سرای نور نازی آباد پناهگاه بچه های زخمی از پدر و مادرهای منحرف

به گزارش رکنا،؛ یکی می‌گوید خیلی گریه کردم. آن شب که آمده بودند غذا بین کارتن خواب‌ها پخش کنند، من و پدرم را معرفی کردند اینجا و قرار شد بابام بعد از ترک اعتیاد بیاید دنبالم اما هنوز نیامده. من و بابا کارتن خواب بودیم و بابام نگذاشت من معتاد شوم. دوست دارم یک روزی دوچرخه بخرم و با پدرم برویم دوچرخه سواری.

یکی از زمانی که تریاک به شیرخشکش اضافه می‌کرده‌اند معتاد شده و آن یکی هم مجبور شده به جای مهد کودک رفتن گدایی کند و فال بفروشد و خرج اعتیاد پدرش را جفت و جور کند. اینجا «سرای نور» نازی آباد تهران است؛ جایی که کودکان و نوجوانانش تازه از چنگ اعتیاد گریخته‌اند.

پشت نرده‌های سبز سرای نور، امیرحسین درحال دژبانی است. 13 سال دارد و امروز نوبت اوست که مراقب در دژ باشد. دژی برای محافظت از کودکان در برابر والدین معتاد و دلالان و خرده فروشان و... اسم و فامیلم را می‌پرسد و توی دفتر یادداشت می‌کند. همراهش داخل می‌روم. از راهروی سبز رنگ عبور می‌کنم و اتاق‌های خواب و بازی بچه‌ها را می‌بینم. آهنگ ملایمی گوشنوازی می‌کند. باور اینکه بچه‌هایی با این سن و سال کارتن خوابی و اعتیادی سخت و طولانی را پشت سر گذاشته‌ و ترک کرده باشند، سخت است. مگر چقدر سن و سال دارند؟

موسی کنار مربی‌اش آموزش سنتور می‌بیند و عباس مشغول تمرین بوکس است و آرزوی هر دو مثل همه 23 کودک نجات یافته از اعتیاد در سرای نور، بازگشت به خانه‌ای است که پدر و مادری رها شده از اعتیاد انتظارشان را بکشند.

ابوالقاسم بمی است. تا کلاس دوم بیشتر نخوانده. انگشت‌های سوخته‌اش را نشانم می‌دهد و می‌گوید: «28 روز است منتقل شده‌ام اینجا. مادرم خانه است، پدرم کمپ، خواهرم بهزیستی. فقط خواهرم معتاد نیست. هفت سالم بود که نایلون آغشته به نفت را آتش زدم و انگشت‌هام سوخت. از شدت درد، خواب نداشتم. مادرم برای اینکه سوختگی را تحمل کنم تریاک توی آب حل کرد و به خوردم داد. از آن روز به بعد معتاد شدم. مواد مخدر توی خانه ما مثل نقل و نبات بود. بعد افتادم به گدایی و پول جمع کردن برای مواد پدرم. روزها خماری می‌کشیدم و شب‌ها پای بساط بودم.»

یک ماه پیش، او را همراه پدرش برای ترک اعتیاد به کمپ بردند و پس از آن ابوالقاسم به سرای نور منتقل شد: «روزهایی که از درد خماری خوابم نمی‌برد به خدا می‌گفتم چی می‌شد اگر می‌توانستم اعتیادم را کنار بگذارم، خیلی زود خدا به من جواب داد. دوست دارم پدر و مادرم هر دو ترک کنند تا دوباره کنار هم باشیم.»

