افسوس که عقلم ضایع شده بود و گوش به حرف بزرگ‌ترهای دلسوز خودم نبودم. چند ماه در خانه دعوا و مرافعه داشتیم. یک روز دلم را به دریا زدم‌، دسته‌گلی خریدم با جعبه‌ای شیرینی و یکه و تنها به خواستگاری رفتم. خانواده دختر مورد علاقه‌ام برایشان مهم نبود چرا پدر و مادرم همراهی‌ام نمی‌کنند. آ‌ن‌ها بی‌هیچ قید و شرطی بله را گفتند و من خیر سرم ازدواج کردم. خانواده‌ام وقتی فهمیدند چه دسته‌گلی به آب داده‌ام مرا طرد کردند. چندسال از این ماجرا می‌گذرد. نه من به دیدنشان رفته‌ام و نه آن‌ها سراغی از من گرفته‌اند.

با آنکه مصمم بودم از لج خانواده‌ام هم که شده زندگی خوبی برای خودم بسازم، اما خیر ندیدم. وقتی با خودم فکر می‌کنم چرا به چنین سرنوشتی دچار شده‌ام به دو نتیجه می‌رسم. اول اینکه عاق والدین شده‌ام و بعد هم در مهم‌ترین تصمیم زندگی‌ام که انتخاب همسرم بود اشتباه کردم.

پدرم راست می‌گفت‌، این ازدواج به خیر و صلاحم نبود. من و همسرم از نظر فرهنگی‌، اجتماعی و خانوادگی فرسنگ‌ها فاصله داشتیم و به هیچ عنوان حرف همدیگر را نمی‌فهمیدیم.

با آنکه کار و حرفه‌ای بلد بودم و می‌توانستم با تخصصی که داشتم زندگی پر رونقی برای خودم بسازم تحت‌تأثیر حرف‌های همسرم و پدرش به در بی‌خیالی زدم‌. دنبال کارهایی رفتم که هیچ تخصصی در آن نداشتم و دست آخر از طرف شوهر یکی از دوستان همسرم که مثل ٢خواهر بودند معتاد شدم.

عاقبت، این ازدواج به دلیل مشکلات و اختلاف‌هایی که با همسرم پیدا کردم به طلاق انجامید. او شریک با معرفت و صادقی برای زندگی‌ام نبود و برای همین از هم جدا شدیم. بعد از طلاق یک دلم می‌گفت به خانه پدرم برگردم و دل دیگرم سرکوفت می‌زد که با چه رویی می‌خواهی بروی و چه می‌خواهی بگویی. شاید اگر همان موقع هم به خانه برگشته بودم می‌توانستم خودم را از نو پیدا کنم.

اعتیاد از من یک خلافکار روسیاه ساخت. امروز دیگر تصمیم گرفتم آ‌دم بشوم. نشانی پدرم را دادم و پلیس به خانه‌مان زنگ زد. مأمور کلانتری می‌گفت صدای پدرم پشت تلفن می‌لرزید و بی‌تاب دیدنم شده است. امیدوارم بتوانم وقتی اینجا آ‌مدند به چشم‌هایشان نگاه کنم. می‌خواهم با التماس از پدر و مادرم بخواهم مرا ببخشند و در حقم دعا کنند تا بتوانم از نو خودم را بسازم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

وبگردی