رگهای پشت دست و پوستی را که کم کم روی آن نازک میشود دوست دارم. میدانم که این دستها عاشق بودند و گم شدند، این دستها کار کردند، به میلیونها نفر و میلیونها مکان نزدیک شدند و هرجا که بودم همراهیام کردند. میتوانم بیشتر روزهای زندگیام را در دستانام ببینم تا بر روی صورتام.
** میخواهم از لغت "ماتحت" (bum، معادلی قدیمی که در انگلستان قرن نوزدهم رواج داشته) استفاده کنم. به نظرم استفاده از آن مهم است، واقعا میگویم، من کیت وینسلت هستم و باید از چنین لغتی استفاده کنم.
** هیچ ایدهای درباره معنی وینسلت ندارم. اما وابستگی زیادی به اسمام دارم. احساس میکنم متعلق به گروهی قدیمی از نجاتیافتگان و اسبهای ارابهای هستم. عاشق وینسلت بودن هستم، واقعا عاشق آن هستم.
** همیشه میخواهم از لحاظ فیزیکی حس قدرت و سلامتی داشته باشم. این احتمالا بخشی از وجود من است که میگوید "بسیار خب، تو چهل ساله شدی، گند نزن به همه چیز، کیت." اما زمانی که مادر سه فرزند میشوید باید کمی بیشتر برای ایجاد وضعیتی متعادل تلاش کنید. من واقعا هیچگاه یکی از آن کسانی نبودم که بتواند از زیر کارها قسر در برود.
** از دوران مدرسهام لذت نبردم. من بیرون از دنیای واقعی بودم، زمانی که برای اولین بار یکی از پروژههای بازیگریام را به اتمام رسیدم با خودم گقتم "اوه، خدای من، باید دوباره برگردم مدرسه؟" هوش و قلب من پیشاپیش از 15 سالگی از چنین فضایی فاصله گرفته بود. طبیعی نبود. و من هم میدانستم که چنین چیزی طبیعی نیست.
** من دو سال پیاپی را مبصر مدرسه (دانشآمور ویژه) بودم. وضعیت خوشایندی نبود اما من هم لاابالی یا شلوغ نبودم. فقط کارم را انجام میدادم.
** من دوران نوجوانیام را با کمی شلوغبازی و شیطنت از سرگذراندم. مینوشیدم و وسط جاده خوابم میبرد. البته مشغول کار بودم. هیچگاه اینطور نبود که مخفیانه چسب بو بکشم یا از مواد مخدر استفاده کنم. منظورم این است که من را درحال خرابکاری پشت حصار دوچرخهها پیدا نکردند.
** نمیخواهم بگویم "تایتانیک" فیلمی بود که بیشترین تاثیر را بر مسیر حرفهای من گذاشت، اما فکر کنم که این واقعیت دارد. چیزی که آن فیلم به درستی در اختیار من گذاشت انتخاب یک مسیر نهایی در زندگی حرفهایام بود.
** داستانی درباره من که میگوید یک شاخه رز برای جیمز کمرون فرستادم کاملا حقیقت ندارد. تعدادی دسته گل برای او فرستادم که روی آنها نوشته شده بود "ملاقات با شما خارقالعاده بود، ممنونم که چنین فرصتی را در اختیار من گذاشتید." اما فکر نمیکنم به او گفته باشم "من گل رز شما هستم." امکان نداشت هیچگاه آدمی به آن اندازه تهوعآور باشم.
** مردم فکر میکنند من آن زمان با بازی در تایتانیک از لحاظ مالی تامین شده بودم. این یک سوءتفاهم بزرگ است. من 19 سالم بود. هیچکس خبر نداشت که هستم و چه میگویم.
** لئو (دی کاپریو) صمیمیترین دوست بازیگرم است. ما لزوما رابطه زیادی با یکدیگر نداریم اما او قطعا صمیمیترین دوست بازیگرم است.
