هرچقدر به او التماس می کردم حریص تر می شد / او یک چیز را می خواست آن هم آبرویم بود

به گزارش رکنا، «آهو» چند ماهی بود به خاطر درس و دانشگاه از شهر و زادگاهش دور شده و به تهران آمده بود. همیشه از اتفاقاتی که در خوابگاه‌های دانشجویی می‌افتاد داستان‌هایی شنیده بود اما هرگز تصور نمی‌کرد روزی خودش سوژه یکی از همان داستان‌ها شود: «حدود دو هفته قبل، بعد از یک روز سخت و پر اضطراب به خوابگاه برگشتم.

روزهای آخر ترم و نزدیک امتحانات بود و همه هم اتاقی هایم مشغول درس خواندن بودند. حوصله‌ام سر رفته بود. گوشی را برداشتم تا گشتی در شبکه‌های مجازی بزنم که پیامی از سوی یک مرد غریبه برایم ارسال شد.

عکس‌اش برایم آشنا نبود. اما از سر کنجکاوی پیام را باز کردم. سلام و احوالپرسی کرده بود و من هم چون او را نمی‌شناختم جوابی ندادم. لحظاتی بعد بار دیگر پیامی از طرف آن غریبه به من رسید. اما این بار لحنش دیگر دوستانه نبود و نوشته بود: «از چی می‌ترسی؟ اگر جوابم را ندهی پشیمان می‌شوی! پیام مهمی برایت دارم».من در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده بودم و به خاطر فرهنگ و اعتقادات خانواده چندان با آقایان ارتباط نداشتم. از طرفی هم هیچ ماجرای مبهمی در زندگی‌ام نبود که بخواهد برایم دردسر شود. اما به هر حال کنجکاو شدم. به همین دلیل جمله‌ای کوتاه با این مضمون به او دادم: «سلام؛ امرتان را بفرمایید...»

انگار منتظر نخستین پاسخ من بود چون ناگهان 30 پیام پی در پی برایم فرستاد. نوشته بود که فرشته عذاب من است و به این راحتی‌ها از دستش خلاص نمی‌شوم. بعد هم همه عکس‌های خصوصی‌ام را که فقط خودم در گوشی‌ام داشتم برایم فرستاد.با دیدن عکس‌ها پاهایم سست شد و دستانم شروع به لرزیدن کرد.

هیچ کس بجز خودم آن عکس‌ها را نداشت... ناگهان در ذهنم پدرم را به یاد آوردم که اگر این عکس‌ها از سوی مردی غریبه برایش ارسال می‌شد چه واکنشی نشان می‌داد. همان‌طور که من با این کابوس دست به گریبان بودم مرد ناشناس برایم نوشت: «هیچ راه فراری نداری. نه پول می‌خواهم و نه درخواستی دارم فقط می‌خواهم کاری کنم که به‌خاطر بی‌آبرویی حتی نتوانی پیش خانواده ات برگردی...»

التماس کردم که با من کاری نداشته باشد. اما انگار او از خواهش و تمنا کردن هایم لذت می‌برد. با خودم فکر کردم اگر چند ساعتی گوشی را خاموش کنم شاید آن غریبه دست از سرم بردارد اما...من عادت داشتم پیش از خواب برای مادرم پیامی بفرستم و او را از وضعیت خودم مطلع کنم. به همین دلیل گوشی را روشن کردم. بیش از 20 پیام تهدیدآمیز دیگر از سوی او برایم آمده بود.

آن شب تا صبح فقط گریه می‌کردم و به پیام‌های آن غریبه جواب می‌دادم. چند روزی گذشت تا اینکه بواسطه کلاسی که پلیس Police فتا در دانشگاهمان برگزار کرد، با این پلیس آشنا شدم و راهکاری برای خلاصی از مزاحمت‌های او به ذهنم رسید. با مشورت یکی از کارشناسان پلیس، از آن ناشناس در دادسرا شکایت کردم.

پرونده بسرعت در اختیار کارآگاهان پلیس فتا قرار گرفت و در کمتر از یک هفته آن ناشناس را دستگیر کردند. روزی که خبر دستگیری او را دادند، برای دیدن این آدم بد ذات تا اداره پلیس دویدم. اما وقتی او را دیدم، از تعجب چند لحظه حتی نمی‌توانستم حرف بزنم. آن فرد مزاحم یکی از هم خوابگاهی هایم بود که چند روز قبل با هم سر اتاق درگیر شده بودیم.

خیلی کنجکاو بودم که بدانم آن عکس‌ها چطور به دستش رسیده است. جلو رفتم و در حالی که به خاطر تمام روزهایی که زندگی و اعصابم را متشنج کرده بود تنفر از چشمانم می‌بارید از او سؤال کردم.. انگار شرم داشت نگاهم کند. به لکنت افتاده بود: «از همان روز که با هم دعوایمان شد دنبال فرصتی بودم تا از تو انتقام بگیرم. تا اینکه به همراه یکی از دوستانم به اتاق شما آمدم و گوشی ات را دیدم. همان موقع فکری به ذهنم رسید. گوشی قفل نداشت و خیلی راحت به آلبوم تصاویرت رفتم و همه عکس‌ها را برای خودم فرستادم و بعد هم که آن ماجراها...»اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید

فیلم پربازدید / گربه‌ای که آبروی یک سگ را برد