خائن شدم چون شوهرم شکنجه ام می داد! / پسر غریبه شیطان بود!
حوادث رکنا: زن جوان پس از آشنایی با پسر جوان در پارک وقتی از رفتارهای شوهر افیونی اش به تنگنا رسید سناریوی یک قتل را به اجرا گذاشت و جسد شوهرش را با همدستی پسر آشنا به آتش کشید.
به گزارش رکنا ، این هم شد زندگی شبها دیر به خانه میآیی، اصلاً معلوم نیست کجاها میروی خجالت دارد. مرد، دو تا بچه داری، زنت را اسیر کردی. ما هم آدمیم، ما هم نیاز به محبت داریم. مردی میخواهیم که شوهری مهربان و پدری دلسوز باشد. راست بگو ببینم تا این وقت شب کجا بودی؟
ـ به تو مربوط نیست. چند بار بگویم.
ـ مربوط نیست. یعنی چه؟ 3 روز است چیزی برای خوردن در خانه نداریم. تا کی باید به بچهها نان خالی بدهم. آبرویمان پیش در و همسایه رفته است. نه خرج خانه میدهی، نه در خانه پیدایت میشود. بالاخره تکلیف ما را روشن کن تو یا مرد این خانه هستی یا نیستی؟!
مرد خانه در حالی که به شدت فریاد میکشد سیلی بر صورت همسرش می زند. با صدای ناله مادر، بچهها بیدار شده و خود را بین پدر و مادر میاندازند. سن آنها ایجاب نمیکند که بدانند چه شده اما همینقدر میدانند که بین پدر و مادر بایستند تا بابا، مامان را نزند.
ـ بروید کنار ببینم.
بچهها: تو را خدا نزن بابا.
ـ گفتم برو کنار.
با صدای داد و فریاد، صاحبخانه به طبقه بالا میآید.
ـ باز چه شده، خجالت بکش مرد این وقت شب چرا به جان این بدبختها افتادی.
ـ ربطی به شما ندارد. آقا اصلاً کی به شما اجازه داده که اینجا بیایید زود بروید پایین.
ـ باشد من میروم. ولی همین هفته منزل ما را خالی کنید. چون در محله آبرو دارم. الان مدتهاست همه به من اعتراض میکنند. آخه آنها تا کی باید شاهد درگیریهای شما باشند.
صاحبخانه غرولندکنان به پایین میرود و مرد سرمست از پیروزی کاذب سیگاری روشن کرده و به سوی همسرش که در گوشه راهرو به حالت نزار افتاده و گریه میکند میرود. او هیچ توجهی به نگاه ملتمسانه کودکانش نمیکند.
ـاز این به بعد حق نداری از من سؤال کنی کجا میروم، کی میآیم. خرجی بیخرجی. زن زباندراز باید ادب شود.
ـ نامرد مگر من چه گفتم جز اینکه خیر و صلاح تو و زندگیخودمان را میخواهم. پاسخ خیرخواهی من مشت و لگد است. خدا جوابت را خواهد داد. من صبح که بشود دیگر در این خانه نمیمانم این تو این هم بچههایت.
ـ پاشو همین الان برو، چرا تا صبح صبر میکنی.
ـ باشه همین الان میروم.
او چادر خود را برداشته و دستی به بینی خونآلود خود کشید و اشکریزان به طرف پایین راه افتاد. بچههایش خود را به پاهای مادر آویزان میکنند.
ـ مامان تو رو خدا نرو.
ـ بروید کنار.
او کودکانش را کنار میزند در حالی که احساس میکند خنجر به قلب خود میزند.
ـ نه مامان ما را هم با خودت ببر.
پدر به طرف بچهها رفته و آنها را از کنار مادر دور میکند.
ـ بیایید این طرف کجا را دارد که برود.
ـ بابا تو را خدا نگذار که برود.
پدر بیتوجه به اشکهای فرزندانش در را باز کرده و از همسرش میخواهد که خانه را ترک کند. زن به آرامی وارد حیاط میشود.
