وقتی سر زده به خانه رفتم شوهرم را با فریبا دیدم ! / برادرم هر دو را کشت

به گزارش گروه حوادث رکنا، هرمز سراسر وجودش سرشته از غروری شیرین بود و به راستی از غرورش خوشم می آمد، او در بین دیگر دانشجویان پسر کلاس ازهمه با شعورو فهمیده تر بود.

اوایل آشنایی بسیار کم حرف بود، امّا به تدریج با گذشت زمان دیگر مجالی برای صحبت به من نمی داد وهمیشه روزها در همه چیز نسبت به دیگران یک سر و گردن بالاتر بود.

اوایل خانواده ام راضی به ازدواج من با هرمز نبودند، زیرا او از خانواده ای ثروتمند و دارای تحصیلات عالیه بود و همان گونه که بارها پدر و مادرم به من می گفتند در همه چیز از نوع لباس و مکان زندگی گرفته تا آداب و رسومشان، همه و همه،با ساختار زندگی ما که دارای یک زندگی درحدّ متوسط بودیم، به تمامی فرق داشت.

چند بار هرمز برای این که با خانواده اش برای خواستگاری به منزل ما بیاید به نزد پدرم آمد تا از او درباره این امر اجازه بگیرد، ولی هر بارمتأسفانه راه به جایی نبرده و دست از پا درازتر به سوی سرنوشت مه آلود زندگی خود روانه می شد، زیرا پدرم همواره سعی می کرد با رفتار شرم آور و به دور از ادب خود در راه ازدواج ما سنگ انداخته و باحالتی تمسخرآمیز دست رد بر سینه هرمز بزند.

پدرم بازنشسته و سخت گرفتار سراب ویرانگر اعتیاد و مادرم نیز خانه دار و مطیع بی چون و چرای او بود و با این که چندان با ازدواج من وهرمز مخالف نبود، امّا هیچ گاه جرأت اظهار عقیده نداشت و هرگاه دلی به دریا زده وسخنی بر خلاف نظر پدرم می گفت، سهمش چیزی جز ضرب وشتم و ناسزاهای پی در پی او نبود.

من وبرادرم پیمان،تنها فرزندان خانواده بودیم، پیمان چندان تمایلی برای درس خواندن نداشت و تا پایان مقطع ابتدایی بیشتر درس نخوانده و در یک مغازه مکانیکی مشغول به کار بود وهرچه در می آورد، برای خرج خانه به مادرم می داد، زیرا حقوق بسیار ناچیز بازنشستگی پدرم به سختی،تنها، برای هزینه مواد مصرفی پدرم، کافی بود و باقی هزینه های خانه به کلّی روی دوش برادرم بود. پدرم دیگر هیچگونه احساس تکلیفی نسبت به خانواده اش نداشت و همواره ازدریچه دنیای شیشه ای مواد وارونه وار به جریان زندگی نگاه می کرد.

من نیز با التماس های فراوان و پادرمیانی های گاه و بیگاه مادرم،توانسته بودم به دانشگاه رفته وتحصیلات خود را ادامه بدهم. پدرم بسیار دوست داشت که من با پسرعمویم جمشید که او نیز به مانند خودش معتاد و ده سالی نیزاز من بزرگتر بود، ازدواج کنم ولی من هیچ علاقه ای به ازدواج با او نداشتم و هرگاه که مستقیم یا غیر مستقیم به من پیشنهاد ازدواج می داد، سعی می کردم، برای این که پدرم اوقات تلخی نکرده وبه مانند همیشه زندگی را به کام سایر افراد خانواده تلخ نکند، او را به بهانه های مختلف سر کار گذاشته و با دادن وعدهای واهی و پوچالی جمشید را به ازدواج با خود دلخوش کرده و پیوسته به امید این که روزی پدرم دست از لج بازی برداشته وبا ازدواج من وهرمز موافقت کند، با زیرکی ازدواج با جمشید را به امروز و فردا موکول می کردم.

