دلشوره پنهان پزشک جراح / او آخرش شب سر بالین فتانه زن جوان رفت
رکنا: ماشیناش را پارک کرد و وارد شد. کار هر روزش همین بود که از صبح زود تا عصر در بیمارستان کار کند و بعد از آن عصر تا آخر شب بیمار در مطب ویزیت کند. به خاطر همین زندگی و کمک به دیگران بود که چشم روی همه چیز بسته بود. وارد که شد سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت. عقربهها نزدیک ساعت 10 شب را نشان میداد.
خسته شده بود. میدانست که هیچکس منتظرش نیست. میدانست که کسی نیست که به سلامش، علیک بگوید. خسته بود. آخرین بیمار را که ویزیت کرد با بیحس و حالی راه افتاد طرف خانه ولی نیمههای راه بود که یکدفعه فرمان را چرخاند و به طرف بیمارستان راه افتاد.
نمیدانست چرا ولی درون قلبش هیاهویی بود که تا آن زمان مثل آن را تجربه نکرده بود. سرش را از میان شیشه پنجره ماشین بیرون برد و با لبخند به نگهبان بیمارستان سلام کرد.
وارد بخش که شد باور نمیکرد بخش این قدر ملتهب شده باشد.
چه شده؟ اینجا چه خبر است؟
تصادف سهمگینی اتفاق افتاده بود. اتاق عمل آماده بود. با بودن او لازم نبود جراح دیگری را خبر کنند.
تمام تلاشش را کرده بود ولی تنها امکان نجات زن جوان بود. نوزاد را نتوانسته بود نجات دهد. از اتاق عمل که بیرون آمد راه نفس کشیدنش را انگار بسته بودند. قدرت نداشت. اشک چشمانش را پر کرده بود.
همانجا در بیمارستان یک ساعتی خوابیده بود. چشمهایش را که باز کرده بود به یاد چهره زن جوان افتاده بود. زن شوهرش را از دست داده بود و نوزادی که دیگر نبود. شوک این حادثه Incident را چطور باید تحمل میکرد.
بالای سرش که رسید، هنوز بیهوش بود. به چهره او که نگاه کرد، دلش لرزید. انگار او را میشناخت. ولی نمیدانست قبلا کجا او را دیده است.
کنار تخت نشسته بود. نمیدانست چرا ولی قلبش انگار پاگیر شده بود. زن جوان که چشم باز کرد نگاهش کرد و لبخندی زد.
ـ چطوری عزیزم؟
زن آرام لبها را باز کرده بود.
ـ بچهام، شوهرم.
اشک از گوشه چشم هردوی آنها جاری شده بود. نمیدانست باید چکار کند. نمیدانست. تنها دستان گرمش را روی دستهای او گذاشته بود.
غروب بود که زن اسمش را گفته بود.
سر او را در آغوش گرفته و میگریست فتانه دوست و همکلاسی دوران دبستانش بود. همدیگر را گم کرده بودند. او دکتر شده بود و فتانه شوهر کرده بود.
حالا فتانه جلوی او نشسته بود. فتانه هیچکس را نداشت و تنها شده بود. درست مثل او. دو هفته بعد بود که فتانه را به خانه برده بود. دیگر هیچکدام تنها نبودند. فتانه منشی او شده بود.
دوستیهای دوران مدرسه چقدر بیریا بود.
حالا میدانست چرا آن شب آن قدر دلشوره داشت. دلشوره پنهان خبر از ردپای یک دوست داشت.
اخبار اختصاصی سایت رکنا را از دست ندهید:
جسد زن جوان در سردخانه بیمارستان دولتی خورده شد!
فیلم لحظه درگذشت کرم حیدری در حین تعزیه ظهر عاشورا
نقشه عروس ثروتمند برای داماد / نمی خواهم مرا ترک کند !
تصویری واقعی از ابوعلی سینا + عکس
آمار تکان دهنده از تجاوز راننده های تاکسی اینترنتی به دختر و زنان !
حمله هولناک 3 زن به نیکی 22 ساله زیر دوش باشگاه زنانه + عکس
گرفتار شدن 2 شهروند ترک در تور خاله شهلا / در پارک چیتگر چه حادثه ای رخ داد؟
پژو 206 با 3 سرنشین زن در خیابان شریعتی نصف شد +تصاویر
سوال نابجا هنگام عقد همه چیز را به هم زد
ازدواج پنهانی پس از دور شدن فامیل ها !
کولاک جدیدترین مرسدس بنز کوپه در میان رقبا!
تست تخم مرغ و پنیر بهترین صبحانه+دستور تهیه خانگی
ارسال نظر