آرش انگشت اجازه‌اش را بالا گرفته و با چهره‌ای معصوم به ما نگاه می‌کند: «می‌توانم تنها حرف بزنم!» دلش برای پدرش خیلی تنگ شده و می‌خواهد هرچه زودتر کنارش باشد. قرار است عصر همراه بچه‌ها برای عکاسی به فرودگاه برود. عاشق عکاسی از چهره‌هاست و می‌خواهد از چهره پدرش بعد از ترک عکس بگیرد: «مامان و بابام از هم جدا شده‌اند و سال‌هاست که همراه بابام توی ماشین زندگی می‌کنم. قبلاً خیاطی کار می‌کرد اما از آنجا بیرون آمد و الان با وانت کار می‌کند. روزها توی خیابان‌ بودیم و شب هم داخل ماشین می‌خوابیدیم. تا اینکه یک شب آمده بودند بین کارتن خواب‌ها غذا پخش کنند، من و پدرم را به اینجا معرفی کردند و قرار شد پدر بعد از ترک اعتیاد دنبالم بیاید اما هنوز نیامده.»

موسی از قدیمی‌های سرای نور است. 16سال دارد و رد زخم بزرگی روی سرش هست که می‌گوید یادگار تصادف است؛ وقتی پدرش خمار بوده و باهم با موتور جایی می‌رفته‌اند. می‌گوید اگر پدرم پیدایم کند اعدامم می‌کند: «تربت جام به دنیا آمده‌ام و وقتی نوزاد بودم به خاتون آباد پاکدشت آمدیم. آن موقع مادرم داخل شیرخشکم تریاک می‌انداخته تا کمتر گریه کنم و از همان زمان معتاد شده‌ام. برای جور کردن پول مواد ضایعات جمع می‌کردم، مدتی هم توی کوره آجرپزی کار می‌کردم. سیگار را هم از هفت سالگی شروع کردم. چندبار از دست پدرم فرار کردم اما هربار پیدایم کرد و حسابی کتکم ‌زد. هر شب مادرم را هم می‌زد و من گریه می‌کردم. عمو هم حسابی کتکم می‌زد. کلاس اول ابتدایی بودم که یک روز آبگرمکن خانه خراب شد و سوار موتور پدرم برای حمام رفتیم خانه مادربزرگ. پدرم آن قدر خمار بود که پشت موتور چشم‌هاش بسته شد و رفت زیر ماشینی که از رو به رو می‌آمد. من ضربه مغزی شدم و دو هفته بیمارستان بودم. سرم 26 تا بخیه خورد اما زنده ماندم. روزهای خیلی سختی را پشت سر گذاشتم تا اینکه سه سال قبل یک نفر آدرس اینجا را داد و گفت می‌توانم کنار بچه‌های دیگر زندگی کنم و اعتیادم را کنار بگذارم. الان هم قدیمی‌ترین بچه سرای نور هستم و دلم هم نمی‌خواهد به خانه برگردم. می‌خواهم تا وقت ازدواج همین جا بمانم. از دو سال قبل هم سنتور را زیر نظر مربی تمرین می‌کنم و دوست دارم در آینده یک موسیقیدان شوم.» موسی یاد گرفته خشم خودش را کنترل کند با این همه نمی‌خواهد پدرش را ببخشد.

مصطفی در می‌زند و با انگشت اجازه می‌گیرد و داخل می‌شود. پسر نوجوان لاغراندامی که سوء تغذیه و سال‌ها اعتیاد، باعث شده رشد مناسبی نداشته باشد. برای نوشتن دیکته خودکاری قرض می‌گیرد و با خنده بیرون می‌رود. شیطنت در چشم‌هایش موج می‌زند. 20 روز است که اعتیادش را کنار گذاشته و دارد حال و هوای تازه‌ای را تجربه می‌کند.

اکرم آذرین مددکار و مدیر سرای نور می‌گوید هر شب که به خانه برمی‌گردم مثل مادرها نگران 23 پسرم هستم: «اینجا مرکز نگهداری کودکان و نوجوانان پسر آسیب دیده از کارتن خوابی و اعتیاد است و بچه‌ها تا 18 سالگی کنار ما می‌مانند. البته بعد از این سن هم آنها را رها نمی‌کنیم و اگر خانواده‌هایشان مواد مخدر را کنار بگذارند دوباره پیش آنها برمی‌گردند که متأسفانه اغلب با همه تلاشی که برای ترک دادن و سالم‌سازی آنها می‌کنیم همچنان معتاد می‌مانند و بچه‌ها هم حاضر نمی‌شوند برگردند.

