ماجرای پسر روستایی که پزشک شد / ننه ثریا مرا به دانشگاه تهران فرستاد !
رکنا: پاشو پسر! مدرسهات دیر شد. چقدر میخوابی تنبل!؟ دوست نداشتم حرکتی کنم، اما صدای ننهثریا امانم را برید. غرغرکنان به سمت او برگشتم:
- آخه ننه جون، فدات شم. بابام گیر نمیده برم مدرسه، اما تو دست از سرم برنمیداری.
ننه ثریا خیلی عصبانی شد:
- بابات برای خودش اجازه نمیده، اون میخواد مثل خودش سر مزرعه باشی و تا آخر عمرت جون بکنی.
- مگه چی میشه منم مثل اون باشم. بخور و نمیری که در میاره.
این بار دیگر تحمل ننه ثریا به سر آمد:
- پاشو گم شو مدرسه! تو باید دکتر و مهندس بشی و باعث افتخار ننه ثریا. فهمیدی؟
خندهام گرفت:
- آخه ننه، کی از روستا، مهندس و دکتر شده که من دومین اون باشم.
همین کافی بود که دسته جارو بخوره به سرم.
به گزارش رکنا، پسرعموت مثل اینکه یادت نیست. توی روستای بالا، مهندس کشاورزیه. توی شهر زندگی میکنه و توی روستا کلی اعتبار داره. تو چیت از اون کمتره؟!
این را دیگر راست میگفت، بالاخره تسلیم شدم. میدانستم مادرم نگران آیندهام است، کتابها را لابهلای کش محکم بستم، زیربغلم گذاشته و به سمت مدرسه رفتم. 12 سال بیشتر نداشتم و ننه ثریا اصرار داشت باسواد باشم.
هر روز وقتی به سمت مدرسه میرفتم، در مسیر از کنار زمین کشاورزی بابا رحیم میگذشتم. او مخالف درس خواندن بود و همیشه میگفت باید عصای دستش باشم، اما آرزوی ننه ثریا چماقی بر سرم بود و من از ترس او به مدرسه میرفتم.
هفتهای یک بار ننه ثریا به مدرسهمان میآمد و چگونگی درس خواندن من را میپرسید، اگر ضعیف بودم میدانستم که خانهمان جهنم است. یکی، دوباری که به جای رفتن به مدرسه به پیشنهاد پدرم سر مزرعه رفتم، حسابی تنبیه شدم.
از شانس بد من، برخلاف همه خانههای روستایی در خانه ما زنسالاری بود و بابارحیم هرچه ننه ثریا میگفت، انجام میداد. وقتی دوره ابتدایی را با نمره بالایی قبول شدم، خودبهخود به ادامه درس علاقهمند شدم. خدا رو شکر در روستایمان مدرسه راهنمایی هم بود. گاهی دو خواهرم از اینکه ننه ثریا به اندازه زیادی هوای من را داشت، حسادت میکردند و گاهی زیرآبزنی زیادی صورت میگرفت، اما من میدانستم نمرههای خوبم تضمین عالی است که هر کاری بخواهم انجام بدهم.
در سه ماه تعطیلی بابا رحیم اجازه نداشت من را به سر مزرعه ببرد و کار بکشد. گاهی یادم میرفت چگونه باید شیر دوشید، به قول خواهرانم فانتزی خانواده بودم و همه باید به سازم میرقصیدند.
در دوره راهنمایی به خاطر بازیگوشیهایم مقداری ضعیف درس خواندم و همین کافی بود تا مادرم حسابی گوشم را بپیچاند. دل خواهرانم خنک شده بود و برای رو کم کنی پای درس خواندن نشستم و توانستم عقبافتادگیهایم را جبران کنم.
باز شاگرد اول شدم، هر سال خردادماه مادرم به خاطر موفقیت من میهمانی میداد و نزد همه من را دکتر یا گاهی مهندس صدا میزد. خندههایش از ته دل بود و باعث میشد همیشه برای دیدن این حالات بیشتر تلاش کنم.
قرار شد به دوره دبیرستان بروم، آن شب را نمیتوانم فراموش کنم. وقتی پدرم با خنده گفت که من بیخ ریش او خواهم ماند و نبودن مدرسه دوره دبیرستان در روستا را بهانه کرد.
شاید تا آن زمان ننه ثریا را به آن اندازه عصبانی ندیده بودم، مانند شیر غران به سمت من آمد و رو به بابا رحیم گفت:
- مگه اینکه ننه ثریا مرده باشه، قاسم دکتر نشود.
فردای همان روز با مینیبوس قرمزرنگ روستا به شهر رفتیم و من را در دبیرستان ثبتنام کرد. میدانستم سخت است، خصوصا روزهای برفی، اما باید موفق میشدم. در شهر با رفتارهای عجیبی آشنا شدم، اما چون همیشه در عجله بودم تا از شهر به روستا برگردم یا با عجله به مدرسه برسم، فرصتی برای تفریحات شهری نداشتم.
خوب درس میخواندم. ننه ثریا وقتی به مدرسهمان سرکشی میکرد و میفهمید نمراتم گاهی بد میشود، ناراحت میشد، اما معلمها به او فهماندند که دوره دبیرستان درسهای سختتری دارد و...
