دختر داشت توی گوشی می‌چرخید که آگهی افزایش شارژ تا سه‌برابر! را دید. صفحه را بست و شماره‌ای گرفت. گفت: «سلام کجایی؟» و انگشتان یخ‌زده باریکش را ها کرد. «دارم می‌رم حساب کنم باهاش» ماشین از جاده اصلی پیچید توی یکی از خیابان‌های محلی خلوت. دختر گفت: «نه بابا قسط آخره دیگه راحت می‌شم» دستش را روی دهنی گوشی گذاشت سرفه کرد و بعد بلند خندید. راننده یک لحظه توی آینه نگاه کرد و بعد به شیشه سمت خودش تکیه داد. دختر آرام گفت: «نه خله. نقد» و دوباره ریز و فندقی خندید. تماس قطع شد. شارژ گوشی تمام شده بود. دختر به مسیر نگاه کرد و گفت: «آقا گفتم میرم گنبد سبز» راننده توی آینه گفت: «بله می‌دونم» دختر اول به راننده زل زد و بعد به خیابان. گفت «مسیرو اشتباه دارین میرین» راننده مستقیم به مسیر روبه‌رو نگاه می‌کرد سری تکان داد و گفت: «طرح ترافیکه خانم. پلاکم فرده». دختر گوشی را روشن کرد خواست شارژ کند. یاد آگهی افزایش سه‌برابر شارژ افتاد. کد شارژ خریداری کرد و بعد توی سایت کد را وارد کرد و منتظر پیامک موجودی شد.
صدای قفل شدن درها دختر را از جا پراند. بعد دختر دید که ماشین توی مسیر کوچه مانندی پیچیده که پر است از درخت و شاخه‌های لخت و خشکیده‌ای که زیر نور سوبالای سمند روشن می‌شدند.

دختر سریع شماره‌ای گرفت. صدای تلویزیونی زنی گفت که موجودی شارژ تمام شده. یک کد را شماره‌گیری کرد و موجودی‌اش را که نگاه کرد دید صفر شده. فهمید تمام شارژش را بالا کشیده‌اند. چراغ‌های سمند یک‌باره خاموش شدند و دختر احساس کرد همه دنیا تاریک شده. ماشین آرام توقف کرد و راننده تا رویش را به عقب برگرداند، دختر گوشی را به گوشش چسباند و گفت: «الو از روی جی پی اس پیدام کن» راننده داد زد: «قطع کن!» و دست دراز کرد و گوشی را در یک آن از دست دختر کشید. دید خاموش است. گفت: «عه! زرنگ هم که تشریف داری». توی دست دیگر راننده چیزی بود. گفت: «کیفتو بده» دختر گریه کرد. صدای ناله مانندی از گلویش بیرون می‌آمد و خودش را گوشه تاریک ماشین مچاله کرده بود. توی تاریکی چهره مرد را نمی‌دید. وسط هق‌هق توانست بگوید: «آقا تورو خدا»

مرد داد زد: «نذار بلای بدتری سرت بیارم. بده کیفتو» بعد دستش ناگهان حرکتی کرد و دختر حس کرد چیزی توی بازویش خلید و سوزش گزنده‌ای تا عمق استخوانش رسید. تمام تنش سرد شده بود. کیف را به سمت مرد گرفت. مرد یک چراغ قوه کوچک روشن کرد و نورش را توی کیف انداخت. تند تند توی محتویاتش دنبال چیزی گشت. یک لایه نور افتاده بود روی نوک بینی مرد و لب پایینش. کیف دستی پول را بیرون آورد و سه کارت عابربانک پیدا کرد. نور چراغ قوه کوچکش را توی صورت دختر انداخت. دختر چشم‌هایش را تنگ کرد. چیزی نمی‌دید جز نور شدید چراغ و صدای مرد که گفت: «کدومش پول داره؟» دختر مویه کرد: «توروخدا» بعد چیزی محکم توی صورت دختر خورد. گریه کرد. گفت: «هیچ‌کدوم» مرد چراغ قوه را از صورت دختر برداشت. گفت: «پس هر سه تاش داره» بعد اضافه کرد: «می‌ریم پای عابر. رمزشو بهم می‌گی. همین‌جا توی ماشین می‌شینی و جیغ و داد هم نمی‌کنی. بعد می‌رسونمت یه جایی که راحت بری خونه» دختر حس کرد چیزی راه گلویش را می‌بندد. فقط توانست سر تکان دهد. مرد گفت: «اگر دست از پا خطا کنی بلایی به سرت میارم که پشیمون بشی» دختر بیشتر مچاله شد. مرد داد زد: «شیرفهم؟» 
استارت زد و تا یک عابر دور افتاده راند. تمام دست دختر خونی شده بود و حس کرد توی آن هوای سرد تمام بافت‌های دستش یخ زده. ماشین چسبیده به یک عابربانک توقف کرد. دختر نفهمید کی از ماشین پیاده شده و گیج پای عابر بانک ایستاده. یادش آمد جایی خوانده بود اگر رمز را برعکس بزند دستگاه یک اخطار می‌فرستد و پلیس خبردار می‌شود.

کارت سبز را که وارد کرد یادش آمد رمز را ١٢٢١ انتخاب کرده. دوست داشت بلند جیغ بزند. مرد پول را برداشت و بعد نوبت به کارت آبی بود. رمز ١٣٧٠ بود. دختر رمز را زد ٠٧٣١ دستگاه اخطار داد رمز اشتباه است. هیچ اتفاق دیگری نیفتاد. مرد گفت: «مسخره‌بازی در نمیاری» دست دختر می‌لرزید و خونی شده بود. دوباره زد ٠٧٣١ دستگاه پیغام داد رمز وارد شده اشتباه است. مرد چاقو را گذاشت روی پهلوی دختر گفت: «این دفعه اشتباه بزنی کلیه‌ات رو سوراخ می‌کنم» دختر رمز را زد و زانوهایش تا خورد و همانجا روی زمین مچاله شد. تا به خودش بیاید راننده و ماشین غیب شده 
بودند.  برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

ایلیا موسایی

 

وبگردی