من سر راهی بودم! / ماجرای این زندگی اشک همه را در می آورد+ عکس

پسربچه‌ای خردسال بودم که به دستور دادستان، یک مأمور کلانتری مرا به پرورشگاه عمومی شهر تحویلم داد. به یاد دارم که روی پوشه زرد پرونده‌ای که در کلانتری تجریش برایم تنظیم کرده بودند با مرکب آبی با خطی درشت نوشته شده بود:
- سر راهی
امروزه که جوانی 30 ساله‌ام هنوز درد چوبدستی نامادری را که بر تن کبودم فرود می‌آمد حس می‌کنم. سرکوفتم می‌زد: «نمی ذارم جون من را هم بگیری»
و پدرم که همیشه کیفور از نشئه تریاک بود با صدایی دور گه از خماری زار می‌زد:
- ولش کن بچه رو!
و نامادری‌ام بی‌اعتنا به اعتراض پدر کفچه‌ای بر سرم می‌کوبید و می‌گفت: از دست این بچه زله شدم. کی از دستش خلاص می‌شم!
و سرانجام روزی به این آرزویش رسید. آن روز من را به بهانه گشت و‌گذار از خانه‌مان بیرون برد. به تجریش که رسیدیم من را توی حیاط امامزاده صالح پای آن درخت پیر چندصد ساله نشاند و به بهانه خرید شیرینی رفت و دیگر برنگشت.
ساعت‌ها گذشت و گرسنه و تنها به انتظار بازگشت نامادری‌ام نشستم و تاریکی غروب که رسید از وحشت تنهایی به گریه افتادم. مثل همیشه برای تسکین دل دردمند و هراسانم به یاد روسری آبی مادرم افتادم که همیشه توی جیب کوچک شلوارکم پنهان می‌کردم. از مادرم تنها همین روسری برایم به یادگار مانده بود و هرگاه از نیشگون‌های گزنده نامادری گریه سر می‌دادم پدرم بر سرش تشر می‌زد:
- اون روسری مادر خدا بیامرزش را بده به دستش بو میکشه آروم میشه
و من به کنجی از اتاق پناه می‌بردم و آن روسری جادویی به یادگار مانده از مادرم را زیر دماغم می‌گرفتم و می‌بوییدم تا با عطر سحرآمیزش آرام بگیرم.
توی خوابگاه پرورشگاه هم من را روی تختم خواباندند. روسری مادرم را به صورتم فشردم و سرم را توی بالش فرو بردم و به گریه افتادم و یکی از مادران پرورشگاهی هر چه کرد روسری آبی را از دستم دربیاورد اما موفق نشد و من در بوی سحرانگیز مادر به خواب رفتم.
در هفت سالگی‌ام یک روز در بازگشت از مدرسه با یکی از همکلاسی‌هایم که از بچه‌های پرورشگاهی و کنار تختی‌ام در خوابگاه بود تصمیم به فرار Escape گرفتیم و دیگر به پرورشگاه برنگشتم.
روز بعد در سرگشتگی‌های‌مان با چند پسربچه خیابانی آشنا شدیم که ساکن خانه یک دزد The Thief پیر و از کار افتاده بودند که هر چه از راه دزدی theft و جیب‌بری در می‌آوردند تحویل این مرد بدجنس و خشن می‌دادند تا در عوض سرپناهی داشته باشند و به خواب و غذایی برسند. یک روز آنها من و دوست پرورشگاهی‌ام را به پیرمرد معرفی کردند و به این ترتیب ساکن خانه خرابه او شدیم تا با گذران دوره آموزش این مرد شیوه‌های سرقت Stealing و جیب‌بری را یاد بگیریم اما من شاگرد کودنی بودم که نمی‌توانستم از تعلیم دزدی پیرمرد موفق بیرون بیاییم و به‌همین خاطر با گرسنگی و محرومیت از خواب و غذا مجازاتم می‌کرد تا اینکه دوست پرورشگاهی‌ام به کمکم آمد. او هر روز از پول و اشیای با ارزش که از راه سرقت و جیب‌بری به چنگ می‌آورد نیمی را به‌نام من تحویل پیرمرد می‌داد تا از مجازات‌های او رهایم کند.
یک ماه بیشتر در بیغوله پیرمرد بدجنس نماندیم و یک روز که همراه با دوست پرورشگاهی‌ام در خیابان‌های شلوغ شهر پرسه می‌زدیم، وقتی داشت کیف پول مرد رهگذری را کش می‌رفت هر دویمان را دستگیر کردند و در دادگاه اطفال بزهکار هر یک به 3 ماه اقامت در دارالتأدیب محکوم شدیم.
