داماد مچ نوعروس بی اخلاق را گرفت/ نسرین به پسرخاله اش بد کرد
رکنا: چهار برادر داشتم و تک دختر خانه بودم، هر چه می خواستم برایم حاضر بود. 16 سال بیشتر نداشتم که از پدر و مادرم خواستم برایم گوشی مدل بالایی بخرند. چون اهل درس و مدرسه بودم و سرم به کار خودم بود بی هیچ مقاومتی خواسته ام را اجرایی کردند.
اوایل عصرها بعد از اتمام درس خودم را با گوشی سرگرم می کردم و بی هیچ قصدی با پسرهای فامیل تا نیمه شب مشغول پیامک بازی بودم و بعد رمان های عاشقانه می خواندم. بعضی شب ها تا صبح بیدار می ماندم و رمانی را که جذاب بود تا انتها می خواندم و بعد با خستگی تمام برای رفتن به مدرسه حاضر می شدم.
اگر رمانی تمام نمی شد زنگ تفریح آن را می خواندم این وابستگی بیش از حد سبب شد تا بیشتر برای رمان خواندن و پیامک دادن وقت بگذارم و کمتر درس بخوانم. با خواندن رمان ها به قول معروف چشم و گوشم بازتر و تمایلم برای ارتباط با جنس مخالف بیشتر شده بود.
دیگر مانند گذشته به درس و اعتقاداتم بها نمی دادم و سر رشته افکارم همان رمان هایی بود که می خواندم. در پیامک بازی با پسرهای فامیل از هر دری سخن می گفتیم و گاه شوخی های پیامکی به حرف های نامربوط می کشید.دیگر آن نسرین سابق نبودم و به این کار غیر اخلاقی اعتیاد پیدا کرده بودم.
در این گیر و دار با پسر خاله ام بیشتر از بقیه در ارتباط بودم و درباره خصوصی ترین مسائل زندگی ام با او صحبت می کردم. مفهوم بیشتر رمان هایی که می خواندم رواج بی بند و باری و ارتباط دختر و پسر بود و من هم با خواندن این رمان های عاشقانه به سمت و سوی این مدل رفتار و زندگی کردن کشیده شدم. در پیامک بازی هایی که با پسرخاله ام داشتم بیشتر سعی میکردم موضوع ها عاشقانه باشد، از سویی در رفت و آمدهایی که به خانه ما داشت به او دلبسته شدم.
به 19 سالگی که رسیدم به دلیل رسیدگی به خودم و تیپ های امروزی تری که داشتم راه خواستگاران به خانه ما باز شد اما چون سن و سالی نداشتم والدینم درباره خواستگارهای من نظرخواهی نمی کردند و خودشان جواب رد می دادند. روزی خاله ام به خانه ما آمد و مرا برای احمد، پسرش خواستگاری کرد و مادرم که زیاد از این پیشنهاد بدش نیامده بود بعد از پرسیدن نظر پدر و برادرانم برای آمدن آن ها به خواستگاری و دیگر موارد پاسخ مثبت داد و بعد از یک هفته از خواستگاری، من و احمد به عقد هم درآمدیم.
اوایل، احمد خیلی خوب با من رفتار می کرد و من هم با این که استرس زیادی برای این وصلت داشتم سعی می کردم به خوبی با احمد رفتار کنم اما روال رمان خواندن و پیامک بازی های من به طور مخفیانه و دور از چشم احمد ادامه داشت. همه افکارم بر اساس رمان ها شکل گرفته بود و رفتارم متاثر از شخصیت های رمان ها بود و انتظار داشتم احمد همان گونه عاشقانه با من برخورد کند ولی چون رفتارش آن گونه نبود نسبت به او دلسرد شدم و هر روز بهانه های زیادی میگرفتم.
با گذشت یک سال از عقد، بهانه گیری های من بیشتر می شد و احمد هم از آن وضعیت خسته شده بود. یک شب که در حال پیامک بازی و بالا و پایین کردن کانال های تلگرامی بودم فراموش کردم که پیامک ها را حذف کنم. احمد هم بی هوا به سراغ گوشی ام رفت و پیام ها را خواند. دستم به دلیل رابطه ام با چند مرد دیگر برای احمد رو شده بود و او به شدت از این کار ناراحت شد.
دعوا و درگیری سختی داشتیم و وقتی برادرانم از این موضوع مطلع شدند گوشی ساده ای برایم تهیه کردند و گوشی قبلی ام را از کار انداختند.من که به خواندن رمان وابسته شده بودم و اگر شب ها با کسی پیامک بازی نمی کردم خوابم نمی برد از این طرز رفتار عصبانی شدم و مسبب این رفتار را احمد می دیدم برای همین ناسازگاری ام با او بیشتر شد. در خانه بهانه می گرفتم و برای دیدن دوستانم و پسرهایی که از قبل با آنان در ارتباط بودم به خارج از خانه می رفتم.
در همین رفت و آمدها احمد مرا تعقیب کرد و مچم را گرفت. با دیدنش ترس زیادی در وجودم رخنه و در میان جمع به زدن یک سیلی بسنده کرد اما وقتی از محل دور شدیم تا توان داشت کتکم زد و با لگد محکمی که به پهلویم خورد احساس ضعف عجیبی کردم و بی هوش شدم. بعد از به هوش آمدن در بیمارستان متوجه شدم که یکی از کلیه هایم دچار خون ریزی شده است و کلیه ام را از دست دادم.
احمد بعد از آن ماجرا تمایلی به زندگی با من نداشت، والدینم و خانواده احمد با مشاهده این وضعیت تلاشی برای برگشتن ما به زندگی نکردند و به راحتی طلاق گرفتم. فکر می کردم دوباره به زندگی آزاد گذشته بر می گردم اما سخت در اشتباه بودم چون خانواده ام سخت گیرتر شدند و برادرانم بیشتر مراقبم بودند. از گوشی و بیرون رفتن خبری نبود و مانند یک زندانی در خانه اسیر بودم.
دو سال از طلاقم می گذشت و وضعیت تغییری نکرد. احمد یک سال پس از جدایی با یکی دیگر از دخترهای فامیل ازدواج کرد و من بعد از سه سال از جدایی با پسری به اسم مهیار آشنا شدم و ازدواج کردم. مهیار بسیار حساس بود و البته معتاد. همیشه به من شک داشت و حساسیت اش سبب شده بود کلافه تر شوم. خیلی از روزها از او کتک می خوردم و دم نمی زدم. شش ماه که با مهیار زندگی کردم بعد از یک دعوا و درگیری، دوباره به خانه پدرم برگشتم و از والدینم خواستم که طلاقم را از مهیار بگیرند.
اما والدینم که تحمل یک ننگ دیگر بر پیشانی خودم و خودشان را نداشتند با این موضوع مخالفت کردند و مرا با مهیار آشتی دادند ولی این صلح زیاد طول نکشید و من هم که اجازه ام دست خودم بود درخواست طلاق دادم و از مهیار جدا شدم. حال در سن 24 سالگی با دو مهر طلاق بر پیشانی ام روزگار را سپری می کنم و گاه با دیدن خوشبختی احمد از کرده هایم پشیمان میشوم اما پشیمانی دیگر سودی ندارد و باید منتظر آینده ای باشم که ...برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر