مادرم از ترس دوستان ناباب پدرم طلاق گرفت / از چاله به چاه افتادیم !
رکنا: زندگی بدی نداشتیم. پدرم سر کار میرفت و با درآمد بخور و نمیرش خرج خانه را جور میکرد.
مادرم هم سرکار میرفت. هیچ وقت یادم نمیرود، او حقوق ناچیزش را جمع میکرد و با ذوق و شوق وسیلهای برای خانه میخرید. روزی که یک میز تلویزیون آهنی که تازه مد شده بود خریدیم از خوشحالی در پوست خودمان نمیگنجیدیم. او زن زجر کشیدهای است و برای همین همیشه تأکید میکند آدم باید از لحظه لحظه زندگی خود لذت ببرد. چه فایده که خودش هیچ وقت فرصتی پیدا نکرده که از زندگی خود حظ ببرد. همیشه میگوید تنها پشتوانه و نقطه امیدش من هستم. گاهی مینشینیم و برایم از دوران کودکی و خاطراتش حرف میزند. از روزهایی که دختری هم سن و سال الان من بوده است، پسر یکی از آشنایان قدیمیبه خواستگاریاش میآید. پدرم، جوانی اهل کار و سر به راه بوده است. البته مادرم میگوید بزرگترین اشتباه پدرم این بود که از شهر خودمان دل میکند و به مشهد میآید. در اینجا هم چون شرایط آن طوری که فکرش را میکرده نبوده زجر میکشیده است. مادرم همان موقع از او میخواهد که به شهر خودشان بازگردند. اما پدرم میگوید اگر به شهرشان برگردند شخصیتشان خرد میشود و آبرویشان میرود.
متأسفانه فشارهای زندگی از یک طرف، احساس تنهایی و دلتنگی از طرف دیگر باعث میشود او احساس سرخوردگی کند. در این شرایط فردی ناباب که در همسایگیشان زندگی میکرده است مونس و همنشین تنهاییاش میشود. رفت و آمد با این فرد سبب میشود به دام موادمخدر بیفتد و روزگارش سیاه بشود.
مادرم خیلی حرص و جوش میخورد و سعی داشت به او بفهماند اشتباه میکند. اما پدرم دستبردار نبود و به راه خطای خود ادامه داد، دست آخر هم با مقداری موادمخدر دستگیرش کردند و به زندان افتاد .
در دوران حبس او، مادرم خیلی عذاب کشید، اما دندان روی جگر گذاشت و آبروداری کرد. پدرم از زندان آزاد شد. فکر میکردیم اوضاع خوب میشود. ولی وضعیت زندگیمان بدتر شد. پدرم که دیگر نمیتوانست تن به کار بدهد دنبال خلاف رفت. بعضی روزها هم دوستهای بیسروپایش را به خانه ما میآ ورد.
مادرم عذاب میکشید و چون نگران آینده من بود تقاضای طلاق داد. میخواست پدرم را در منگنه قرار بدهد تا شاید دست از کارهای خطایش بردارد. باز هم بینتیجه بود و دست آ خر هم، طلاقش را گرفت. ما زندگی جدید خود را آ غاز کردیم، گاهی خانه دوست مادرم میرفتیم، او هم از شوهرش جدا شده و تنها زندگی میکند. متأسفانه این زن مرا سیگاری کرد. مادرم خیلی زود متوجه شد و من از ترس فراری شدم. تا آخر شب در پارک ویلان و سرگردان بودم و نمیدانستم کجا بروم که خودرو گشت کلانتری ٢٠را دیدم. از مأموران کمک خواستم. با کمک کارشناس مشاوره کلانتری توانستم از مادرم عذرخواهی کنم. حق با اوست. من باید خیلی مراقب باشم که به راه پدرم نروم.
متین نیشابوری
اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید
ارسال نظر