خلاصه این دوره هم تمام شد و من در جلسه کنکور نشستم. هیچ کلاس حاشیهای نرفتم، اما سر جلسه کنکور احساس کردم خیلی بلد هستم. سوالات را به راحتی تست میزدم و چه احساس خوبی داشتم.
وقتی از ساختمان محل آزمون بیرون آمدم، ننه ثریا را دیدم که نانی خریده و آن را میخورد. در چهره روستاییاش، مهربانی و عشق موج میزد. خندیدم و گفتم که نگران نباشد و حتما قبول میشوم.
پر درآورده بود، ثانیهشماری کردیم تا جواب کنکور بیاید. وقتی اسم خودم را دیدم، به یاد ننه ثریا افتادم که حتما همه اهالی روستا را به میهمانی دعوت میکرد. من نهتنها قبول شده بودم، بلکه در بهترین رشته پزشکی و در دانشگاهی در تهران باید تحصیل میکردم.
احساس زیبایی داشتم، از شهر ماشین دربست گرفتم تا زود به روستایمان برسم. فریادهای من را همه اهالی روستا شنیدند و مهمتر از همه ننه ثریا که انگار مطمئن بود و گوسفندی را جلوی پایم قربانی کرد.
آن شب همه به من آقای دکتر میگفتند و دو خواهرم برای نخستینبار اعتراف کردند خیلی خوشحال هستند.
روز سفر به تهران رسید، یک چمدان پر از خوردنیهای مقوی با کلی اثاثیه اضافی توشه راه من بود. ننه ثریا دعا میکرد و آخر و عاقبت خوب میخواست و من قول دادم خوب درس بخوانم.
وقتی به تهران رسیدم، احساس غریبی خاصی داشتم. شهری پرهیاهو و پرزرق و برق، نمیدانستم باید کدام سمتی بروم و چه کنم؟! اما فقط یک هفته کافی بود تا خودم را با این شرایط وفق بدهم.
در مسافرخانهای، اتاقی اجاره کرده بودم تا در زمان مناسب خوابگاهی در اختیارم قرار بگیرد.
در همان چند روز اجارهای بودن با پنج جوان شهرستانی که همگی کارگر بودند، آشنا شدم. روحیه روستایی داشتند و همین باعث شد احساس نزدیکی خاصی به آنها بکنم.
دوستی ما با وجود اینکه بیریشه بود، اما ادامه پیدا کرد. در خوابگاه دانشجویی و دانشگاه بین همه همدانشگاهیهایم احساس غریبی زیادی میکردم. آنها همگی از شهرهای بزرگ و خانوادههای پولدار بودند و من تک و تنها خصوصا اینکه احساس کردم بین خودشان لهجه و برخی از رفتارهای من را مورد تمسخر قرار میدهند.
ولخرجیهای هماتاقیهایم هم باعث خجالت من شده بود. میدانستم همگی پشتگرمی از پدران پولدار دارند، در حالی که من دلم به جسارت ننه ثریا خوش بود.
ناخواسته از جمع دوستان دانشجوییام رانده شدم و به همان گروه پنج نفری دلخوش کردم. همه جا با آنها بودم، ولخرجیهایشان باعث تعجب من شده بود تا اینکه پرسیدم و فهمیدم همگی در کار دزدی هستند.
خیلی ناراحت شدم، اما دلیلی که داشتند من را آرام کرد، برای کار کردن به تهران آمده بودند و کاری نتوانسته بودند پیدا کنند و به این راه کشیده شدند. ابتدا مخالفت کردم، اما نمیدانم چرا برای روکمکنی دوستان دانشگاهیام چشمبرهمزدنی افتادم در دام سرقت و همراه گروه پنج نفری شدم.
انگار همین قدم کج کافی بود، چون به محض خوردن از پول حرام، پای بساط سیگار و تریاک نشستم و انگار خودم را در باتلاق گرفتار دیدم.
شاید خوششانس یا شاید بدشانس بودم که به این روزگار گرفتار شدم. یک سال از آمدنم به تهران نگذشته بود که دستگیر شدم.
یادم نمیرود برای قاضی پروندهمان التماس میکردم رهایم کند. میدانستم ننه ثریا میمیرد. وقتی بابا رحیم آمد و با گریه گفت که ننه ثریا زیر خاک سرد روستا با گریه خوابیده است، همه وجودم به لرزش افتاد.
به هر قیمتی بود سعی کردم از تخفیفهای قضایی استفاده کنم و با التماس به دانشگاه برگشتم. سابقه درخشان تحصیلیام نیز بیتاثیر نبود. تصمیم گرفته بودم به روستا برنگردم، مگر با مدرک دکتری و برای همیشه در آنجا به طبابت ادامه دهم.
خیلی زیاد طول نکشید، وقتی فارغالتحصیل شدم و با نمره بالایی باعث شدم همه دوستانم در دانشگاه بدانند که تفاوت بین انسانها دانش آنهاست، نه ثروتشان. سوار ماشینهای دربستی شدم و به روستا برگشتم.
سر خاک ننه ثریا از او عذرخواهی کردم و قول دادم و قسم خوردم افتخار روستایمان باشم و...آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.
ارسال نظر