ـ این وقت شب کجا میروی؟
ـ چه کنم عشرت خانم، بیرونم کرد.
ـ حالا بیا تو تا صبح شود، خدا کریم است.
ـ نه عشرت خانم بگذار بروم. همین الان میروم کلانتری محل بیایند تکلیف مرا با او روشن کنند. تا کی باید بدبختی بکشم!
ـ مگر قبلاً نرفتید. شما دو تا با هم نمیسازید و هر روز به بهانههای مختلف دعوا میکنید. قانون چهکار کند دو تا بچه دارید. تحمل داشته باشید.
ـ تا کی آخه. این روزها رفتارش خیلی عوض شده. معلوم نیست شبها کجا میرود؟ سر کار هم که نمیرود. بالاخره ما هم آدمیم، خرج داریم. سایه مرد میخواهیم که بالای سرمان باشد.
ـ به هر حال الان صحیح نیست که تنها بروی بیرون تا صبح صبر کن فردا هر کاری خواستی بکن.
و او بدون توجه به حرفهای عشرت خانم از خانه خارج میشود. چند قدم که برمیدارد احساس ترس عجیبی میکند میخواهد برگردد، اما با خود میگوید کجا برمیگردی او که راهت نخواهد داد. حرف عشرت خانم را هم که گوش نکردی. به سرعت خود میافزاید تا شاید بر ترس خود غلبه کند. سکوت عجیبی بر کوچه و خیابان حاکم است هر از چندی با صدای شاخه درختی مضطرب میشود.
ـ حالا کجا بروم. همان بهتر که بروم کلانتری محل شکایت کنم، ولی نه چند بار شکایت کردم. بعد رضایت دادم. این بار هم بالاخره میآید رضایت میگیرد. بهتر است بروم منزل خاله که تنهاست. پدر و مادرم که دیگر تحمل دیدن گرفتاری مرا ندارند. آخر چند بار باید زن خانه قهر کرده و به منزل پدری برود.
او نهایتاً خود را به منزل خالهاش رسانده و نیمههای شب در میزند.
ـ کیه این وقت شب.
ـ منم خاله باز کن.
ـ تو اینجا چهکار میکنی. لابد باز هم دعوا کردی.
ـ دعوا نکردم. خاله حرف حق زدم کتک خوردم.
ـ بیا تو چرا صورتت خونی است.
او قضیه را برای خاله خود تعریف میکند.
ـ اینطوری نمیشود. مادر فردا صبح برو شکایت کن و دیگر رضایت نده. بالاخره اگر میخواهد با تو زندگی کند، باید آدم بشود.
او آن شب را در خانه خاله سپری میکند. از خالهاش قول میگیرد که موضوع را به کسی نگوید. صبح روز بعد از منزل خارج میشود. احساس میکند دلش برای بچههایش تنگ شده است. تصمیم میگیرد سری به خانه عشرت خانم بزند تا از بچههایش نیز به این بهانه باخبر شود.
عشرت خانم با دیدن او خوشحال میشود. کجایی بابا این نامرد بعد از رفتن تو گذاشت رفت. بچهها هم تنها ماندند. فقط گریه میکنند. هر کاری کردم چیزی هم نخوردند.
او بلافاصله سراغ بچههایش میرود. عشرت خانم با دیدار فرزندان و مادر نمیتواند اشک خود را پنهان کند.
مادر لباس بچهها را تنشان کرده و آنها را با خود میبرد. میروم خانه پدرم. بالاخره مرا که بیرون نمیکنند یا میآید دنبالم و بچهها را میخواهد و یا بالاخره فکری میکنیم.
دو، سه روز میگذرد، اما خبری از پدر بچهها نمیشود. او که پس از مراجعه به منزل از طریق عشرت خانم در جریان قرار گرفته فقط میگوید:
ـ بالاخره برمیگردد. جایی برای ماندن ندارد.
