به گزارش رکنا، سمیه به خاطر کمبود محبت دچار خطای ویرانگری شد و در یک بزنگاه در تور شیطانی پسر حیله گر افتاد.

بعد از آن واقعه ترسناک نه تنها از سوی خانواده‌اش حمایت نشد بلکه برعکس مدام نمک بر زخمش پاشیدند تا همچنان از نظر روحی و روانی دچار آشفتگی باشد.

همه چیز از یک لبخند شیطانی شروع شد و زندگی و آینده اش را به تباهی کشاند.13 سال بیشتر نداشت که به دلیل کمبود محبت از سوی خانواده در راه مدرسه در تله دوستی با یک پسر غریبه افتاد. مدتی با پیامک در ارتباط بودند تا این که در یک غفلت دختر کم سن و سال فریب حرف های دوست به اصطلاح اجتماعی اش را می خورد و قدم به قدم در تله ای که برایش پهن شده بود سر می خورد. می گوید: روزی با وعده پوچ ازدواج و حرف های عاشقانه فریب چرب زبانی پسر غریبه را خوردم و پا در لانه شیطانی اش گذاشتم. من خوش خیال با او همراه شدم و یک راست بعد از مدرسه به خانه او رفتم. زمانی که وارد خانه پسر شیطان صفت شدم او با زبان بازی که در آینده ای نزدیک زن و شوهر می شویم مرا فریب داد و اولین ارتباط نامشروع ما رقم خورد.

بعد از آن هوا تاریک شد و برای برگشتن به خانه دودل شدم و به دلیل ترس از عواقب کار و برخورد پدر و برادرم شب را پیش پسر غریبه صبح کردم و با این کارم به نوعی تیشه به ریشه زندگی خودم زدم.

دختر جوان که در دام پسر شیطانی اسیر شده بود با یک تصمیم ویرانگر برای برنگشتن به خانه و مدرسه آینده خودش را دود می کند و از طرفی باعث می شود راه پسر حیله گر برای سوءاستفاده های بیشتر از او هموارتر شود. او تعریف می کند: بعد از گذشت یک شب پسر حقه باز دوستانش را هم به لانه شیطانی اش دعوت کرد و در یک هفته که در آن جا بودم بارها مورد آزار و اذیت قرار گرفتم اما راه گریزی هم نداشتم.

پسر صاحب خانه بعد از یک هفته سوءاستفاده از من به خاطر برگشتن خانواده اش از مسافرت از من خواست به جای بازگشتن نزد خانواده ام خودم را به یک مرکز حمایتی و دولتی معرفی کنم تا بعد از این که آب ها از آسیاب افتاد چاره ای بیندیشم.

چون پل های بازگشت به خانه را خراب کرده بودم به ناچار پیشنهاد او را قبول کردم. بعد از این که تحت حمایت قرار گرفتم با کمک آن نهاد حمایتی از دست آن پسر حیله‌گر شکایت کردم و خانواده ام نیز در جریان اتفاقاتی که رخ داده بود قرار گرفتند. خانواده دختر در چاه افتاده اصلاً توجهی به او نمی کنند و حتی حاضر نمی شوند او را ببینند یا از او حمایت کنند.

این ماجرا مدتی ادامه می یابد و در مدتی که در خوابگاه است فقط خواهر کوچک ترش پنهانی خبری از او می گیرد و اوضاع و احوال خانواده را به او اطلاع می دهد. بالاخره بعد از دو سال کشمکش و اصرار خانواده برای نپذیرفتن دخترشان، آن ها با کمک مشاوران نهاد حمایتی قبول می کنند که دخترشان را زیر چتر حمایتی خود ببرند اما این پایان ماجرا نیست و آغازگر داستان هایی جدید با مشکلات بیشتر برای این دختر می شود.

خانواده اش نه تنها به دخترشان روحیه نمی دهند بلکه او را بیشتر تحت فشارهای روانی و انواع توهین ها قرار می دهند تا این که دوباره دختر مجبور به ترک خانه می شود. دختر دل شکسته می گوید: وقتی بعد از دو سال زندگی در خوابگاه پایم به خانه پدرم باز شد سرزنش ها و توهین ها شروع شد و حتی مادرم اجازه خروج از خانه را به من نمی داد و در یک اتاق زندانی بودم تا مبادا کسی بویی ببرد و بیشتر از قبل آبروریزی شود.

مدتی با این روال گذشت اما امیدی به تغییر رفتار خانواده ام به خصوص مادرم نداشتم و با ادامه شرایط سخت و طاقت فرسا دوباره تصمیم گرفتم به همان مرکز حمایتی که قبلاً در آن جا روزگار می گذراندم برگردم تا حداقل مدتی از توهین ها دور باشم. بعد از گذشت یک سال در خوابگاه، خانواده‌ام مرا پیش خودشان بردند اما نه برای گذشت از خطاهایم بلکه برعکس به منظور تصمیم یک طرفه ای که برای من گرفته شده بود و آن هم ازدواج با اعمال شاقه بود.

خانواده ام به دور از چشم فامیل مرا به عقد مردی که عیال وار بود و سن پدرم را داشت درآوردند تا از شر من خلاص شوند. بدون تشریفات خاصی به عقد یک مرد مسن درآمدم که نه اخلاق داشت و نه مسئولیت پذیر بود.

تنها کارش شده بود کتک زدن و آزار و اذیت من. او هم به این موضوع پی برده بود که خانواده ام هیچ وقت او را به خاطر رفتارهای زشتش علیه من سرزنش نخواهند کرد بلکه شاید او را تشویق هم می کردند.

انگار بدبختی های زندگی من تمام شدنی نبود و هر روز من با سختی و توهین جدیدی همراه بود و کسی هم از من حمایت نمی کرد.

قبول داشتم خطایم بزرگ بود اما سنگدلی و بی رحمی بیش از حد خانواده ام را در مورد خودم قبول نداشتم.

می گوید: شوهرم مسئولیت سرش نمی شد و مدام در حال مصرف مواد بود و اصلاً به خواسته های من اهمیت نمی داد و انگار وقتی حوصله اش سر می رفت با کتک زدن من، وقتش را پر می کرد تا با این کارش به نوعی توجه مادرم را جلب کند. خانه برایم جهنم شده بود و انگار همه از زجر کشیدن و ضجه زدن من نه تنها ناراحت نمی شدند بلکه خوشحال هم می شدند.

دوباره باید تصمیم می گرفتم و این بار از شر شوهر بی مسئولیت ام که دست بزن داشت خلاص می شدم.

خانه را ترک و به همان مرکز حمایتی قبلی که در آن جا مدتی زندگی کردم، برگشتم چون غیر از آن جا پناهگاهی نداشتم.

بعد از مدتی زن جوان افتاده در دیگ عذاب زندگی با کمک یک نهاد حمایتی و دولتی طلاقش را از مرد بی مهرش می گیرد تا شاید بعد از آن بتواند چند صباحی بدون دلهره و نیش و کنایه اطرافیان شب ها سر بر بالین بگذارد و با کمک یک مرکز حمایتی و دولتی زندگی مستقلی را در پیش گیرد و ببیند روزگار چه سرنوشتی را برای او رقم خواهد زد. او می گوید: آن چه پیداست با راه گم کردن، از خانواده دور مانده ام و هنوز نتوانسته ام از نظر روحی و جسمی بعد از هجوم آن همه ناملایمات خودم را پیدا کنم.

با وجود این که خانواده ام از من گریزان هستند اما ناامید نیستم و منتظر روزی هستم تا دوباره به آغوش گرم آن ها برگردم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.