لابه‌لای شاخ و برگ درخت‌ها، دوربین کار گذاشته بودم و به صورت بیست‌وچهار ساعته از پنج‌تا مجسمه معروف شهر که هنوز ندزدیده بودنشون، فیلم می‌گرفتم. البته کاری که می‌کردم قانونی نبود،‌ ولی به هر حال یکی باید مچ دزدها رو می‌گرفت. این پرونده، بدجوری ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود.

صبح به صبح می‌رفتم سراغ دوربین‌ها و فیلماشون رو عوض می‌کردم. تا اینکه یک روز وقتی کنار یکی از اون پنج‌تا میدونی رفتم که جلوی مجسمه وسطش، دوربین کار گذاشته بودم، در کمال تعجب چشمم افتاد به فضای خالی وسط میدون و خبری از مجسمه نبود. به سرعت رفتم سمت درختی که روش دوربین رو کار گذاشته بودم. دوربین رو برداشتم و با عجله رفتم به سمت خونه و به محض اینکه رسیدم شروع کردم به تماشا کردن فیلم. هیجان عجیبی داشتم و از اینکه می‌تونستم با این فیلم دست دزدها رو، رو کنم خوشحال بودم.
یک ساعتی از فیلم گذشته بود و هنوز اتفاقی نیفتاده بود تا اینکه یک دفعه مجسمه توی میدون غیبش زد. چشمام از تعجب چهارتا شده بود و دهنم همین‌طور باز مونده بود. فیلم رو برگردوندم عقب و این بار سرعت پخش فیلم رو کندتر کردم. کسی اطراف میدون نبود و همه چیز عادی به نظر می‌رسید، اما راس ساعت دوازده شب، مجسمه بی‌رنگ و بی‌رنگ‌تر شد و آخر سر ناپدید شد. باور کردن اون چیزی که می‌دیدم برام سخت بود. فیلم رو از دستگاه خارج کردم و به‌سرعت رفتم به سمت پاسگاهی که نزدیکی خونمون بود. باید فیلم رو می‌دادم بهشون تا از قضیه باخبر می‌شدن و در این باره فکری می‌کردن. وقتی وارد پاسگاه شدم، شروع کردم به تعریف کردن اون چیزی که دیده بودم و بعد از اون، فیلم رو از جیبم در آوردم تا به فرمانده پاسگاه بدم.
اما فیلم، در عرض چند ثانیه توی مشتم ناپدید شد. از شدت تعجب شروع کردم به داد و بیداد کردن، مدام اینطرف و اونطرف می‌رفتم و قسم می‌خوردم که فیلم تا چند ثانیه قبل توی دستم بود و درست مثل مجسمه، یکدفعه ناپدید شد.
این بود که فرمانده پاسگاه فکر کرد که من،‌ زده به سرم و دستور داد من رو بیارن اینجا. ولی آقای دکتر باور کنید دروغ نمی‌گم، مجسمه‌های شهر خودشون غیب می‌شن. آقای دکتر من رو این طوری نگاه نکنید. شما دیگه نباید فکر کنید که من دیوانه شدم. شما می‌تونین دیوانه‌ها رو از آدم‌های سالم تشخیص بدین. مگه نه؟ 
دکتر چیزی نگفت. فقط رو به پرستار کرد که: دویست سی‌سی آرام‌بخش قوی، خیلی سریع لطفا.

کاوه .م. راد

وبگردی