سرانجام وقتی که پلیس من رو با هرمز در پارک به علت روابط نامشروع، دستگیر کرد، پدرم متوجّه رابطه ما شد و مجبور شد برخلاف میل باطنی خود و درامان ماندن از نگاه ها وسخنان معنادار بستگان وهمسایگان، به ازدواج ما تن در دهد. خانواده هرمز نیز به دلیل آنچه رعایت نکردن آداب و رسوم می نامیدند، هرمز را به کلّی طرد وبا او قطع رابطه کرده و هیچگونه حمایتی از او نکردند.

پس ازاین ماجرا، من و هرمز سریع و به سرعت برق و باد عقد کردیم و بدون هیچگونه مراسمی، زندگی مشترکمان را شروع کردیم. با این که همیشه ایام دوست داشتم به مانند سایر دختران به مانند خود، با انجام مراسم باشکوه عروسی و حمایت پر مهر خانواده روانه خانه بخت بشوم و از محقق نشدن تمام آرزوهای عاشقانه ام، بسیار ناراحت بودم، ولی از اینکه با فردی که همیشه آرزوی با او بودن را داشتم، ازدواج کرده واز کابوس ازدواج با پسرعمویم که او را هیچگاه دوست نداشتم، نجات یافته بودم، بسیار خوشحال بودم.

روزها همچنان می گذشت و پس از چند ماه زندگی با هرمز، اوهنوز شغل معیّنی نداشت و به صورت پاره وقت در یک شرکت خصوصی کار می کرد و اوقات بیکاری خود را نیز صرف تدریس خصوصی گیتار می کرد. با اینکه هرمز چندان درآمد بالایی نداشت، امّا زندگی شادی داشتیم واز زندگی با یکدیگر لذت می بردیم.

به راستی نمی دانم از چه هنگامی بود که احساس کردم هرمز دیگر آن هرمز همیشگی نیست و علاقه اش نسبت به من کم شده است. وقتی این موضوع را با مادرم در میان گذاشتم، مدام می گفت همه مردها به همین گونه هستند ومطمئن باش که با گذشت زمان همه چیز حل خواهد شد. با توجّه به اوضاع نابسامان مالی زندگیمان،چند بار از هرمز خواستم تا به سر کاری بروم ولی او به هیچ عنوان، دوست نداشت، من در بیرون از منزل کار کنم و هر بار با این خواسته من به شدت مخالفت می کرد.

رفته رفته زندگیمان بسیار تکراری و سرد شده بود. پس از دوسال زندگی، با تغییر شرایط جسمی خود و مراجعه به پزشک، فهمیدم که باردار شده ام.

اوایل فکر می کردم اگه بچّه درا بشوم، شاید مهرهرمز به زندگی مشترکمان بیشتر شده و تمامی مشکلات به یکباره از کانون خانواده امان برای همیشه رخت بربسته وگرمای عاشقانه های مادر و پدر شدن در بستر زندگیمان جاری شده و هر دوی ما را بیشتر از گذشته به دوام زندگیمان پایبند نماید.

امّاچه فایده که هر آنچه را که می پنداشتم، تنها افسانه ای بیش نبود و با حقیقت بسیار فاصله داشت وتولّد دخترمان پانیذ زمینه ساز هیچگونه تحولی در وجود هرمزنشد و او دیگر هیچگاه به مانند همان هرمزی که روزگاری چون بتی عاشقانه مرا می پرستید، نشد.

قرارداد کاری هرمز تمام شده بود و دیگرصاحب آن شرکت خصوصی به دلیل ورشکسته شدن، قراردادش را با او تمدید نکرد. با بیکار شدن هرمز، اوضاع مالی زندگیمان روزبه روز بدتراز گذشته شد.

رفته رفته دعواهای بین من و هرمز نیز بالا گرفته و دیگر از آن وعده های عاشقانه قبل از ازدواجمان، هیچ خبری نبود که نبود!

هرمز دوستی داشت که به او، پیشنهاد کارجدیدی داده بود، امّا هرمز گویی، به هیچ عنوان، شرایط مالی اسفبار زندگیمان را درک نمی کرد، ولی من پیوسته به او اصرار می کردم که باید به سرکاری برود و این اصرار من تا جایی ادامه داشت تا سرانجام روزی جرّ وبحث و دعوای بین ما،بسیار، بالا گرفته و هرمز برای اولین با روی من دست بلند کرده و یک سیلی محکم به صورتم نواخت، به گونه ای که پلک چشمم به وسیله ناخن دست او، پاره شد.

