قرارهای پلید مدیرعامل با مونا در دفترش / زن نجیب هیچ نگفت !

به گزارش رکنا، بالاخره موفق شدند، دریا در کلاس قرآن با خواهرم آشنا شد، او بسیار مومن بود و این کافی بود که پدر و مادرم آستین بالا بزنند و برای من به خواستگاری بروند.

اما از خودم بگویم، پسری بودم که فقط سرم در درس و کتاب بود، باور می‌کنید تا آن موقع هیچ توجهی به دختران هم دانشگاهی‌ام نداشتم و فقط می‌خواستم شاگرد ممتاز بشوم و موفق هم شده بودم.

با نمره عالی دانش آموخته شدم و اگر مادر و خواهرم نبودند اصلاً به فکر زن گرفتن نبودم، همه ریش و قیچی را به دست آن دو داده بودم و تسلیم تصمیم آنان بودم.

می‌دانستم که هیچ اشتباهی نخواهند کرد، بالاخره با دریا روبه‌رو شدم دختری با حجاب کامل و صورتی که از خجالت سرخ شده بود، من هم به قول مادرم عین لبو شده بودم و لکنت داشتم.

روز نخست آشنایی به جای این که از زندگی صحبت کنم شروع کردم استاد بازی درآوردن و از رشته تخصصی‌ام در دانشگاه و آینده آن حرف زدم بعد با زور پوست یک سیب را با دستان لرزانم کندم و با چهار پنج بار پریدن سیب به گلویم آن را خوردم.

قرار و مدارهای ازدواج گذاشته شد و روز عروسی رسید باور نمی‌کنید خوشحالی که آن روز داشتم قابل مقایسه با دانش آموخته ام از دانشگاه نبود، چندباری که با دریا، حرف زده‌ بودم روحیه گرفته بودم و تازه فهمیده بودم که چقدر از دنیا عقب هستم.

عشق من شده بود نگاه های زیر پلکی دریا، خنده‌هایش به من احساس آرامش می‌داد من و او یک‌ سال نامزد عقدی بودیم مادرم می‌گفت که پسرم را شوهر داده‌ایم چون همیشه خانه پدر دریا بودم یا با او به گردش می رفتم.

عاشق نجابت دریا شدم

این که دریا زن خوبی بود من را دلگرم می‌کرد تا این که خانه یکی شدیم و در یک آپارتمان کوچک زندگی شاعرانه‌ای را آغاز کردیم، هر چه واژه احساسی و عاطفی بود و در کتاب‌های مختلف خوانده بودم برای او می‌گفتم و احساس می‌کردم لذت می‌برد.

یک سالی گذشت که نگار کوچولو به دنیا آمد زندگی‌مان شیرین‌تر شد. هر چه خستگی در محیط کار و مطالعه داشتم با خنده‌های دریا و نگار، از بین می‌رفت و آرزو می‌کردم ساعت از کار بیفتد و آن لحظات از بین نرود و هدر نشود.

در محیط کارم با تلاش‌های دریا، که سعی می‌کرد آسایش من را در زندگی تامین کند پیشرفت کردم تا این که مدیرعامل یک شرکت بسیار معتبر شدم.

برو بیاهایم بیشتر شد، کارمندان هر لحظه از من وقت می‌گرفتند تا مشکلاتشان را بازگو کنند، در یکی از این ملاقات‌ها وقتی یکی از کارمندان خود را معرفی کرد صدایش مهربان به نظر رسید و اسمش خیلی آشنا بود.

وقتی مونا وارد زندگی خصوصی ام شد

سرم را که بلند کردم مونا را دیدم چهره‌اش من را به یاد دانشگاه انداخت که این دختر بارها سعی کرده بود به من نزدیک شود اما من بی توجهی کرده بودم، مونا می‌خندید و می‌دانستم به چه می‌خندد!

