این مرد تهرانی 27 بار زنش را طلاق داد / مریم همان شب اول ازدواج کتک خورد + عکس

هرچه آشوب و دعوا به ذهن‌تان می‌رسد وسط یک زندگی مشترک خالی کنید. هرچه شکستنی هم به ذهنتان می‌رسد وسط آن بیندازید از کاسه بشقاب‌های توی آشپزخانه تا شکاندن ال‌سی‌دی تلویزیون و به هم ریختن کل اثاث‌های خانه و دعوا و مرافعه‌هایی که گاهی به بزن بزن و کلانتری هم می‌کشد و حالا وسط این آشوب، زن و شوهری را تصور کنید که ۲۰ سال با این وضع زندگی می‌کنند و دست آخر با دو بچه تصمیم می‌گیرند این آشوب را برای همیشه تمام کنند و از هم طلاق بگیرند.

آقای «امیرمحمدی» و خانم «مریم مبینی» سال‌ها وضع زندگی‌شان همین بود و هرچه که یک زندگی مشترک نباید داشته باشد آنها تمام و کمال داشتند و باوجود دو بچه از هم طلاق می‌گیرند اما دوباره رشته محبت، آنها را به سمت هم می‌کشد و این بار زندگی تازه‌ای آغاز می‌کنند که هیچ شباهتی به زندگی قبلی ندارد. به همین بهانه با این زوج این روزها خوشحال و خوشبخت همراه شدیم.

روی پرده‌های خانه‌ رد چند بادکنک تولد و ریسه تولدت مبارک مانده تا معلوم شود همین روزها تولد یکی از اعضای خانواده بوده، از هلیا و هدیه که با خنده دنبالم می‌کنند سوال می‌کنم تولد چه کسی بوده که بچه‌ها با خنده جواب می‌دهند تولد بابا بوده و خانم خانه و بچه‌ها برایش تولد گرفته‌اند. همین روزها هم تولد یکی دیگر از بچه‌هاست، تا شادی روزهای تولد ادامه داشته باشد و ما بیشتر باورمان شود که حال خانه آقای محمدی خوب است.

خانم مبینی و آقای محمدی را روی یک کاناپه می‌نشانیم تا قصه را آغاز کنیم. بچه‌ها خودشان را بین پدرو مادرشان جا می‌دهند و به صدای هر چلیک چلیک دوربین با خنده جواب می‌دهند. اهل خانه همین اول کاری می‌گویند خواهر بزرگه خانه نیست و جایش حسابی توی عکس‌ها خالیست. .ما هم حسابی جای هانیه را خالی می‌کنیم که اگر بود شاید شیرینی این روزهای خوب را بیشتر برایمان توصیف می‌کرد.

همان شب اول ازدواج کتک زدم!

آقای مبینی بیست و یکی دوساله و سرباز بود که عاشق همسرش می‌شود. بعد از چندوقت تصمیم می‌گیرد که بالاخره به خواستگاری دخترخانم برود و قصه را تمام کند. برای همین با وجود مخالفت‌های برخی از اعضای دو خانواده قصه این زن و مرد عاشق به ازدواج می‌رسد.

اولین دعوای این زن و شوهر دو ساعت بعد از ثبت شناسنامه‌ای عقدشان بود،‌ آن هم در خیابان! آقای محمدی می‌گوید:«شب اول که عقد کردیم سر این موضوع که آن‌شب را در منزل مادر من بمانیم یا به خانه مادر همسرم برویم، دعوایمان شد و اولین کتک زندگی را همان‌جا زدم که همان زمان نیروانتظامی هم در محل بود، آمد و شناسنامه‌هایمان را نشان دادیم. متاسفانه آن دوران من دست بزن داشتم و نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. اما آنقدر یکدیگر را دوست داشتیم که این چیزها را نمی‌دیدیم.»

سر هرچیزی باهم می‌جنگیدیم

با گذشت زمان اختلافات هم بالا می‌گیرد و آقای محمدی و همسرش چیزهایی را از هم می‌بینند که شاید انتظارش را نداشتند. جنس اختلافات هم همین چیزهای ساده‌است که در بین همه عروس و دامادها وجود دارد اما انگار این اختلاف سیلقه‌ها در زندگی این زوج غلظت بیشتری دارد. وقتی درباره موضوع اختلافات‌شان از آن‌ها می‌پرسم خانم مبینی می‌گوید: «مثلا همین اختلافات بین عروس و مادرشوهر، اینکه زود به من برمی‌خورد یا اینکه چرا از خانواده‌ات دفاع می‌کنی. یا چرا در مسافرت‌های دسته‌جمعی هوای مرا نداری و دیر آمدی و از این حرف‌ها. دردسرتان ندهم ما از همان ابتدا سر هرچیزی می‌جنگیدیم. هرچیزی می‌توانست یک دعوای بزرگ بین ما راه بیندازد.»