** مادر یک دختر نوجوان بودن من را به یاد روزهای گذشتهام میاندازد، چه قدر آن سالها طول کشیدند. احساس اینکه شما را نمیفهمند، با وجود اینکه شما فرد خوب و دلنشینی هستید اما یک نفر پیدایش میشود و به شما میگویند که اینطور نیست. اولین روزهایی که عکسام را بر روی جلد مجلات و روزنامهها چاپ میکردند با خودم میگفتم "صبر کن، آیا این مردم میگویند من کار اشتباهی انجام دادم؟" خدایا، امکان ندارد بخواهم به آن روزها بازگردم.
** تنها چیزی که درباره آن آدم وقتشناسی هستم, کار است. زمانی که بخواهم دیر کنم به شکل وحشتناکی آن را انجام میدهم. ند (همسرش) کاملا نقطه مقابل من است. او همیشه وقتگذرانی میکند. فقط کافی است یاد بگیرد که چگونه با تاخیر من کنار بیاید.
** من کاملا علیه کسانی که میخواهند به فضا سفر کنند نیستم، اما خودم نمیخواهم به آنجا بروم. نه. کاملا همینجا از وضعیتام راضی هستم. سوار هواپیماشدن به اندازه کافی سخت است.
** زمانی که مشغول "درخشش ابدی..." بودم بسیاری از مردم به من گفتند "نپوشیدن شکمبند باید خیلی خوب باشد." اما من به هیچ وجه با پوشیدن آن احساس ناراحتی نمیکردم. همیشه در پوششهای مختلف احساس راحتی میکنم.
** آن فیلم (درخشش ابدی...) من را در فضای تبلیغاتی بسیار متفاوتی قرار داد. نقش بسیار غیرمعمولی بود، همکاری با کارگردان بیهمتایی مثل میشل گوندری، نویسندهای مثل چارلی کافمن که برای فیلمنامهنویسی "جان مالکوویچ بودن" به شهرت زیادی رسیده بود و آن زمان بهترین انتخاب برای ما بود. این فیلم همچنین باعث شد من به ایالات متحده نقلمکان کنم و همانجا ساکن شوم.
** در خانه بودن را دوست دارم. هیچ چیز شبیه به تابستانهای انگلستان نیست. مردم در چنین زمانی به توسکانی یا جنوب فرانسه سفر میکنند، اما ما اینجا بودن را دوست داریم.
** خانواده من تا حدودی به یک قوم کوچنشین شبیه است. شما به خودتان سختی میدهید تا همگی احساس خوبی داشته باشند، اما تا زمانی که کنار یکدیگر بمانید همه چیز عالیست.
** دلتنگ نیویورک هستیم. میا و جو هرزمان که بوی مافین یا قهوه به مشامشان میخورد میگویند "آه، دلمان برای نیویورک تنگ شده." خاطرات با حس بویایی ارتباط نزدیکی دارند؛ بخصوص برای بچهها.
** از حرف زدن درباره پول متنفرم. این اخلاق من به نفع خانوادهام شد. زمانی برایمان مهم بود اما من آدم مادیگرایی نیستم. کاملا میدانم که چطور بدون پول زندگی کنم. این چیزی است که یاد گرفتهام.
** در دوران کودکیام یاد گرفتم که با هرچیز مشغول بازی شوم. چنین چیزی باعث شد عاشق فضای باز بیرون شوم. شما میتوانید مجانی پیادهروی کنید. میتوانید مجانی خودتان را در آب رودخانه رها کنید. اگر خوششانس باشید یک بسته چیپس هم در راه خانه گیرتان میآید.
** بودن در ارتفاعات را دوست دارم.از کوهنوردی خوشم میآید. اخیرا شبیه به بیر گریلز (ماجراجو، نویسنده و مجری تلویزیونی بریتانیایی) شدم.
** برای "استیو جابز" مدت زمان بسیار طولانی را در طی شبانهروز مشغول کار بودیم. کار فیلمبرداری را در خانه اپرای سن فرانسیسکو انجام دادیم. از نیمه شب تا ظهر روز بعد را مشغول فیلمبرداری بودیم. واقعا خستهکننده بود. یادم است که فریاد میزدم "خدایا، خیلی خستهام." یکی از دستیاران صحنه زنی بود که از پروژههای قبلی او را میشناختم، به من گفت "عزیزم، ما مدتها پیش از اینکه تو بیایی اینجا بودیم. پس ساکت باش." حق با او بود.
