به گزارش حوادث رکنا،  آنقدر که تاب قدم برداشتن هم نداشت؛ راه افتاد به طرف خیابان. روی صندلی اتوبوس که نشست سرش را به پنجره گذاشت و شروع به فکر کردن کرد.

چقدر زندگی برایش دشوار بود. به روزهای گذشته فکر می‌کرد. روزهایی که زندگی‌اش پر از بادکنک‌های رنگی بود. روزی که به خواستگاری رفته بود و مهین را به همسری برگزیده بود. ولی خوشبختی تنها چند سال دوام داشت. وقتی مهین دوقلو‌ها را به دنیا آورد زندگی‌شان رنگ باخته بود.

دلش برای شاپرک‌های رنگی تنگ شده بود. وقتی به او گفته بودند که مهین به خاطر وجود یک تومور در ناحیه کمرش دیگر قدرت راه رفتن ندارد. هنوز از غم بیماری زن قد راست نکرده بود که دوباره مشکل دیگری پیدا شد. آن روز وقتی خسته پای به شرکت گذاشته بود، باور نمی‌کرد آخرین روزی باشد که باید در کنار همکارانش کار کند.

شما به نظر خسته می‌آیید. کارایی‌تان کم شده است. با توجه به بیماری همسرتان و تولد دوقلوها مشکلات شما ظاهرا تمامی ندارد و باید سال‌ها با آن دست و پنجه نرم کنید. تمام کارها و حساب و کتاب‌های‌تان مشکل دارد و من ناچارم پرونده‌هایی را که بررسی می‌کنید برای بررسی دوباره به یکی دیگر از همکاران‌تان بسپارم. امروز تسویه کنید مبلغ...
بقیه حرف‌های مدیرعامل را نشنیده بود. بغض راه گلویش را بسته بود. چند روزی بیکار بود تا اینکه توانسته بود کار در شهرداری پیدا کند. صبح زود و نیمه‌شب وقتی همه در خواب بودند از خانه بیرون می‌زد. عصرها هم بعد از انجام تمام کارهایش دوباره کوچه و خیابان را جارو می‌کرد.

مرد فاصله گرفته بود. دلش می‌خواست غم‌های زندگی‌اش را جارو بکند. دلش می‌خواست روشنایی دوباره به پنجره قلبش سرک بکشد. مرد به خانه که رسید، به چهره همسرش نگاه کرد. زن با لبخند نگاهش می‌کرد. امروز جواب آزمایش‌ها را گرفته‌ام. بیماری من کاملا برطرف شده، دکتر گفت: باید از امروز چند قدم راه بروم. تو هم می‌توانی به کار سابق خودت برگردی و از این آوارگی...

اشک در چشمان مرد حلقه بسته بود که نگاهش روی بند رخت گره خورد. لباس‌های نارنجی‌اش روی بند تاب می‌خوردند. زن راز پنهان صبوری‌ها و دل‌شکستگی‌هایش را فهمیده بود.