یکی، دو هفته بعد با تلاش بزرگان فامیل دو طرف، آنها دوباره دور هم جمع میشوند. اما افسوس که گرمی کانون خانواده آنها دوباره به سردی میگراید.
در یکی از بعد از ظهرها که زن مشغول کار در آشپزخانه است، متوجه تعدادی سرنگ و زرورق در داخل سطل آشغال میشود. او همه چیز را میفهمد. شوهرش معتاد شده بود. سر همین قضیه آن شب درگیری مفصلی بین زن وشوهر میگیرد و این بار هم مثل همیشه زن کتک خورده از منزل بیرون رانده میشود. ولی دیگر جایی برای رفتن ندارد. او راه کلانتری را در پیش میگیرد.
روز بعد بهخاطر شکایت او پروندهای تشکیل و به دادگستری ارسال میشود. مرد به خاطر اعتیاد به مرجع مربوط اعزام و از طریق آنجا بازداشت میشود و زن به خانه خود برمیگردد.
او برای مدتی احساس راحتی میکند با خود میگوید این بار دیگر مجازات او را ادب میکند. صبر میکنم تا بیاید نه بهتر است به ملاقاتش بروم. در اولین ملاقات برخلاف تصور او شوهر با دیدن او شروع به تهدید میکند. همین که بیایم بیرون طلاقت میدهم. تلافی میکنم.
نقشه شوم پسر مزاحم
او که چون گذشته کاملاً ترسیده از محل ملاقات خارج شده و برای دقایقی در پارک نزدیک آنجا مینشیند. بیخبر از اینکه همین نشستن مقدمهای برای عاقبت وحشتناکی است که در انتظار اوست. غوطه در افکار به سوی صدایی که او را میخواند، برمیگردد.
ـ خیلی توی فکرید خانم مشکلی دارید، میتوانم کمکتان کنم.
ـ به شما چه مربوط است آقا.
ـ ربطی به من ندارد. دیدم خیلی ناراحت هستید، گفتم شاید کمکی از دست من برآید.
ـ خیر آقا. بدبختی من آنقدر زیاد است که کمک کسی مشکل مرا حل نمیکند.
ـ اگر بدتان نیاید، حداقل به من بگویید.
ـ بفرما آقا الان مردم میبینند فکر بد میکنند.
ـ مردم را ول کن خانم.
ـ بفرما آقا.
او از جای خود بلند شده و به طرف خیابان رفته سوار تاکسی میشود. چند قدم بعد همان جوان نیز سوار ماشین دیگری شده به دنبال آنها راه میافتد.
دو روز بعد وقتی که با بچههایش جهت قدم زدن به خیابان رفته دوباره همان جوان را میبیند که به دنبالش میآید. یکی،دوبار مسیر خود را عوض میکند اما گویی آن جوان ولکن نیست. به طرف خانه راه میافتد اما دوباره سر کوچه موقع ورود به خانه همان جوان را میبیند. بچهها را داخل خانه برده، دوباره برمیگردد. آن جوان هنوز سر خیابان ایستاده است. آنقدر میرود تا کاملاً از محله خودشان دور میشود. احساس میکند مرد جوان به نزدیک او رسیده است.
ـ ببین آقا از من چه میخواهی. بگذار بدبختیهای خودم را بکشم. برای چه دنبال من راه افتادی تو که نمیدانی من که هستم. چرا مزاحم میشوی.
ـ قصد مزاحمت ندارم. فقط میخواهم کمکتان کنم. غریبه نیستم. دو، سه محله پایینتر از محله شما منزل ماست. آن روز که شما را اتفاقی در پارک دیدم، با خودم گفتم این همه راه برای چه بلند شده رفته پارک. مگر محله خودمان پارک ندارد. گفتم حتماً مشکلی داری به خاطر همین میخواهم کمکتان کنم.
ـ من نیازی به کمک ندارم. خواهش میکنم دیگر مزاحم نشوید والا شکایت میکنم.
ـ باشد خانم من میروم. اما این شماره تلفن من اگر کمکی از دست من آمد، خبرم کنید.