** شما به باختن عادت خواهید کرد. اما آن زمان (سال 2009 برای "کتابخوان") واقعا امیدوار بودم که اسکار را به چنگ بیاورم، و همین اتفاق هم افتاد. تمام آن را به یاد دارم. باشکوهترین، کوبندهترین، دلنشینترین و بزرگترین لحظه تمام عمرم بود. خارقالعاده بود. این بزرگترین جایزهای است که میتوانید آن را بدست بیاورید، این اتفاق برای من افتاد. به هیچ وجه در نظر ندارم از اهمیت آن بکاهم.
** دیگر مدتهاست که سیگار نمیکشم. این کار جالبی بود که باعث شد مردم دیگر فکر نکنند من یک بریتانیایی از دماغ فیل افتاده هستم. من دختر بدی بودم که سیگار میپیچید. اگر به تصویر کلی آن نگاه کنید جالب میشود: یکی از روزهای تمرین است، وارد اتاقی پر از بازیگران مضطرب میشوید و سیگارتان را میپیچید، همگی داخل صندلیهایشان فرو میروند و از روی آسودگی میگویند "خدا رو شکر او مثل همه ماست."
** مردم هنوز هم از بددهنی من شگفتزده میشوند. آنها متوجه خواهند شد که من آن گل انگلیسی باادبی نیستم که از قبل تصور میکردند. چیزی که برای من بسیار عجیب است.
** زندگی کوتاهتر از آن است که بخواهید مغرور باشید. برای بازی در استیو جابز، تحقیقاتی درباره کاراکترم انجام دادم. نام جوآنا هافمن را گوگل کردم و نگاهی به او انداختم و گفتم "قطعا آنها به من فکر نمیکنند، من هیچ شباهتی به او ندارم." او موهای کوتاه و بههمریختهای دارد و با من همقد نیست. رو به ند گفتم "این لعنتیها هیچ خلاقیتی ندارند." بنابراین آرایشام را پاک کردم ، یک کلاهگیس با عینک آفتابی پوشیدم و از خودم عکس گرفتم و آن را برای اسکات رودین تهیهکننده فرستادم، او را از زمان پروژههای "جاده رولوشنری" و "کتابخوان" میشناختم. هیچ چیز برای باخت نداشتم. چه میخواستند به من بگویند؟ "ممنونیم کیت، لطف کردی، اما نه"؟ مهم نیست. باید زندگیتان را بکنید.
** مردم همیشه به چشم یک بلوند جذاب به من نگاه میکنند. چنین تصوری راحت است. من چند سال پیاپی را در نقش زنی بلوند بازی کردم و آنها ایدهای درباره من در نقش زنی لهستانی-ارمنی ندارند.
** سث روگن تقریبا سندروم کمدی دارد. او متوجه نیست که چقدر بامزه است. او میتواند یک داستان بسیار ساده درباره پیادهروی در خیابان و چسبیدن یک تکه آشغال به ته کفشاش را به یک خنده سیدقیقهای تبدیل کند. هیچ چیز به اندازه جمع خوبی از بازیگران خوب نیست. واقعا هیچ چیز به اندازه آن خوب نیست.
** دست زدن، شلوغکاری و دستیارانی که به هر سو میدوند. واقعا این چیزها را نمیپسندم. من بازیگرانی را تحسین میکنم که به تنهایی مشغول کار خودشان هستند. واقعا لازم نیست تمام مدت به چرندگویی مشغول باشیم.
** "استیو جابز" 182 صفحه دیالوگ داشت و مایکل {فسبندر} در تمام صفحات بود. به او گفتم "میخواهی صحنههایمان را با یکدیگر تمرین کنیم؟" او جواب داد "مشکلی نیست، در حال تمرین کردن هستم." نگران بودم بخواهد در آپارتماناش با استیصال مشغول آن 182 صفحه دیالوگ شود اما او با آن شیوه احساس بهتری داشت و باعث شد متوجه شوم من هم درواقع چنین احساسی دارم. این قائده قدیمی و بامزهای در بازیگری است؛ نمیتوانید آن را با دیگران به اشتراک بگذارید.
