درخواست طلاق بعد از اقامت گرفتن در کشور اروپایی / سمیرا نقش مادر برای بابک داشت نه همسر!

زوج جوانی در طبقه دوم مجتمع قضایی خانواده کنار هم  در یکی از شعبه ها نشسته بودند. زن هر چند دقیقه یک‌بار ساعتش را نگاه می کرد و همسرش هم نیم نگاهی به او داشت اما انگار هیچ‌کدام تمایلی به صحبت با یکدیگر نداشتند.

دقایقی بعد منشی دادگاه آن ها را به داخل شعبه فراخواند. سمیرا... و بابک... ساعت 11 وقت رسیدگی است بفرمایید داخل.

زن جوان به سرعت از روی صندلی بلند شد و با تحکم به بابک گفت یقه پیراهنت را درست کن همیشه شلخته هستی و من نتونستم درستت کنم. بابک هم سریع لباسش را مرتب کرد و پشت سر او وارد شعبه شد.

قاضی، مردی جا افتاده با موهای جوگندمی و ته‌ریش سفید بود و در حالی که پرونده را ورق می‌زد سلام زوج جوان را پاسخ داد بعد نفس عمیقی کشید و از بابک پرسید: علت درخواست شما برای طلاق چیست؟

بابک زیرچشمی به سمیرا نگاه کرد و گفت: من 28ساله ام و 7سال قبل برای مهاجرت به یکی از کشورهای اروپایی رفتم. چند ماه اول تنهایی و غم غربت خیلی آزارم می‌داد تا اینکه با سمیرا آشنا شدم، او 11سال از من بزرگ‌تر بود، اوایل آشنایی‌مان آنقدر مهربان بود و به من لطف می‌کرد که احساس کردم خدا او را بر سر راهم قرار داده تا خوشبخت شوم. از آنجایی که سمیرا اقامت آن کشور را داشت و من در پی اقامت بودم به من امید می داد که نگران نباشم و کار من را هم درست می‌کند.

بابک که به خاطر فشار عصبی مدام ناخن هایش را در پوست دستش فشار می‌داد ادامه داد: با اینکه پدر و مادرم هر از گاهی با من تماس می‌گرفتند و به من امید می‌دادند اما برای ماندن در غربت یا برگشت به ایران بر سر دوراهی بودم، از طرفی کار اقامتم هم درست نمی‌شد تا اینکه تصمیم گرفتم به سمیرا پیشنهاد ازدواج بدهم. با این کار، هم کارهای اقامتم درست می‌شد و هم اینکه دیگر احساس تنهایی نداشتم. سمیرا هم خیلی زود پیشنهادم را پذیرفت و با هم ازدواج کردیم.

بابک آهی کشید و گفت: آقای قاضی هنوز یک هفته از ازدواج‌مان نگذشته بود که رفتارهای سمیرا عوض شد. دیگر شبیه آن دختر مهربان قبل از ازدواج نبود. من می‌دانستم او 11سال از من بزرگتر است اما او می‌خواست به من بفهماند که چون از او کوچکترم و درست شدن کار اقامتم هم در دست او است باید برای هر کاری از او اجازه بگیرم. مدام به من امر و نهی می‌کرد و اجازه خوردن یک لیوان آب را بدون اجازه او نداشتم. کم‌کم احساس می‌کردم برده سمیرا شده‌ام با این حال اعتراضی نمی‌کردم تا اینکه اقامتم درست شد. البته در طول این مدت مدام به پدر و مادرم فشار می‌آوردم برایم پول بفرستند تا بتوانم سمیرا را راضی نگه دارم.

آقای قاضی من در این سال‌ها هیچ‌وقت طعم آسایش و راحتی را نچشیدم. به من می‌گفت اگر من نبودم تو را از آن کشور اخراج می‌کردند و هرچه‌ داری از صدقه سر من است. من که از این زندگی خسته شده بودم بالاخره توانستم او را راضی کنم برای مدتی به ایران برگردیم. با خودم گفتم شاید اگر برگردیم رفتارش بهتر شود اما اشتباه می‌کردم چون زندگی در ایران هم نتوانست در رفتار سمیرا تأثیر بگذارد، پیش خانواده‌ام مثل بچه‌ها با من رفتار می‌کرد و احساس حقارت می‌کردم.

قاضی نگاهی به سمیرا کرد و گفت: حرف های همسرت را قبول داری؟

سمیرا لبخند تلخی زد و گفت: وقتی بابک را دیدم به لحاظ روانی آنقدر به هم ریخته بود که نگران بودم دست به خودکشی بزند. مثل یک مادر او را‌ تروخشک کردم و تلاش داشتم زندگی خوبی داشته باشد. اگر با او ازدواج نمی‌کردم حتماً دیپورت می‌شد. حالا به جای تشکر از من که هم اقامتش را درست کردم و هم زندگی‌اش را ساختم طلبکار شده. آقای قاضی من اصلاً نمی‌دانم چرا خانواده‌اش اجازه دادند او از کشور خارج شود، همین حالا هم که فکر می‌کند بزرگ شده نمی‌تواند به تنهایی شکمش را سیر کند. خودش می‌داند من در همان کشور چند خواستگار داشتم اما چون احساس کردم بابک پسر خوبی است و ذاتش خراب نیست پذیرفتم تا با او ازدواج کنم. همان موقع، هم خانواده‌ام و هم دوستانم به من تأکید کردند که او بچه است و به خاطر درست شدن کار اقامتش پیشنهاد ازدواج داده اما من مقابل همه ایستادم و گفتم بابک آدم سالمی است.

سمیرا ادامه داد: جناب قاضی الان حدود 40سال دارم و فکر می‌کنم بابک درست می‌گوید ما اصلاً به درد هم نمی‌خوریم. بهتر است از هم جدا شویم، چون او پاسپورت خارجی گرفته بنابراین دیگر نیازی به من ندارد. بابک فکر می‌کند همه زندگی همان پاسپورت و اقامت است. نمی‌داند اگر در این سال‌ها کنارش نبودم زندگی‌اش نابود می‌شد.

قاضی نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت: پسرم قبول کن همسرت زحمات زیادی برایت کشیده و خوب نیست حالا با او اینچنین رفتار کنی. اگر مشکلت سن همسرت است که باید قبل از ازدواج به این مسأله فکر می‌کردی و اما سمیرا خانم شما هم باید بدانی که نمی‌توانی برای همسرت مادری کنی. او از شما انتظارات یک زن که شریک زندگی‌اش باشد را دارد، نه مادری. من فکر می‌کنم شما باید به جلسه مشاوره بروید که به احتمال زیاد از تصمیم‌تان صرف‌نظر می‌کنید و بعد از آن شما را دوباره می‌بینم...