خودش را معرفی کرد بعد از این که من مدیر عامل شرکت شده‌ام ابراز خوشحالی کرد، من هم از این که کارمندم هم دانشگاهی‌ام بود خودم را راضی نشان دادم و از او خواستم اگر مشکلی در محیط کار دارد حتماً من را مطلع کند و مطمئن باشد کوتاهی نخواهم کرد.

از آن روز به بعد من و مونا، برخوردهای کاری زیادی داشتیم، او به هر بهانه‌ای نزدم می آمد و چون به منشی دفترم گفته بودم مونا نیازی به هماهنگی ندارد ساعت‌ها نزد من بود از خاطرات دوران دانشگاه و این که من چقدر سربه‌زیر بودم تعریف می‌کرد و حرف‌هایی که دخترها پشت سرم می‌زدند، می گفت یک نوع تفریح بود تا این که به مونا عادت کردم و هر وقت تنها بودم به یاد او می‌افتادم و خلاصه در دل من جا باز کرد.

قرار شبانه با مونا به نیمه شب کشید و ...

یک‌بار مونا، من را به شام دعوت کرد، تا آن لحظه تصور نمی‌کردم که روزی بتوانم به این نوع دعوت‌ها پاسخ مثبت بدهم، سریع به خانه زنگ زدم و به دریا گفتم که با رئیس شرکت رقیب جلسه داریم و تا نیمه شب به خانه نخواهم آمد.

از آن به بعد تأخیرهایم یا خاموش شدن گاه و بیگاه موبایلم شروع شد دو ماهی نگذشته بود که من و مونا، به یکدیگر ابراز علاقه کردیم و قرار و مدارهای عجیب و غریبی برای آینده‌مان گذاشتیم.

من به هیچ قیمتی نمی خواستم زندگی ام را از دست بدهم اما مونا، چنین شخصیتی نداشت چون پی برده بود به نوعی من تابع حرف‌هایش بودم و به من تلقین می‌کرد که بیشتر از دریا و نگار باید به فکر او باشم.

تسلط کاملی روی من پیدا کرده بود به نوعی که در زندگی خصوصی‌ام تأثیر گذار شده بود و من اراده برخورد با برخی از تندروی‌هایش را نداشتم. این دختر تا جایی پیش رفت که با خانه من تماس گرفت خود را کامل معرفی کرد و گفت که می‌خواهد با من ازدواج کند.

زندگی‌ام به تلاطم افتاد، دریا حق داشت قهر کند و به خانه مادرش برود، این چیزی بود که مونا می‌خواست نگار کوچولو نزد مادرش بود و من بین دو راهی گرفتار شده بودم.

یک‌ماه از این ماجرا نگذشته بود که ابلاغیه‌ای از دادگاه خانواده به دستم رسید دریا درخواست طلاق داده بود، آن روز برای مونا یک جشن بزرگ بود و با شادی من را دعوت کرد که شب به رستوران برویم و خوش باشیم.

وقتی از مونا جدا شدم و به خانه‌مان رفتم خیلی در فکر بودم هنوز چند لحظه ای از ورودم به خانه نگذشته بود که بی‌هوا دستم به تابلوی عکس نگار و دریا خورد و روی زمین افتاد و شیشه‌اش شکست.

آن شب گریه کردم، از خودم بدم آمده بود، روز محاکمه که رسید هیچ کس نمی‌دانست که مونا دیگر جایی در قلبم ندارد و او را از خود رانده‌ام، پیغام داده بودم دریا برگردد اما او نیامده بود.

شیک‌ترین لباسم را پوشیدم یک دسته گل بسیار زیبا خریدم با یک سرویس طلا و یک عروسک خوشگل و به دادگاه خانواده رفتم، در آن جا دریا و نگار کوچولو را دیدم که گونه‌های دریا خیس بود به گریه افتادم دسته گل را به او دادم عذرخواهی کردم و خواستم من را مرد زندگی‌اش بداند.

هشت سالی از این ماجرا می‌گذرد، خوشبختانه مونا هم عاقبت به خیر شد و من خوشحالم که راه درست را انتخاب کرده‌ام.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.