به گزارش رکنا، « دوست داشتم پاک و سالم زندگی کنم و سرو‌سامان بگیرم. همیشه در رؤیاهایم خودم را فردی می‌دیدم که الگو و زبانزد فامیل است و همه از خوبی‌هایش تعریف می‌کنند اما انگار قسمت نبود دختر شایسته‌ای باشم و زندگی آ‌برومندانه‌ای تشکیل بدهم.

متأسفانه مشکلات من آ‌نچنان در هم کلاف شدند که خودم هم نفهمیدم چطور سرنوشتم این‌گونه تلخ و تباه شد. وقتی اعتبار اجتماعی نداشته باشی شاید تلاش کردن هم زیاد معنا و مفهومی پیدا نکند و این مسئله‌ای است که رسیدن به خوشبختی را در زندگی برایم بدون جواب گذاشت.بچه بودم که پدرم برایم یک عروسک شیک خرید. عروسکی که با باطری شعر می‌خواند. همه شعرهایش را حفظ شده بودم و آن‌ها را برای پدر و مادرم تکرار می‌کردم همین هم باعث خوشحالی و شادی‌شان می‌شد.

آن موقع حال پدرم خوب بود. سرکار می‌رفت. مادرم هم جوان بود و زیبا، آ‌ن‌قدر دوست‌داشتنی بود که دلم می‌خواست وقتی بزرگ شدم شکل او بشوم. همه چیز خوب پیش می‌رفت تا آن روز نحس از راه رسید. رفاقت پدرم با دوستان نابابش کار دستش داد و معتاد شد. مادرم خیلی شاکی شده بود و سعی می‌کرد مانع این کار اشتباه پدرم بشود اما فایده‌ای نداشت.دیگر خبری از آن زندگی شاد نبود و آن‌ها سر کوچک‌ترین مسائل با هم دعوا می‌کردند.

پدرم می‌گفت تفننی مواد‌مخدر مصرف می‌کند و هر موقع دلش بخواهد آن را کنار می گذارد اما نه تنها نتوانست ترک کند بلکه مادرم را هم به این بهانه که مواد‌مخدر مسکن درد و آ‌رام‌بخش است کم کم به دام اعتیاد انداخت. بعد از آن پدرم کارش را از دست داد و زندگی‌مان در گرداب بدبختی فرو رفت.

قد کشیده بودم و بزرگ شده بودم. با خودم می‌گفتم: «‌حواست را جمع کن. تو باید روی پای خودت بایستی و زندگی خوبی تشکیل بدهی.» مدتی در یک کارگاه تولیدی سرکار رفتم و مصمم بودم که آ‌ینده‌ام را بسازم. یک روز که خسته و کوفته از سرکار به خانه برگشتم با لبخند مادرم روبه‌رو شدم. خیلی وقت بود که او را این‌طور شاد و خندان ندیده بودم. خیلی وقت بود که دست نوازش به سر و صورتم نکشیده بود.

مرا در آ غوش کشید و آرام گفت: «امشب می‌خواهد برایت خواستگار بیاید» این همان فرصتی بود که انتظارش را می‌کشیدم. سر شب دوست پدرم و خانواده‌اش به خانه ما آ‌مدند. دوست پدرم هم معتاد بود اما پسرش آ‌دم بدی به نظر نمی‌رسید. همان شب بزرگ‌ترها قرار و مدار ازدواج را گذاشتند و من هم با هزار امید و آرزو سر سفره عقد نشستم.

ازدواج کردم بدون آنکه خرجی روی دست شوهرم و خانواده‌اش بگذارم زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. با رؤیاهایی قشنگ روزهای شیرین دوران عقدمان را پشت سر گذاشتیم. افسوس که عمر شیرین آن روزهای قشنگ خیلی کوتاه بود. پسری که از دوران کودکی پدرش را پای منقل و بساط مواد‌مخدر ببیند قبح و زشتی خیلی از کارهای خلاف برایش از بین می‌رود و ممکن است زودتر در گرفتاری‌های فلاکت‌بار فرو برود.

شوهرم هم در انتخاب دوست و همنشین تشخیص درستی نداشت و تا به خودم آ‌مدم دیدم به دام مواد‌مخدر گرفتار شده است. خیلی خون دل خوردم، زجر کشیدم، دعوا کردم و کارمان به قهر و تهدید کشید. می‌خواستم او را در منگنه قرار بدهم و از آن منجلاب بیرونش بکشم اما فایده‌ای نداشت که نداشت. پشتوانه‌ای هم نداشتم که بتوانم کمک و راهنمایی بگیرم. شوهرم از ترس این که تنهایش نگذارم مرا هم به دام اعتیاد کشاند.راستش را بخواهید دیگر برایم مهم نبود چه اتفاقی می‌خواهد بیفتد. این‌طور بود که معتاد شدم و بعد هم دست به دزدی از مغازه‌ها زدم. یکی از اقوام که خانمی نیکوکار است به من قول داده کمکم کند تا با نظر درمانگر اعتیاد، ترک کنم.

من هم به او قول داده‌ام که ترک کنم.مواد‌مخدر تاروپود زندگی خیلی‌ها را از هم پاشیده است. از خوانندگان این ماجرا تمنا دارم در انتخاب دوست و همنشین خیلی دقت داشته باشند چرا که همه چیز در یک چشم بر‌هم‌زدنی اتفاق می‌افتد و تا به خودت بیایی در منجلابی فرو رفته‌ای که دیگر راهی برای برگشت نیست.»برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

وبگردی