ماهواره را جمع کردیم، خلاص شدیم!

حالا که زندگی خوب و خوش است دنبال تفاوت می‌گردم و می‌پرسم چه چیزهایی اوضاع بین‌تان را خراب می‌کرد که حالا دیگر نیست؟ آقای محمدی با خنده می‌گوید:«ماهواره، واقعا تاثیر بدی روی ما داشت. آن وقت‌ها هم به این نتیجه رسیده بودم. از بس شک و خیانت را نشان می‌داد روی همسرم عجیب تاثیر داشت. وقتی هم برگشتیم به زندگی دوباره، گفتم دیگر ماهواره نباید درخانه داشته باشیم.»

خنده‌ام می‌گیرد و می‌گویم شبیه پیام‌های اخلاقی تلویزیون است که این حرف‌ها را می‌زنند و بعد آتش زدن ماهواره را نشان می‌دهند که خانم مبینی خیلی جدی تایید می‌کند و می‌گوید: «راست می‌گویند. من آنقدر تاثیر می‌گرفتم و وابسته شده بودم که حد نداشت. شوهرم ماهواره را از کار انداخته بود. اما من یاد گرفته بودم چطوری درستش کنم. وقتی صبح می‌رفت من ماهواره را درستش می‌کردم و وقتی می‌آمد دوباره از کار می‌انداختم تا نفهمد. وقتی هم قرار شد دوباره زندگی را شروع کنیم. دیگر ماهواره نگرفتیم.»

تنهایی‌های زیاد مرا به سمت شیشه کشاند

آقای محمدی به گفته خودش یک جایی کم می‌آورد و دست به کاری می‌زند که زندگی‌اش را حسابی به هم می‌ریزد. آقای محمدی درباره علت معتاد شدن خود می‌گوید :« آن موقع‌ها اصلا بلد نبودم چگونه باید مشکلاتم را حل کنم. یک جایی خودم را خیلی تنها دیدم و خودم را سرگرم فوتبال کردم. پاهایم آسیب دید و مجبور شدم ورزش را هم کنار بگذارم و چون حس درک متقابل از همسرم را هم نداشتم حسابی گوشه گیر شدم. همسرم هم صبح تا شب خانه مادرش بود و به‌خاطر تنهایی‌هایم به سمت مواد مخدر کشیده شدم و در نتیجه به شیشه معتاد شدم.»

آقای محمدی می‌گوید بحث بر سر خانواده‌ها نیز همیشه هیزم دعواهایشان بوده و گاهی این دعواها چنان بالا می‌گرفته که از مدیریت و کنترل آن‌ها خارج می‌شده. از همین بحث‌هایی که همه زن و شوهرها دارند اما باید مدیریت شود: «همیشه به همسرم می‌گویم اگر به مادر من احترام بگذاری، هم بچه‌ها این احترام را می‌بینند و یاد می‌گیرند و هم اینکه دعای پدر و مادرمان شامل حال ما می‌شود. اما بعضی‌ها این حرف را معادل بچه‌ننه بودن می‌دانند. ما سر این موضوع خیلی اختلاف داشتیم. در گذشته کمتر ولی واقعا این روزها خودم نیز به مادر خانمم خیلی احترام می‌گذارم. اما در زندگی قبلی‌مان، همسرم توقع داشت اگر با مادرم اختلافی دارد من همانجا با مادرم برخورد کنم. من این حرف را قبول ندارم. بین خیلی از جوان‌ها هم رایج است که می‌گویند مادرت مقصر است پس باید با مادرت برخورد کنی. در حالیکه احترام به مادر واجب است و بی‌احترامی به او گناه بزرگی‌ست. من می‌گویم اصلا بین این بحث‌ها شما نباید دنبال مقصر بگردید و همه این‌ها باعث دعواهای خیلی بزرگی می‌شد.»