جوان در حالی که دور میشود شماره تلفن را که روی کاغذ نوشته به طرف او میاندازد و او ناخواسته شماره تلفن را برداشته نگاهی کرده نگه میدارد...
سه ماه بعد شوهرش آزاد شده به خانه برمیگردد. از همان روز ورود رفتار و کردار گذشتهاش را شروع میکند. شب و روز آنها با مشاجره و دعوا ادامه پیدا میکند.
ـ نه طلاقت میدهم و نه میگذارم روی خوش ببینی. مرا زندانی میکنی؟
او که تحمل این همه گرفتاری را ندارد، ناگاه یاد آن مرد جوان میافتد.
نکند کارهای بود و واقعاً میخواست کمک کند. ضرر ندارد. زنگی به او بزنم ببینم چه کمکی میتواند بکند. نه این کار درست نیست. تو کسی را نمیشناسی، چگونه میخواهی به او اعتماد کنی. باشد اگر دیدم کاری نمیتواند بکند، سراغش نمیروم. حالا تلفنی بزنم، ولی من که اسم او را نمیدانم زنگ بزنم چه بگویم. شاید کسی دیگر برداشت.
عصر یک روز با این تصمیم از تلفن عمومی محل شماره روی کاغذ را میگیرد.
ـ الو
ـ بفرمایید.
ـ شما خانم
ـ من، من ـ هیچی آقا ببخشید.
تلفن را قطع میکند چند لحظه بعد دوباره میگیرد.
ـ الو
ـ شما خانم
ـ من ، من ـ
ـ نکند همان خانمی هستید که شماره دادم.
ـ بلی آقا خودتان هستید؟
ـ خودمم بالاخره قانع شدی.
ـ چی چی را قانع شدم آقا
ـ که من کمکتان کنم.
ـ شما چهکارهاید آقا
ـ به کارم چهکار دارید. خانم تلفنی نمیشود. اجازه بدهید قرار بگذاریم.
بعد از ظهر در پارک همدیگر را میبینند و زن بدون شناخت کافی از مرد جوان تمام مشکلات خود را با او در میان میگذارد.
مرد جوان که احساس میکند تیرش به هدف خورده است از او میخواهد که به بهانهای اجازه دهد تا به خانهاش آمده و شوهرش را از نزدیک ببیند و آن دو قرار میگذارند که مرد جوان چند روز دیگر به بهانه تعمیر یخچال به خانه آنها بیاید. اولین ورود مرد جوان به خانه آنها گرچه برای صاحبخانه تعجبانگیز است اما مرد خانه آنقدر در دام اعتیاد گرفتار آمده که اصلاً متوجه موضوع نمیشود.
هفتهها میگذرد و هر از چندی مرد جوان به بهانه تعمیر وسایل خانگی به منزل مرد معتاد میآید.
روابط او و زن خانه تا حدی شده که آن دو با هم قرار گذاشته گردش میروند. حتی بچهها را نیز میبرند و بچهها مرد جوان را بهنام عمو صدا میزنند و در غروب یک روز مرد جوان که زمینه را مساعد میبیند زن را خطاب قرار میدهد.
ـ اینطوری که نمیشود بالاخره باید تکلیف من روشن شود.
ـ خوب، میگویی چهکار کنم.
ـ طلاق بگیر.
ـ به همین راحتی او طلاق بده نیست.
ـ بیا با هم برویم جایی که دست هیچکس به ما نرسد.
ـ بچهها را هم ببریم.
ـ گرفتار میشویم.
ـ دوباره برو شکایت کن بگیرند ببرند زندان.
ـ بالاخره دوباره آزاد شده برمیگردد.
ـ پس چهکار کنیم من هم که نمیتوانم اسیر شوم.
ـ میدونم خیلی زحمت کشیدی خیلی مهربانی در حق بچههایم کردی محبتی که در طول چند سال از شوهرم ندیدم در این مدت کم ازتو دیدم بالاخره چهکار کنم.