** مدتی است متوجه شدم که نقشهای اخیرم با 20 سال پیش تفاوت زیادی دارد. شاید به این خاطر که سنام بالا رفته. نقش جوآنا هافمن را بیست سال پیش به من پیشنهاد نمیکردند، همانطور بازی در نقش کلمنتاین (درخشش ابدی...) چیزی نیست که این روزها به من پیشنهاد شود. زمانی که درباره محدودیت نقش برای زنان از من میپرسند واقعا نمیدانم چه جوابی باید بدهم. در این زمینه آدم خوششانسی هستم. حقیقت این است که هنوز هم چیزهای خوبی بر سر راهم قرار میگیرند.
** لزومی ندارد تماشاگران همیشه شما را دوست داشته باشند. احساس میکنم با بازی در "سه تا 9" در نقش آیرین درواقع اولین کاراکتر منفی کارنامهام را تجربه کردم. زمانی که شما به یک ماشین تکیه دادید و داخل آن دو نفر به دستور شما با سرانگشتان قطع شده و دندانهای کشیده نشستهاند؛ این یعنی تجربهای تازه برای من.
** باهوشترین کسی که میشناسم یکی از دوستان خوب من و درواقع یک جادوگر است؛ بلیندا سینکلر. توصیه او به من این بود: "کارها را برای خودت آسان کن." او نگفت کارها را آسان بگیر. این کاملا هوشمندانه است.
** من هنوز هم از فروشگاههای زنجیرهای ویترز خرید میکنم. دوستانام به من میگویند "کیت، چرا همچین کاری میکنی؟ آنلاین خرید کن." اما من باید تمام چیزهایی را که قرارست خریداری کنم ببینم.
** همه چیز در آتش سوخته بود. {وینسلت و خانوادهاش در زمان اقامت در جزیره نکر در سال 2011 گرفتار آتشی مهیب شدند} تمام چیزهایی که در آن تعطیلات داشتیم سوخت. جو برای کلاه بیسبالش و میا برای اسباببازیهایش ناراحت بود. اما برای کسانی که آنجا زندگی میکردند همه چیز سوخته بود. زمانی که با چنین حادثهای روبهرو میشوید باید بگویید "ایرادی ندارد، فقط مقداری اثاثیهاند."
** یک رویای همیشگی درباره جابهجا کردن دندانهای فک پایینام به وسیله دندانهای فک بالا دارم. خیلی عجیب است، درنهایت همه آنها از دهانام بیرون میآیند. ظاهرا خواب دندان به مسائل جنسیتی مربوط میشود، البته من کاملا چنین نظری ندارم.
** آرزو میکنم که چنین جوابی نداشتم، به نظرم کمی کلیشهای میآید.اما من واقعا احساس میکنم در بهترین دوره زندگیام به سر میبرم. با این حال مطمئن هستم اگر به گفتگوهایم در بیست سالگی نگاه کنید، زمانی که هیچ چیز درباره خودم نمیدانستم، متوجه خواهید شد که آن زمان هم چنین ادعایی کردم.
** همه چیز درباره بقا در بازی است، نه بازی کردن. بازی کردن برایم اهمیتی ندارد. باید در بازی باقی ماند و حق ماندن را از آن خود کرد. من 23 سال است مشغول این کار هستم. حرفه بسیار بادوامی داشتم، متوجهام که این چقدر غیرطبیعی است.
** "میدانی، احتمالا تو را در نقش خواهر چاق انتخاب میکنند." نمیتوانم بگویم چه کسی این را در زمان نوجوانیام به من گفت. البته فرد مشهوری هم نیست. اما باعث شد با پرخاشگری به او جواب دهم "اوه، واقعا؟ خواهیم دید."
منبع : 7faz.com
ارسال نظر