۲۷بار برای طلاق اقدام کردیم

آقای محمدی و خانم مبینی در زندگی‌شان ۲۷ بار برای طلاق به دادگاه مراجعه کرده‌اند. یعنی ۲۷ بار صبح از خواب بیدار شدند و تصمیم گرفتند که زندگی پر سروصدایشان را برای همیشه تمام کنند و حتی یک بار هم این کار را انجام دادند. اما در این ۲۷ بار تلخ چه گذشته‌است؟ آقای محمدی جواب می‌دهد: «خیلی اوقات شب‌ها که خانه می‌آمدم عصبانی می‌شدم و پیش می‌آمد که همسرم را حسابی بزنم ،بعد صبح‌ها که بیدار می‌شدم و سر کار می‌رفتم می‌‌فهمیدم که همه در خانه ما جمع می‌شدند و کار به مشاجره می‌رسید و تصمیم به طلاق گرفته می‌شد. یک بار هم مجبور شدم برای اینکه قائله بخوابد ماشینم را بفروشم و پولش را بدهم که تمام شود. همین اتفاقات و دیگر اتفاقات زنجیروار تلخ باعث شد کم‌کم بدهکار هم بشوم و در خرج وهزینه‌های روزمره خودم هم بمانم و همین اتفاقات باعث شد ما ۲۷‌بار برای طلاق به دادگاه مراجعه کنیم. من حتی برای همین کتک زدن زندان هم رفته‌ام!»

خانم مبینی درباره این ۲۷ بار می‌گوید: «خیلی‌ها به ما می‌گفتند دیوانه‌اید. دعواهای سنگین می‌‌کنید و چندبار خواسته‌اید طلاق بگیرید اما بازهم زندگی می‌کنید. راست می‌گفتند زیاد پیش می‌آمد دعواهای سنگینی باهم داشته باشیم اما خیلی وقت‌ها وسط دعوا با هم می‌خندیدیم و همه چیز تمام می‌شد. این ۲۷ بار هم هربار بزرگتر‌ها می‌آمدند وساطت می‌کردند و ماجرا تمام می‌شد.»

کسی باور نمی کند ما دیگر دعوا نمی‌کنیم!

حرف زدن از اشتباهات گذشته حالا که ۴سال است زندگی رنگ و بوی تازه‌ای به خودش گرفته‌است راحت‌تر شده. برای همین می‌پرسم به نظر خودتان در زندگی قبل چه اشتباهاتی داشتید، که الان سعی می‌کنید آن‌ها را تکرار نکنید؟ آقای محمدی جواب می‌دهد:«حالا حدود ۴سال و نیم است که نه فقط با همسرم بلکه حتی با آدم‌هایی که در کار با آنها سروکله می‌زنم هم دعوا نکرده‌ام. البته بیرون خیلی هم دعوا نداشتم ولی این تغییر آنقدر زیاد بود که حتی بعد از گذشت ۲سال خیلی‌ها از خانمم می‌پرسیدند واقعا دیگر امیر تو را نمی‌زند؟»

خانم مبینی میان حرف می‌آید و می‌گوید:«نمی‌گویم خیلی زود عصبانی می‌شد اما وقتی عصبانی می‌شد همه چیز را کن فیکون می‌کرد. می‌ریخت، می‌پاشید، می‌شکست. کارهای عجیب و غریب می‌کرد.خود من هم باورم نمیشود ۴سال است کتک نخورده‌‌ام! (می‌خندد)»

آقای محمدی حرف را اینطور ادامه می‌دهد :«حالا اگر بخواهم به کسی بگویم که اشتباهات مرا تکرار نکند می‌گویم هرگز در عصبانیت تصمیم نگیر و کاری نکن.»

خانم محمدی درباره اشتباهات گذشته‌اش اینطور حرف می‌زند: «من خودم به شخصه زمانی که عصبانی می‌شدم سعی می‌کردم چیزهایی بگویم که حرصش را دربیاورم و اذیتش کنم و همین، اختلافات را شدید‌تر می‌کرد. در واقع من بچگی می‌کردم.»

همسر قبلی‌ام! همپا نبود من هم حرصش را در می‌آوردم!

زن و شوهری که روبروی ما نشسته‌اند وقتی از گذشته حرف می‌زنند انگار از آدم‌هایی تعریف می‌کنند که دیگر وجود خارجی ندارند و حالا آنها رفته‌اند و بچه‌هایشان را به این زن و شوهر تازه سپرده‌اند. قصه زندگی به درک نشدن می‌رسد به جایی که آقای محمدی توی تلخی‌ها و بهم‌ریختگی‌ها دوست داشت همسرش همپای او باشد و باهم به سفر بروند و اغلب پذیرفته نمی‌شد: «وقتی بهم می‌ریزم نیاز به یک سفر کوتاه دارم. یک سفر کوتاه به شمال، اما همسرم هیچوقت با من همپا نبود. می‌گفتم 2 روز برویم. می‌گفت این همه برویم به خاطر ۲ روز؟ می‌گفتم یک هفته برویم می‌گفت یک هفته زیاد است. ترجیح می‌داد هر روز صبح برود بازار خرید کند و بیاید. برای همین همیشه تنها می‌رفتم و همسرم به من شک می‌کرد. من همسرم را خیلی دوست داشتم اما ندانم‌کاری و بچگی زیاد می‌کردم و می‌خواستم ثابت کنم که من چهره‌ام مثلا خیلی خوب‌تر است.»

خانم مبینی در ادامه می‌گوید: «کار خاصی در این شرایط نمی‌توانستم انجام بدهم جز اینکه داد و بیداد کنم. می‌گفتم نکن ما دختر داریم ممکن است همین کارها را کسی سر دخترمان در بیاورد. وقتی حس می‌کردم حرفم به جایی نمی‌رسد رها می‌کردم و کاری به کارش نداشتم و فقط با خانواده خودم خوش بودم.»

بچه‌‌ها را خود خدا به ما داده‌است

هانیه، هلیا و هدیه دخترهای خانواده آقای محمدی هستند که هرکدام در برهه‌های حساسی به دنیا آمده‌اند. پدر و مادرشان می‌گویند خود خدا آنها را به ما داده‌اند. انگار خدا می‌خواست بچه‌ها با دست‌های کوچکشان زندگی پدر و مادرشان را نجات بدهند. هلیا دقیقا در اوج بحران زندگی پدر و مادرش به دنیا آمده‌است و الان حدودا هشت‌ساله است. او خاطرات تلخی را به یاد دارد. وقتی نشسته‌ایم و با هم این اتفاقات را مرور می‌کنیم خودش را به وسط بحث می‌رساند و تاکید می‌کند که همه اتفاقات را کامل به یاد دارد و دوست دارد حرف بزند: «یادم هست یک روز حسابی دعوا شد و حتی تلویزیون خانه شکست. یا یادم هست که بعد از طلاق دست بابا را می‌گرفتم و می‌کشیدم تا به زور بیاید و به مامان سلام بدهد.» هدیه هم بعد از دوران بازگشت و ازدواج مجدد این زوج به دنیا آمد. شاید وقتی خدا هدیه را وارد زندگی این خانواده کرد، پدر و مادرش نمی‌دانستند چه شیرینی‌های زیادی پیش رو دارند.

حس ششمم گفت که همسرم مرا ترک کرده‌است

مصرف شیشه مدتی زندگی خانواده را حسابی تغییر می‌دهد. تا جایی که خانم مبینی به خاطر عوارض شیشه احساس خطر می‌کند. با وجود اینکه آقای محمدی چندین مرتبه به او گفته بود که مواد مخدر را ترک کرده اما باور این موضوع برای خانم مبینی سخت بود و حرف او را باور نمی‌کرد. تا اینکه در یک مسافرت، بین‌شان حسابی شکرآب می‌شود. به طوری که بلافاصله به تهران بر می‌گردند و همه چیز به هم می‌ریزد: «وقتی تهران آمدیم واقعا حسابی بد شدم. همه چیز را حسابی بهم ریختم و ترساندم‌شان. بعد رفتم سرکار، داشتم برای خودم غذا درست می‌کردم که حس ششم به من گفت که همسرم رفته‌است. همانجا به کسی گفتم: خانمم رفت! همان‌جا برگشتم خانه و دیدم همه چیز بهم ریخته‌ و فهمیدم همسرم واقعا رفته‌است.»

بالاخره طلاق گرفتیم!

قصه طلاق جدی می‌شود. آقای محمدی و خانم مبینی بعد از بیست و چندمین بار باز هم به دادگاه می‌روند و این بار خیلی جدی تصمیم می‌گیرند طلاق بگیرند و این تصمیم را با حاشیه‌های زیاد عملی می‌کنند.

خانم مبینی می‌گوید: «وقتی در محضر صیغه طلاق را جاری کردیم و همه چیز تمام شد، رفتم و پدرشوهرم را بغل کردم. طوری که حاج آقایی که آنجا بود گفت هرکس اینجا می‌آید با دعوا بیرون می‌رود ولی شما همدیگر را بغل کردید.»

آقای محمدی همه طلاها را می‌فروشد و یک ماشین می‌خرد تا خودش را از تلخی و تنهایی دوران طلاق خلاص کند. برای همین همه آخر هفته ها را به شمال می‌رود تا کمتر در خانه باشد. خانم مبینی همه تلاشش را می‌کند که چیزی او را یاد همسر سابقش نیندازد. وقتی می‌پرسم چرا این تلاش‌ها را می‌کردید جواب می‌دهند: «دلتنگ هم می‌شدیم.»

بعد از طلاق نمی‌توانستیم همدیگر را ببینیم

برنامه زندگی بعد از طلاق، تبدیل به مرور خاطرات محض می‌شود. آنقدر که حتی مسافرت‌های تنهایی نیز تلخ و عذاب آور می‌شود. خانم مبینی می‌گوید: «وعده‌های هفتگی که برای تحویل بچه‌ها داشتیم برایم خیلی سخت بود، آنقدر که سعی می‌کردم حتی صدای موتور همسرم را نشنوم. تا صدای موتور او را نزدیک پنجره می‌شنیدم سریع جایم را عوض می‌کردم تا دیگر چیزی نشنوم و یاد همسرم نیفتم.»

آقای محمدی حرف را اینطور ادامه می‌دهد: «همه چیز مرا یاد همسرم می‌انداخت حتی آهنگ موبایلم را عوض کرده بودم که توی شعرش برای همسرم پیامی داشتم. آنقدر همسرم را دوست داشتم که در ایام جدایی طاقت نداشتم حتی از دور او را ببینم. اصلا نمی‌توانستم ببینمش.»

مشاور گفت با این تفکرات تو هیچ زنی با تو زندگی نمی‌کند

با این که در روز طلاق همه برای هم خط و نشان می‌کشیدند، بعد از جدایی، طلاق دلتنگی‌های خودش را نشان می‌دهد. آدم‌هایی که قرار بود همدیگر را سه‌طلاقه کنند بعد از دوماه آدم‌های دیگری می‌شوند. آقای محمدی بعد از طلاق پیش یک مشاور می‌رود و حرف‌های جالبی می‌شنود: «مشاور به من گفت با این سیستم فکری نمی‌‌توانی با هیچکس زندگی کنی. برو فکرت را عوض کن. دستِ بزن را باید کنار بگذاری. باید احساساتت را کنترل کنی. گاهی فکر می‌کنی صداقت داری. حماقت داری. جایی اشتباه می‌کنی بگو و از روی احساسات تصمیم نگیر. اینطوری اگر هر زنی را هم بگیری مثل همسر اولت طلاق می‌دهی. همسرت مادر بچه‌های تو است و با این احساساتی که داری با زن دیگری نمی‌توانی زندگی کنی.»

تماس گرفتم و گفتم می‌خواهم ازدواج کنم

دلتنگی و فشار دوری کار خودش را می‌کند. بالاخره یک روز آقای محمدی تلفنش را بر می‌دارد و به همسر سابقش زنگ می‌زند. از او می‌خواهد که باهم یک قرار بگذارند و باهم حرف بزنند. برای همین خیلی منطقی تماس می‌گیرد: «زنگ زدم و گفتم من می‌خواهم ازدواج کنم و بهترین آدم برای ازدواج با من تو هستی. من پیش مشاور هم رفتم، او گفت بهترین گزینه ازدواج برای من تو هستی. من می‌خواهم با تو صحبت کنم. حالا هم جواب نده. ۱۰ روز فکر کن و خبر بده. بعد از چندین تماس همسرم قانع شد و باهم رفتیم به همان رستورانی که در خوشی‌هایمان قبلا باهم می‌رفتیم.»

خانم مبینی این خاطره را خودش از بین حرف‌های همسرش می‌گیرد و اینطور ادامه می‌دهد: «وقتی در ماشین می‌نشستم، حالم را می‌پرسید و می‌گفت: چه خبرها؟ از دست من راحت شدی‌ها! دیگر کسی نیست که اذیتت کند. خیلی آرام شده بود. اصلا شبیه آدم قبلی نبود. البته هیچ وقت بعد از آن دیگر آدم قبلی نبود.»