ـ نمیدانم.یا من یا شوهرت.
ـ خوب،تو یک چیزی بگو. چهکار کنیم.
ـ من میگم ولی جرئتش را نداری.
ـ بگو.
ـ باید او را ...
ـ باید او را چی...
ـ دیگه خودت باید فهمیده باشی.
ـ نه نه، من جرئت این کار را ندارم.
ـ ولی من دارم.
ـ چطوری.
ـ تو فقط بلی را بگو، بقیهاش با من.
ـ نمیدانم. هر کاری دوست داری بکن. من دخالت نمیکنم.
آنها از هم جدا میشوند. آن شب مرد جوان احساس میکند قدمی با نقشه شوم شیطانی خود فاصله ندارد. از آن طرف در درون زن غوغایی برپاست. بچهها را چه کنم. آخرش چه میشود. این همه کتک خوردی، بدبختی کشیدی، حالا یکی پیدا شده نجاتت دهد،چرا قلم سیاه روی بخت خود میکشی. تو بله را بگو خود او میداند چه کند.
در همین افکار به صدای در خانه متوجه ورود شوهرش میشود. او بیمقدمه رو به همسرش میکند.
ـ فردا طلاهایت را میدهی به من.
ـ که چهکار کنی؟
ـ بفروشم.
ـ چرا ؟
ـ چون پول ندارم.
ـ که بدهی زهرمار مصرف کنی.
ـ به تو مربوط نیست.
قتل شوهر معتاد
دعوای دیگری بین آن دو رخ میدهد اما این بار تن نحیف مرد خانه که اسیر اژدهای اعتیاد شده با ضربه زن به دیوار خورده میافتد. او توان بلند شدن ندارد و زن خانه بیتوجه به او به داخل اتاقرفته به خواب میرود.
روزهای بعد با ملاقات مرد جوان و زن خانه آن دو تصمیم میگیرند که نقشه شوم خود را عملی کنند و با مساعدت زن خانه،مرد جوان نیمههای شب وارد خانه شده و یک ساعت بعد جسم بی روح مرد خانه با ماشین مرد جوان به یکی از جنگلهای اطراف شهر برده و به آتش کشیده میشود.
با کشف جسد و دخالت مراجع قضایی و انتظامی و شناسایی هویت جسد و نهایتاً شناسایی همسرش راز جنایت کشف شده مرد جوان و همسر مقتول دستگیر میشوند. آنها به جرم خود اعتراف میکنند. مرد جوان خود را اسیر وسوسههای شیطانی میخواند و زن خانه خود را اسیر محبت مرد جوان. یک محبت و مهربانی خالی یک خوشرویی معمولی میداند. او که به شدت پشیمان شده میخواهد که هرچه زودتر اعدامش کنند. اما آیا او توانست به مشکلاتش فایق آید.
هشدار
آری، خواننده گرامی این بار نیز حادثه دیگری را به قلم کشیدیم. سلسله اشتباهاتی در کنار هم قرار گرفتند تا اتفاقات ناگواری را سبب شوند. دو کودک بیپدر شدند، مادرشان در انتظارآیندهای وحشتناک است. راستی به نظر شما اشتباهات چه بود؟ جز اسیر اعتیاد شدن مرد خانه، جز بیبندوباری مرد جوان، به غیر از بیتوجهی زن خانه و مرد جوان به اصول اخلاقی. جز رفتار و کردارهای توأم با مردسالاری که یکی از روشهای غلط است. پس بیایید برای اینکه در چرخه زندگی دچار چنین اشتباهاتی نشویم تا شاهد اتفاقهای ناگوار نباشیم. اصول اخلاقی را رعایت کنیم. با زن و فرزندان خود مهربان باشیم. به نیمنگاه شیطانی که ظاهر محبتگونه دارد، خود را نبازیم. خود را اسیر اژدهایی چون اعتیاد که خانمانبرانداز است نکنیم وبه همه سنتها و آیینهای اسلامی و ملی پایبند باشیم.آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.
ارسال نظر