یک ماه از اقامت‌مان در کانون اصلاح و تربیت بچه‌های بزهکار گذشته بود که خبر آوردند هنگام صبح وقتی دوست پرورشگاهی‌ام را به دادگاه می‌بردند در نیمه راه از دست مأمور محافظش فرار کرده اما وقتی خواسته خودش را به آن طرف خیابان برساند در تصادف Crash با یک خودروی سواری کشته شده...
پس از مرگ کامران اقامت در دارالتأدیب برایم قابل تحمل نبود و من جز او با هیچ یک از بچه‌ها معاشرت نمی‌کردم. دوره محکومیتم را در انزوا و تنهایی گذراندم تا آزادم کردند.
یک روز در سرمای زمستانی در شهری که پناهگاهی نداشتم رهایم کردند. پدرم در حسرت و تنهایی مرده بود.
آن روز برف تند و بی‌امان می‌بارید و شهر زیر بارش سنگین برف غمزده و عبوس به نظر می‌آمد. نیم تنه کهنه‌ای به تنم بود. یک دمپایی کهنه با کف سوراخ به پا داشتم و هر قدم که برمی‌داشتم انگار گلوله آتشی از سوراخ کفش بر کف پایم می‌چسبید. تاریکی شب فرا می‌رسید و از خستگی و سرما توان راه رفتن نداشتم. از صبح در کوچه‌ها و خیابان‌های پوشیده از برف پرسه می‌زدم تا زیر سقفی پناه بگیرم. از گرسنگی سرم گیج می‌رفت داشتم از پا می‌افتادم. سراپایم خیس شده بود و سرما تا مغز استخوان‌هایم نفوذ می‌کرد. برف همچنان می‌بارید و شهر در خلوت و سکوت با فرا رسیدن تاریکی داشت منجمد می‌شد. در گذر از کوچه‌ای نگاهم به در نیمه باز خانه‌ای افتاد و ایستادم.
وارد هشتی خانه شدم و نگاهم به هر طرف پرسه زد تا انباری یا کنج زیر پله‌ای پیدا کنم تا شب را بگذرانم. در ته هشتی روشنی چراغی از پنجره اتاقی بر کف راهرو افتاده بود. دل به قبول هر حادثه‌ای سپرده و وارد اتاق روشن شدم اما در اتاق هیچ کس نبود از رادیوی روی تاقچه صدای خوش اذان می‌آمد و در آن شامگاه ماه رمضان سفره کوچک افطاری در وسط اتاق گسترده بود با چند دانه خرما در بشقابی و تکه کوچک پنیری با کاسه‌ای ریحان.
خرمایی برداشتم و خوردم. دانه‌ای دیگر... و پای سفره که دراز کشیدم پلک‌های سنگینم بهم آمد. چند لحظه‌ای که گذشت لولای در اتاق نالید و عطر داغ نان در فضای اتاق پیچید. در حال نیمه بیهوش انگار خواب می‌دیدم که دست‌هایی مهربان پتویی را برویم کشید و صدای زنی سالخورده به گوشم خورد که با خودش گفت:
- طفلکی سرما نخورده... وای سر و تنش خیس آب شده... وقتی چشم‌های تب دارم را باز کردم یک نان سنگگ توی سفره دیدم و زن سالخورده‌ای با یک چادر گلدار به نماز ایستاده بود.
سیمایی مهربان داشت نمازش که تمام شد با لبخندی به من رو گرداند و گفت:
-پاشو اون لباس خیس را از تنت دربیار تا کنار بخاری خشکش کنی و گرنه سرما می‌خوری. پسرم. بعد بیا بشین پای سفره حتماً خیلی گرسنه هستی. تعجب کردم که نمی‌پرسد چرا وارد خانه‌اش شده‌ام و کی هستم.
گفتم:
- امروز صبح از دارالتأدیب مرخصم کردند و تا غروب تو کوچه‌ها سرگردان بودم تا اینکه دیدم در خانه شما بازه آمدم تو و گرنه از سرما یخ می‌زدم.
پیرزن مهربان سر جنباند و گفت: خوب کردی پسرم خدای مهربان تو را فرستاده چون نمی‌خواست تنها بمونم.
و من در خانه این فرشته مهربان ماندگار شدم. مادری که فروغ مهر و عاطفه را در جانم تاباند. من را به مدرسه فرستاد که دوره مدرسه ابتدایی و دبیرستان را با نمرات بالایی گذراندم و وارد دانشگاه شدم.
