محمود از زندان آزاد شد و از زنش شنید بچه دار شده اند! / بچه چرا کشته شد!
حوادث رکنا : یک زندانی به نام محمود که سالهای زیادی از عمرش را در زندان گذرانده است به خاطرات تلخ انواع جرم هایش پرداخت.
به گزارش رکنا ، سالهای زیادی از عمرم را در زندان گذراندهام. تجربه اولم زمانی بود که ١٧سال بیشتر نداشتم. رفتم و یک تکهنان از جلوی در بقالی حسن سیبیل اینا برداشتم که حسنآقا ابتدا به پشت دخل هدایتم کرد و بعد هم با پلیس تماس گرفت! در دادگاه همچون قبلش استرس داشتم، چندتا کدئین خورده بودم و همهاش داشتم چرت میزدم و نتوانستم درست و حسابی از خودم دفاع کنم و وقتی به خودم آمدم که به جرم احتکار ٥٠تن آرد درجه یک به زندان بردنم. الان شاید با خودتان فکر کنید که یک جاهایی از این داستان خیلی آشناست. بله، متأسفانه یک جاهایی از سرگذشت من را دزدیدهاند و باهاش کتاب نوشتهاند و سود سرشاری هم بردهاند که امیدوارم از گلویشان پایین نرود.
در زندان همه به من احترام میگذاشتند. بالاخره کم جرمی مرتکب نشده بودم. خودم همچون آدم فروتنی بودم، در کلاسهای دیگر اساتید مجرب آنجا شرکت میکردم که انصافا تجربه گرانبهایی بود. بعد از آزادشدنم سعی کردم که این تجارت را در زندگیام به کار ببندم. مثلا تجربه دوم زندانم زمانی رخ داد که رفتم یک مجله خریدم و لایش دوتا روزنامه ورزشی هم پنهان کردم، غافل از این بودم که آن مکان مجهز به دوربین مداربسته است. اینبار هم صاحب دکه به داخل دکه هدایتم کرد و بعد با پلیس تماس گرفت! اینبار همچون غذای بازداشتگاه به من نمیساخت، توی دادگاه همهاش دلدرد داشتم و دایم در رفتوآمد بودم و نتوانستم از خودم دفاع کنم.
حبس بخاطر مافیای نشریات شناخته شدن
به خودم که آمدم، دیدم که بهعنوان مافیای نشریات به حبس محکوم شدهام. اینبار هم توی زندان خیلی تحویلم گرفتند. کلاسهایم را دوباره شروع کردم و به آموزش ادامه دادم. در کنارش باز هم در کلاسهای دیگر اساتید شرکت کردم که بازهم تجربه گرانبهایی بود. بعد از چند وقت دوباره آزاد شدم. به محض ورود به خانه، همسرم گفت: «بچهدار شدیم، بدو برو شیرخشک برای تولهات بخر.» شوک بزرگی بود واقعا. رفتم شیرخشک تازه بخرم. اما یک زندانی پولش کجا بود آخر؟ مجبور شدم که سفارش یک عدد مسهل بدهم و تا نسخهپیچ میرود مسهل بیاورد، شیرخشک را بپیچانم. اما لامصب شیرخشک به اون بزرگی را که نمیشود پنهان کرد. نسخهپیچ که برگشت، گفت: «اون چیه توی لباست؟!» گفتم: «حقیقتش نفخ کردم.» نسخهپیچ به پشت باجه هدایتم کرد. گفتم: «میخوای زنگ بزنی پلیس!؟» دستی به سرم کشید و گفت: «نه، ببرش. کاری باهات ندارم.»
شیرخشکی که فرزندم را کشت
شیرخشک را بردم و دادیم به بچه و بچه هم تا میتوانست خورد و بعد هم مُرد. اینبار با شکایت همسرم راهی دادگاه شدم. هرچقدر هم از همسرم خواهش میکردم که رضایت بدهد تا بیایم بیرون و دوباره با کمک هم یک بچه بهتر و قویتر از قبلی بیاوریم، زیر بار نمیرفت. حبسام که تمام شد، برگشتم دم خانهام اما گفتند که همسرت ازت جدا شده و با یک واردکننده شیرخشک ازدواج کرده. ناراحت و غمگین توی پارک محل نشسته بودم که یک آقای محترم از کنارم رد شد و گفت: «داداش، دستشوییم داره میریزه. یه دقیقه این کیف منو نگهدار برم و بیام.» او رفت دستشویی و دیگر برنگشت. من هم با همان کیفش که سرشار از موادمخدر بود، راهی دادگاه شدم. قاضی قیافهام را که دید، گفت: «تو دیگه آدم نمیشی. برات ابد میزنم.» اگر اتفاق خاصی رخ ندهد، تا آخر عمر همینجا میمانم و با خیال راحت کلاسهایم را برگزار میکنم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر