دختر سمج چگونه رسوا شد؟ / او فقط پسر رفیق باز را می خواست!
رکنا: پدرم کارگر زحمتکشی بود و برای گذران زندگیمان تلاش میکرد.
اگر کلاه ایمنی استفاده کرده بود در آن تصادف لعنتی جانش را از دست نمیداد. هیچ وقت یادم نمیرود. یک روز از مدرسه که برگشتم دیدم جلوی خانه ما شلوغ است و بعد هم با دیدن پارچه سیاه و عکس پدرم، فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. او با موتورسیکلتش سرکار میرفت که این حادثه رقم خورد و غبار یتیمی روی چهرهمان نشاند. بعد از مرگ پدر، بیچاره مادرم بار سنگین مسئولیت زندگی را به گردن گرفت. البته ما صد تا صاحب پیدا کردیم و هرکسی از راه میرسید از سر دلسوزی و ترحم چیزی میگفت. روزهای اول، خیلی از اقوام آمدند و این دلمان را قرص میکرد که تنها نیستیم. اما آنها در کمتر از چندماه از تب و تاب افتادند و یادشان رفت ما هم هستیم. خدا نکند خانوادهای بیسرپرست بشود یا دستش خالی باشد.
بعد از آن ما نه تنها از چشم فامیل افتادیم بلکه کسانی که حدس میزدند شاید درخواست کمکی از آنها داشته باشیم روبرگرداندند و فراموشمان کردند.
از وقتی یکی از اقوام مخفیانه به خواستگاری مادرم آمده بود و خواهش و تمنا میکرد همسرش از ماجرا بویی نبرد، تقریبا با همه قطع رابطه کردیم. مادرم سر کار میرفت و من هم درس میخواندم و هم از خواهر و برادر کوچکم نگهداری میکردم. تا چشم به هم زدم خواستگار جلوی در خانهمان سبز شد. با چندنفر از فامیل مشورت کردیم. مادرم میگفت باید هرچه زودتر تکلیف این بچه (من)را روشن کند و سر و سامانم دهد. اما هرکس حرفی زد و آنقدر از این طرف و آن طرف، پراکندهگویی کردند که مادرم ترسید و جواب رد داد. بعدها فهمیدم یکی از اقوام به دلیل حسادت، نظر مخالف داده و وقتی ما جواب رد دادیم از طریق یک واسطه دنبال خواستگارم بوده تا با دختر خودش ازدواج کند.
چند ماه بعد با پسری آشنا شدم که برای خرید به مغازهاش میرفتم. ابراز عشق و علاقه میکرد. به خواستگاریام آمد. مادرم خودش دست به کار شد و تحقیقاتی انجام داد. او نظر مخالف خودش را اعلام کرد و گفت راضی به این ازدواج نیست. افسوس که من سماجت کردم و با اصرار و لجبازیام مجبورش کردم رضایت بدهد. حرفم را به کرسی نشاندم و بدون مشورت با بزرگترها به عقد پسر مورد علاقهام درآمدم. خوشحال بودم و فکر میکردم خوشبختترین عروس دنیا میشوم. ولی این ازدواج نافرجام مرا به سروسامان نرساند. شوهرم دنبال رفیقبازی میرفت و معتاد از آب درآمد. دست آخر هم به اتهام کار خلاف دستگیرش کردند و زندان افتاد. طلاق گرفتم و به خانه مادرم برگشتم. اقوام هم بهانه خوبی پیدا کرده بودند تا اسم مرا نقل محفل خود کنند. بگذریم، من در برابر مشکلات کوتاه نیامدم ولی از شکست زندگیام نیز درس عبرت گرفتم. برای رسیدن به اهدافم مصمم بودم و خدا هم کمکم کرد. مدتی سرکار رفتم و بعد خواستگاری پیدا کردم. این بار از ریش سفیدهای فامیل هم راهنمایی گرفتیم و ازدواج کردم. خوشبختانه زندگی خوبی دارم و البته این را هم بگویم برای ساختن و داشتن این زندگی خوب از جان مایه گذاشتم و با صبر و قناعت و رضایت، تلاش کردم.حالا برای دخترم خواستگار آمده است، او و پسر مورد علاقهاش را برای مشاوره قبل از ازدواج به مرکز مشاوره آرامش پلیس رضوی آوردهام. آدم نباید چهارتای زندگی خود را داشته باشد. اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید
ارسال نظر