بلایی که سر دختر جوان داخل ماشین سمند آمد / راننده پلید چراغ ها را خاموش کرد
حوادث رکنا: هوای یخی دیماه چنان سوزی داشت که حاشیه شیشههای ماشین بلور بسته و منجمد شده بود. دختر پشت سمند سفید توی صندلی چرمی سرد فررفته بود و مدام گوشیاش را چک میکرد. به راننده گفت: «آقا بخاری رو نمیزنین؟» راننده گردن کشید و توی آینه نگاه کرد بعد یک دکمه را زد و صدای هوووی بخاری بلند شد. راننده حدودا چهلساله به نظر میرسید. کاپشن یقهدار قهوهای رنگی به تن داشت و دستش را که روی فرمان میگذاشت سرآستین پلوور بافتنیاش دیده میشد. هوای گرگ و میش غروب بود و چراغهای خیابان مثل هالههای ملایم مهزده یکییکی روشن میشدند.
دختر داشت توی گوشی میچرخید که آگهی افزایش شارژ تا سهبرابر! را دید. صفحه را بست و شمارهای گرفت. گفت: «سلام کجایی؟» و انگشتان یخزده باریکش را ها کرد. «دارم میرم حساب کنم باهاش» ماشین از جاده اصلی پیچید توی یکی از خیابانهای محلی خلوت. دختر گفت: «نه بابا قسط آخره دیگه راحت میشم» دستش را روی دهنی گوشی گذاشت سرفه کرد و بعد بلند خندید. راننده یک لحظه توی آینه نگاه کرد و بعد به شیشه سمت خودش تکیه داد. دختر آرام گفت: «نه خله. نقد» و دوباره ریز و فندقی خندید. تماس قطع شد. شارژ گوشی تمام شده بود. دختر به مسیر نگاه کرد و گفت: «آقا گفتم میرم گنبد سبز» راننده توی آینه گفت: «بله میدونم» دختر اول به راننده زل زد و بعد به خیابان. گفت «مسیرو اشتباه دارین میرین» راننده مستقیم به مسیر روبهرو نگاه میکرد سری تکان داد و گفت: «طرح ترافیکه خانم. پلاکم فرده». دختر گوشی را روشن کرد خواست شارژ کند. یاد آگهی افزایش سهبرابر شارژ افتاد. کد شارژ خریداری کرد و بعد توی سایت کد را وارد کرد و منتظر پیامک موجودی شد.
صدای قفل شدن درها دختر را از جا پراند. بعد دختر دید که ماشین توی مسیر کوچه مانندی پیچیده که پر است از درخت و شاخههای لخت و خشکیدهای که زیر نور سوبالای سمند روشن میشدند.
دختر سریع شمارهای گرفت. صدای تلویزیونی زنی گفت که موجودی شارژ تمام شده. یک کد را شمارهگیری کرد و موجودیاش را که نگاه کرد دید صفر شده. فهمید تمام شارژش را بالا کشیدهاند. چراغهای سمند یکباره خاموش شدند و دختر احساس کرد همه دنیا تاریک شده. ماشین آرام توقف کرد و راننده تا رویش را به عقب برگرداند، دختر گوشی را به گوشش چسباند و گفت: «الو از روی جی پی اس پیدام کن» راننده داد زد: «قطع کن!» و دست دراز کرد و گوشی را در یک آن از دست دختر کشید. دید خاموش است. گفت: «عه! زرنگ هم که تشریف داری». توی دست دیگر راننده چیزی بود. گفت: «کیفتو بده» دختر گریه کرد. صدای ناله مانندی از گلویش بیرون میآمد و خودش را گوشه تاریک ماشین مچاله کرده بود. توی تاریکی چهره مرد را نمیدید. وسط هقهق توانست بگوید: «آقا تورو خدا»
مرد داد زد: «نذار بلای بدتری سرت بیارم. بده کیفتو» بعد دستش ناگهان حرکتی کرد و دختر حس کرد چیزی توی بازویش خلید و سوزش گزندهای تا عمق استخوانش رسید. تمام تنش سرد شده بود. کیف را به سمت مرد گرفت. مرد یک چراغ قوه کوچک روشن کرد و نورش را توی کیف انداخت. تند تند توی محتویاتش دنبال چیزی گشت. یک لایه نور افتاده بود روی نوک بینی مرد و لب پایینش. کیف دستی پول را بیرون آورد و سه کارت عابربانک پیدا کرد. نور چراغ قوه کوچکش را توی صورت دختر انداخت. دختر چشمهایش را تنگ کرد. چیزی نمیدید جز نور شدید چراغ و صدای مرد که گفت: «کدومش پول داره؟» دختر مویه کرد: «توروخدا» بعد چیزی محکم توی صورت دختر خورد. گریه کرد. گفت: «هیچکدوم» مرد چراغ قوه را از صورت دختر برداشت. گفت: «پس هر سه تاش داره» بعد اضافه کرد: «میریم پای عابر. رمزشو بهم میگی. همینجا توی ماشین میشینی و جیغ و داد هم نمیکنی. بعد میرسونمت یه جایی که راحت بری خونه» دختر حس کرد چیزی راه گلویش را میبندد. فقط توانست سر تکان دهد. مرد گفت: «اگر دست از پا خطا کنی بلایی به سرت میارم که پشیمون بشی» دختر بیشتر مچاله شد. مرد داد زد: «شیرفهم؟»
استارت زد و تا یک عابر دور افتاده راند. تمام دست دختر خونی شده بود و حس کرد توی آن هوای سرد تمام بافتهای دستش یخ زده. ماشین چسبیده به یک عابربانک توقف کرد. دختر نفهمید کی از ماشین پیاده شده و گیج پای عابر بانک ایستاده. یادش آمد جایی خوانده بود اگر رمز را برعکس بزند دستگاه یک اخطار میفرستد و پلیس خبردار میشود.
کارت سبز را که وارد کرد یادش آمد رمز را ١٢٢١ انتخاب کرده. دوست داشت بلند جیغ بزند. مرد پول را برداشت و بعد نوبت به کارت آبی بود. رمز ١٣٧٠ بود. دختر رمز را زد ٠٧٣١ دستگاه اخطار داد رمز اشتباه است. هیچ اتفاق دیگری نیفتاد. مرد گفت: «مسخرهبازی در نمیاری» دست دختر میلرزید و خونی شده بود. دوباره زد ٠٧٣١ دستگاه پیغام داد رمز وارد شده اشتباه است. مرد چاقو را گذاشت روی پهلوی دختر گفت: «این دفعه اشتباه بزنی کلیهات رو سوراخ میکنم» دختر رمز را زد و زانوهایش تا خورد و همانجا روی زمین مچاله شد. تا به خودش بیاید راننده و ماشین غیب شده
بودند. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ایلیا موسایی
چه خوب توضیح دادین و داستانش هم جالب بود
یکی نیست بگه ای دختر تنها با این تنهایی کجا میری با کی میره تا این بلا به سرت بیاد ...و.با خیال اینکه این حرفها چیه موقیت امن ...امنه ...چه خیال واهی
الان بلاخره رمز رو برعکس بزنیم پلیس میفهمه یا نه؟
بلخره پول میده یا میگه رمز اشتباه؟
ما خو شانس نداریم اگه بزنه رمز اشتباهه، همونجا میکشنمون بعد میرن:d