چند روزی به خونه پدرم رفتم، چون دیگه هرمز هیچ پولی نداشته و پاسخگوی هزینه های زندگیمان نبود. پس از یک هفته هر قدر منتظر نشستم، هرمزبه دنبالم نیامد وحتی یه زنگ هم نزد، تا حداقل احوالی از دخترش بگیرد.

از همان روز بود که فهمیدم چقدر غرور هرمز بده، همان غروری که من روزگاری چشم بسته عاشق آن شده بودم. به ناچار پس از آن که هرمز به دنبالم نیامد، به خانه برگشتم. امّا هنگامی که در رو باز کردم، دیدم که سندلهای زنانه روی جاکفشی است. ابتدا فکر کردم بهنوش خواهر هرمز که گاه گاهی به دور از چشم پدر ومادرش، به ما سرمی زد، به خانه ما آمده است، ولی وقتی که در داخلی خانه را باز کردم، اول دیدم کسی درهال نیست، امّاچیزی نگذشت که متوجّه شدم که ازاتاق خواب، صداهایی می آید، هنگامی که درپشت دراتاق خواب، به گوش ایستادم، تازه در کمال ناباوری دریافتم که هرمز با دختری به نام فریبا، که یکی از همکلاسی های دوره دانشگاهی هر دوی ما بود، ارتباط دارد.

بدون اینکه آنها متوجه حضور من در داخل خانه بشوند، گریه کنان به خانه پدری برگشتم، درحالی که پدرم، مطابق معمول در زیر زمین خانه، غرق درمصرف مواد بود، به نزد مادر وبرادرم رفتم و هنگامی که آنها شرایط نامساعد روحی وچشمان گریه آلود من را دیدند در کمال شگفتی، جویای موضوع شدند و من نیز تمام ماجرا را برایشان تعریف کردم .

برادرم که بسیار به من ودخترم علاقمند بود، در حالی که یکسره به هرمز ناسزا می گفت، بسیار شتابان از خانه بیرون زد و طولی نگذشت که خبر کشته شدن هرمز و فریبا در کوچه های شهرمان پیچید.

آری، باورش سخت بود ولی حقیقت داشت، پیمان،برادرم به سراغ آنها رفته وبا ضربات پی درپی و بی رحم چاقو، آنان را از پا درآورده و به قتل رسانده و سپس نیز به کلانتری محل رفته و خودش را به پلیس معرفی و به جرم خود اعتراف کرده بود.

باورش بسیار سخت بود ولی هر آنچه را که می دیدیم حقیقت داشت و در کمال شگفتی، زندگی من و از همه مهمتر زندگی پیمان، برادر همیشه مهربانم، که هیچگاه از هیچ کوششی برای رفاه زندگی ما، دریغ نداشت درآتش انتخاب عجولانه و کورکورانه من به آتش کشیده شده بود.

روزگاری نگذشت که پیمان پس از این که چند سالی را در زندان گذراند، حکم قصاص در مورد او به اجرا درآمد و تلاش ها و التماس های عاجزانه و بی وقفه خانواده ما، هیچگاه راه به جایی نبرده وخانواده هرمز رضایت ندادند وسرانجام در یک روز زمستانی خبر اجرای حکم قصاص برادرم غریبانه در کوچه های شهر پیچید.

پس از مدتی پدر و مادرم نتوانستند داغ دوری او را تاب آورند و آنان نیزبه مانند پیمان ناباورانه برای همیشه من را تنها گذاشته و راهی دیار باقی شدند.

افسوس که بسیار دیر و زمانی که تمام سرمایه های زندگیم را یکی پس از دیگری به تاراج روزگار سپردم، به درک درستی از زندگی رسیده و دریافتم که به راستی زندگی بازیچه نیست!

نظریه کارشناس روانشناسی،مشاوره ومددکاری اجتماعی

می گویند ازدواج یک ریسک است، ریسکی بزرگ در زندگی که همه آدم ها به آن تن می دهند ، اما چرا برخی از ازدواج خود راضی و برخی ناراضی اند؟ این سوال، موضوعی بسیار حساس و بحث برانگیز است.

