سامان هر لحظه به من ابراز علاقه می کرد به همین خاطر نتوانستم به خواسته شیطانی نه بگویم !
رکنا: سامان دست بردار نبود، هر روز پیام های عاشقانه می فرستاد و ابراز عشق و علاقه می کرد و می گفت: زندگی بدون تو برایم معنا و مفهوم ندارد! او به محل کار پدرم رفت و بالاخره با راضی کردن او قرار شد که برای خواستگاری به منزل ما بیاید و ...
دختر جوان که منتظر بود به اتاق قاضی فرا خوانده شود داستان زندگی اش را این طور مطرح کرد و گفت: حدود شش ماه پیش بود که پایم به یکی از آموزشگاه های خصوصی زبان انگلیسی باز شد. یکی از استادان جوان آموزشگاه به نام «سامان» از روزهای اول شروع کلاس به من ابراز علاقه کرد و با لبخندهای گاه و بیگاه سر کلاس و سوال های بی ربط و بهانه های واهی در بیرون از کلاس به من فهماند که عاشقم شده است. روزها به همین منوال می گذشت تا این که یک روز بیرون از آموزشگاه مرا صدا کرد و بعد از کلی مقدمه چیدن گفت از روز اول که تو را دیدم یک دل نه، صد دل عاشقت شدم حالا اگر اجازه بدهی می خواهم برای خواستگاری خدمت پدر و مادرت برسم. من از خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم باید فکر کنم و بعد به طرف منزل راه افتادم.
تا کلاس بعدی سه روز باقی مانده بود و سامان در این مدت مدام برای من پیامک می فرستاد و می پرسید فکرهایت را کردی؟ تا این که بالاخره روز کلاس از راه رسید و من به آموزشگاه رفتم. بعد از پایان کلاس دوباره به طرفم آمد و از من خواست جوابش را بدهم اما پاسخ رد دادم و وقتی که دلیل را پرسید گفتم که پنج سال از من کوچک تر هستی و تفاوت های زیادی بین ما وجود دارد و در حالی که هیچ نقطه مشترکی با هم نداریم چطور می توانیم زیر یک سقف با هم زندگی کنیم؟ از طرفی دلم نمی خواهد همسر آینده ام از من کوچک تر باشد اما او با حرف های من قانع نشد و به خواستگاری از من اصرار کرد.
سامان دست بردار نبود، هر روز پیام های عاشقانه می فرستاد و ابراز عشق و علاقه می کرد و می گفت که زندگی بدون تو برایم معنا و مفهومی ندارد! او به محل کار پدرم رفت و بالاخره با راضی کردن او قرار شد که برای خواستگاری به منزل ما بیاید. شب خواستگاری، سامان با دسته گل و جعبه شیرینی آمد و گفت چون خانواده اش ساکن یکی از استان های همجوار هستند مجبور شده است تنهایی بیاید، حرف های اولیه بین پدر و مادرم و سامان رد و بدل شد من هم چون این همه اصرار و سماجت او را دیدم، وقتی پدرم نظرم را پرسید جواب مثبت دادم.
سامان از پدرم خواست اجازه دهد تا زمانی که پدر و مادرش برای جلسه خواستگاری اصلی می آیند بتواند با من رفت و آمد داشته باشد تا ما شناخت بیشتری از هم پیدا کنیم. پدر و مادرم هم پذیرفتند و از آن روز به بعد یا به خانه ما می آمد یا با هم به پارک و سینما می رفتیم. او مرتب می گفت تو را دوست دارم و به هیچ قیمتی حاضر نیستم که تو را از دست بدهم، کم کم من هم به او علاقه مند شدم طوری که اگر یک روز او را نمی دیدم یا صدایش را نمی شنیدم از لحاظ روحی به هم می ریختم تا این که آن روز شوم فرا رسید. آن روز هم مثل روزهای قبل سوار خودروی سامان شدم، بعد از این که کمی در شهر دور زدیم راه خارج از شهر را در پیش گرفت و ...
بعد از آن ماجرا رفتار سامان با من سرد و سردتر شد، دیگر نه خبری از رفت و آمدش بود و نه از تماس ها و پیامک هایش، وقتی که دلیل این رفتارش را جویا شدم آن همه عشق و علاقه اش را انکار کرد و گفت: بیشتر که فکر کردم متوجه شدم به درد هم نمی خوریم تو اگر دختر خوبی بودی به این راحتی آن روز با من بیرون نمی آمدی و تن به خواسته من نمی دادی، اصلاً معلوم نیست غیر از من چند نفر دیگر در زندگی تو بوده اند و ...
حالا برای شکایت از این مرد شیاد این جا هستم، نمی دانم خودم را مقصر این اشتباه در زندگی بدانم یا خانوادهام را ...اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید
ارسال نظر