قصه به اینجا که می‌رسد یکباره زندگی شیرین می‌شود. زن و شوهری که بیش از ۱۰ سال با جنگ و دعوا زندگی کرده بودند حالا بعد از دوماه کنار هم می‌نشینند و به هم حرف‌های جالبی می‌زنند. آقای محمدی می‌گوید: «گفتم فکر کن ما تا به حال همه این راه‌ را بیراهه رفتیم. من خودم را عوض می‌کنم تو برو دنبال عیب‌های خودت و خودت را تغییر بده تا یک طور دیگری زندگی کنیم. خیلی حرف‌ها زدیم که مهم‌ترینش درباره نقش باقی آدم‌ها در زندگی‌مان بود. می‌گفتم تا کی باید بقیه برایمان تصمیم بگیرند؟»

تغییر کردیم؛ زندگی شیرین شد

«رجوع کردیم» شاید شیرین‌ترین جمله‌ای باشد که زن و شوهر روبرویمان به زبان می‌آورند. حالا که زندگی‌شان به قسمت خوشی‌ها و شیرینی‌ها رسیده محکم می‌پرسم این زندگی‌ جدیدتان چقدر با زندگی قبلی تفاوت دارد؟ خانم خانه جواب می‌دهد: «هیچی. الان که حرفش بین فامیل می‌شود، می‌گویند آن امیر و مریم مرده‌اند و یک امیر و مریم دیگر آمده‌اند. من خیلی صبور شده‌ام. پیش از این اگر شوخی یا متلکی می‌انداخت سماجت می‌کردم و عصبانی می‌شدم. امیر که خیلی تغییر کرده‌است. من ۴سال و اندی ست که کتک نخورده‌ام. آن زمان چشم دیدن مادرشوهر و خواهرشوهرم را نداشتم. اما الان بی‌اندازه دوستشان دارم.»

آقای محمدی می‌گوید غرورهای بیجا در زندگی‌شان حسابی کم شده‌است: «پیش از این باهم اصلا نمی‌توانستیم حرف بزنیم. غرورمان اجازه نمی‌‌داد حتی یک دوستت دارم به هم بگوییم اما الان خیلی راحت به هم می‌گوییم که به هم علاقه داریم. آن زمان وقتی همسرم می‌گفت به خانه مادرت نمی‌آیم، به زور او را به داخل ماشین می‌فرستادم. اما حالا دیگر اصرار را کنار گذاشته‌ام و می‌بینم خودش با من به منزل مادرم می‌آید. تازگی‌ها هر اتفاقی می‌افتد کامل به خدا می‌سپارم و خدا خودش خیلی چیزها را درست می‌کند.»

شروع زندگی دوباره با یک اتاق کوچک

رجوع کردن به همین راحتی‌ها هم نیست. دیگر آن خانه و زندگی وجود ندارد. آقای محمدی و همسرش چندسال در یک اتاق کوچک باهم زندگی تازه‌ای را آغاز کردند و سختی‌های زیادی را کشیدند. دوباره هم دعوا کردند اما این بار یاد گرفتند که ماجرا را چطور مدیریت کنند. چطور دعوا کنند؟ چطور آشتی کنند؟ و چطور یک زندگی تازه را در یک اتاق خیلی کوچک بسازند. اگرچه سخت اما زندگی روزهای خوبش را دوباره به این زوج نشان می‌دهد. خانم مبینی درباره این روزها می‌گوید به آرامش رسیده‌ایم و همسرش می‌گوید هیچ خیال نمی‌کرده این روزهای خوب از راه برسند.

خودتان را تغییر بدهید، طرف مقابل تغییر می‌کند

همه حرف‌ها را که شنیدم به آقا و خانم مبینی گفتم که دنبال یک جمله کوتاه می‌گردم که بعدا بگویم من زن و شوهری را می‌شناسم که ۲۷ بار رفته‌اند از هم طلاق بگیرند. آخر هم جدا شدند اما یک چیزی زندگی‌شان را زیرورو کرد و برگشتند. دنبال یک باوری هستم که این همه مشکل را با همه سختی‌هایش درست کرده‌است. هردو یک جمله را می‌گویند و جمله‌های هم را کامل می‌کنند.

خانم‌ مبینی می‌گوید: «خودت را درست کن، طرف مقابل خودش درست می‌شود.»

آقای محمدی می‌گوید: «دنبال مقصر نگردید. اصلا هم نگردید. اصلا مهم نیست. سعی کنید درستش کنید. اصلا بروید بگویید من مقصرم بیا درستش کنیم. همه چیز خودش درست می‌شود. اگر غیر از این تا کنید درست نمی‌شود.» برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

عطیه همتی / فارس