منصوره را گم کرده بودم !
رکنا: میخواست هر طور شده دل او را شاد کند. هر روز که میگذشت، بیشتر متوجه میشد نه، باید تغییر کند؛ تغییری که خورشیدی شود در آسمان زندگیاش.
دستهایش را در هم گره کرد. تصمیمش را گرفته بود. با این تصمیم میتوانست برای خودش و زندگیاش کاری کرده باشد. بلند شد و راه افتاد. در صف آدمهای منتظری نشست که همه مثل او درد داشتند و در یک گرفتاری اسیر شده بودند. هیچ کس تنها نبود. هر کسی با کسی آمده بود ولی او تنها بود. تنهای تنها.
با خنده و شوخی به گذشتهاش نگاه میکرد. چه روزهای خوبی بودند. جلوی دکتر که نشست فقط یک جمله گفت:
ـ میخواهم از این کابوس رها شوم. میخواهم منصوره را پیدا کنم. باید به هم سلام کنیم. باید دوباره کنارش زندگی کنم.
دکتر با لبخند نگاهش کرده بود. زیبا و مطمئن حرف میزد، آنقدر که دکتر را امیدوار میکرد. روزها به سختی میگذشتند هر روز که به مرز رهایی و پرواز نزدیکتر میشد، شوق بیشتری وجودش را پر میکرد. میدانست که خیلیها از وسط راه برمیگردند اما او در انتهای راه منتظر کسی بود تا دیدارش کند.
آن روز زمانی که دکتر دست به شانهاش زد و گفت:
ـ مرد راه بودی. خوب خودت را از منجلاب اعتیاد بیرون کشیدی. حالا برو دنبال زندگیات. زندگی تو میتواند از این به بعد به گونهای دیگر رقم بخورد، خوب است که اشتباهت را زود متوجه شدی. از در بیرون زد. چند بار تلفن منصوره را گرفت ولی منصوره بیاعتنا و بیتوجه به تماس او جواب نداده بود.
در پارک قدم میزد. روی نیمکتی نشست و به دو جوان که در حال کشیدن مواد مخدر Drugs بودند، نگاه کرد. چقدر بیجهت رنج کشیده بود؛ رنجی بیفایده. به یاد آخرین جمله دکتر افتاد.
ـ برای درست کردن آنچه خراب شده، ترک اعتیاد نخستین پله است.
انگشت سبابهاش را روی زنگ فشرد. چند دقیقه بیشتر طول نکشیده بود که پدر منصوره با عصبانیت جلوی او ایستاده بود.
ـ چه میخواهی.
سبد گل را با یک پاکت سفید به دستش داده و سرش را به زیر انداخته و رفته بود. تنها روی مبل آپارتمان Apartment نشسته بود. به هر طرف که نگاه میکرد نبودن زن را حس میکرد. چه احمقانه خوشبختیاش را گم کرده بود.
صدای آیفون او را از فکر بیرون آورد. در را که باز کرد پدر منصوره با یک کیک روبهرویش ایستاده بود.
ـ جشن داریم پسرم. منصوره و مادرش در راهند. جشن تولد دوباره تو.
ارسال نظر