بچه‌هایی اینجا داریم که پدران شان برای ترک اعتیاد در سرای امید و مادر و خواهرشان در سرای مهر هستند اما خیلی از پدرها لغزش می‌کنند و دوباره سراغ مواد می‌روند. مادرها وفادارترند و اغلب به خاطر بچه‌های‌شان مواد را کنار می‌گذارند.»

به‌گفته وی بسیاری از بچه‌های سرا توسط اورژانس اجتماعی به آنها معرفی می‌شوند یا سه‌شنبه شب‌ها وقتی خیرین بین کارتن خواب‌ها غذا توزیع می‌کنند با دیدن این بچه‌ها که کنار پدر و مادرشان کارتن خواب هستند آنها را به این مرکز می‌آورند: «سن اعتیاد هر روز درحال کم شدن است و امروز به زیر 5 سال رسیده و در خانواده‌هایی که پدر و مادر معتاد هستند، بچه‌ها عمدتاً از همان نوزادی اعتیاد را تجربه می‌کنند. زمانی که والدین برای آرام کردن بچه داخل شیرخشک تریاک می‌ریزند یا مادر معتادی که نوزادش را شیر می‌دهد اعتیاد با خون و گوشت این بچه‌ها عجین می‌شود. بچه‌هایی که از کودکی لحظات وحشتناکی را تجربه می‌کنند و شدیدترین آسیب‌ها را می‌بینند و برقراری امنیت روانی آنها یکی از مشکلات ماست که خیلی کار سختی است.»

بچه‌های سرای نور کنار مادری بزرگ شده‌اند که برای تأمین مواد تن به هرکاری داده و پدری که هیچ گاه او را ندیده‌اند یا اگر هم دیده‌اند آنها را برای تأمین پول موادش بیرون فرستاده تا از هر راهی که شد دست پر به خانه برگردند. آذرین می‌گوید باور کنید وقتی می‌خواهم برای پدر و مادرهای معتاد ایجاد انگیزه کنم که ترک کنند تا بچه‌هایشان با خیال راحت به آغوش آنها برگردند، کم می‌آورم: «نوجوانی سن بحران است و این بچه‌ها در کنار بحران مخصوص این سن و سال، بحران بزرگتری به‌نام اعتیاد را هم تجربه کرده‌اند. خیلی از آنها شناسنامه ندارند یا خانواده برای تهیه مواد، شناسنامه آنها را گرو گذاشته‌اند.

بر اساس شیوه نامه مؤسسه، ما بیشتر از 6 ماه نمی‌توانیم بچه‌ها را در اینجا نگه داریم اما به‌دلیل وضعیت این خانواده‌ها و جامعه‌ای که به هیچ عنوان شرایط پذیرش آنها را ندارد مجبوریم زمان را طولانی‌تر کنیم. برای گرفتن شناسنامه با مشکلات زیادی مواجه هستیم. پدرهای تعدادی از این بچه‌ها مشخص نیست و اگر نتوانیم شناسنامه بگیریم برای ادامه تحصیل یا گرفتن دفترچه بیمه هم مشکل داریم.» بماند که بچه‌ها در شرایط عادی هم برای ادامه تحصیل در سیستم پیچیده آموزش و پرورش به مشکل برمی‌خورند. یکبار دیگر صورت پسرها را نگاه می‌کنم؛ هرکدام تجربه زندگی تلخ مردی 60 ساله را پشت سر گذاشته‌اند. با یک علامت سؤال آنها را ترک می‌کنم و مدام از خودم می‌پرسم چرا؟ چرا؟ چرا؟برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

یوسف حیدری