پاسخ های بسیاری به این سوال داده شده که نتیجه گیری برای رسیدن به یک فرمول منطقی را مشکل کرده است.

برخی ازدواج ها به به بن بست می رسند در حالی که واقعاً هیچ دلیلی برای این شکست وجود ندارد و در عین حال برخی ازدواج ها دوام پیدا می کنند، در حالی که دلایل بسیاری برای شکست آنها وجود دارد. پس بسختی می توان یک تئوری ثابت برای دلیل تداوم یا شکست در ازدواج پیدا کرد.

در هنگام ازدواج به این موضوع فکر کنید که آیا می توانید با این حقیقت کنار بیایید که شاید همسر آینده تان مانند شما نباشد و اولویت های او در زندگی با اولویت های شما در زندگی تفاوت داشته باشد؟

هنگامی که تصمیم به ازدواج می گیرید یا تحت فشار اطرافیان مجبور به ازدواج می شوید و البته خواستگار خوبی هم دارید ، باید این سوال را از خود بپرسید ، چرا می خواهید ازدواج کنید؟ اگر پاسخ شما این بود که نیاز به یک همراه دارید ، از خود بپرسید ، آیا می توانید با عیب ها و کاستی های یک آدم دیگر ، که در همه چیز با شما شریک خواهد شد کنار بیایید؟

آیا می توانید با این حقیقت کنار بیایید که شاید همسر آینده تان مانند شما نباشد و اولویت های او در زندگی با اولویت های شما در زندگی تفاوت داشته باشد؟

متاسفانه بیشتر افراد قبل از آن که حتی این سوالات به ذهنشان خطور کند وارد ماجرای ازدواج می شوند. شما بهتر است قبل از این که فرد دیگری را وارد دنیای خود کنید،پاسخی منطقی به این سوالات بدهید.

این نکته توسط محققان کشف شده که در بیشتر ازدواج هایی که به بن بست می رسد، مشکل از لحظه ملاقات زن و مرد به وجود می آید که مربوط به پیش از ازدواج می شود و البته مربوط به قصور در انتخاب فرد مناسب یا درک تفاوت های اساسی بین دو انسان است، در مرحله اولیه افراد به حدی جذب ظاهر طرف مقابل می شوند که سرشت درونی او را نادیده می گیرند.

آنها این نکته را فراموش می کنند یا نمی دانند که وقتی یک زن و مرد در کنار یکدیگر زندگی می کنند تنها 10 درصد از رابطه بستگی به روابط فیزیکی دارد و بقیه مربوط به طرز فکر دو طرف و عکس العمل آنها در شرایط مختلف است .

ازدواج هایی وجود دارد که در آنها بر سر مسائل گوناگون،حوادث ناگوار و وحشتناکی چون قتل به وجود آمده وکانون چند خانواده دیگررانیزناباورانه به ویرانی می کشاند و والدین خانواده نیز می بایست تا پایان عمر،تاوان اشتباهات جبران ناپذیر،فرزندان خود را داده ورنجهای بی پایانی را به جان بخرند.

انتظارات پیچیده، اعمال زور بیش از حد برای اثبات درستی گفته ها و کارها و فقدان درک متقابل اغلب منجر به بروز چنان زخم های عمیقی در رابطه می شود که هیچ مرحم عشقی نمی تواند آنها را بهبود ببخشد. فقط زخم ها بیشتر و عمیق تر خواهند شد و در نهایت یک روز فکر جدایی بر سر یکی از زوج ها خطور می کند.

این حکایت بسیاری از کسانی است که در ازدواج دچار شکست می شوند،اما افراد پس از پایان ماجرا ، هنگامی که در تنهایی خود به فکرفرو می روند، هرچند دیر، به این حقیقت می رسند که به راستی صبر و کاهش خودپسندی می توانست تاحدود بسیاری مانع از وقوع چنین شکست هایی در زندگی شان بشود.

سید مجتبی میری هزاوه" از اداره اطّلاع رسانی معاونت اجتماعی فرماندهی انتظامی استان مرکزی

کدخبر: 72639 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