سال آخر دانشکده‌ام را می‌گذراندم که از طرف یک مؤسسه صنعتی با تعیین بورسیه‌ای برای ادامه تحصیل در رشته مورد تحصیلم در فرانسه انتخاب شدم. هر چند نمی‌خواستم مادرخوانده‌ام را تنها بگذارم و بدون او به این سفر تحصیلی بروم اما این فرشته مهربانی به اصرار از من خواست که روانه این سفر شوم می‌گفت:
- پسرم تنها آرزویم موفقیت توست نباید این موقعیت را از دست بدهی و گرنه دل من پیرزن را می‌شکنی. تا برگشت تو هر شب و روز دعایت می‌کنم تا روزی برگردی و باید فخر من شوی.
به اصرار کلثوم ننه بود که راهی سفر شدم و در یکی از دانشگاه‌های پاریس به تحصیلاتم ادامه دادم.
خواندن نامه‌هایش که هر ماه به دستم می‌رسید شوری دردلم می‌انگیخت و با آنکه مشتاق بازگشت به وطن و دیدار ننه کلثوم‌ام بودم من را به ادامه تحصیلات دانشگاهی وامی‌داشت. سرانجام با موفقیت دوره دانشگاهی را گذراندم و آماده بازگشت به ایران شدم. در فرودگاه مهرآباد از هواپیما پیاده شدم و با تاکسی به طرف آن خانه کوچک رفتم که جوانی‌ام و دوران خوش زندگی‌ام در چهار دیواری آن در کنارمادری مهربان پا گرفته‌ بود.
در حالی که قلبم از شوق دیدن ننه کلثوم به تپش افتاده بود در آن کوچه آشنا پیاده شدم اما صاحبخانه غریبه‌ای در برویم باز کرد و گفت:
- ننه کلثوم؟ دو سالی هست که اینجا زندگی نمی‌کند و نشانی آسایشگاه سالمندان را به دستم داد. در آن آسایشگاه نگاهم روی یک تخت در پای پنجره رو به باغ به ننه کلثوم افتاد و شوق زده به طرفش دویدم. با دیدنم نگاهی به سراپایم انداخت و اشک از چشمان کم فروغش جوشید.
پرستاری از راه رسید و گفت:
- ببخشید آقا. سکته خفیفی داشته هر چند قادر به صحبت نیست اما پزشکان امیدوارند بزودی قدرت تکلمش را پیدا کند.
من و پرستار کنار تخت نشستیم و برایم گفت: ننه کلثوم یکسالی هست که خانه‌اش را فروخته و در اینجا ساکن شده.
پرسیدم: چرا خانم پرستار چه نیازی بود؟
گفت: دو سال پیش مؤسسه صنعتی به‌خاطر تعطیلی پولی را که بابت بورسیه تحصیلی برایتان می‌فرستاد قطع کرد و ننه کلثوم مجبور شد خانه کوچکش را بفروشد و پولش را هر ماه برایتان بفرستند. اما به من سفارش می‌کرد در نامه‌هایی که از طرفش برای شما می‌نوشتم و پست می‌کردم چیزی در این باره ننویسم چون می‌ترسید تحصیلات‌تان را رها کنید و به ایران برگردید.
نامه‌هایی را هم که شما برایش به نشانی آن خانه می‌فرستادید من زیر بالشش جمع کرده‌ام و هر روز که دلتنگ شما می‌شود از من خواهش می‌کند یکی از نامه‌های شما را در بیاورم و برایش بخوانم بعضی از نامه‌ها را چند بار برایش خوانده‌ام و هر بار چنان شوق زده گوش کرده که انگار تازه به دستش رسیده. از شنیدن گفته‌های پرستار بغض راه گلویم را بست. خم شدم دست ننه کلثوم را بوسیدم و اشک امانم را برید.

محمد بلوری ، روزنامه نگار

اخبار اختصاصی سایت رکنا را از دست ندهید

عروسی که با کتک به حجله رفت! +عکس

نوعروس وقتی وارد خلوتگاه داماد شد، خشکش زد

نقش های ناجور دختران تهرانی در فیلم غیر اخلاقی مرد شیطان صفت + جزییات

شوهر منیژه به خاطر بی اعتنایی زنش، خودش را عقیم کرد! + عکس

مردی مزاحم همسرش را در خیابان کشت! + فیلم و عکس

نیره زندگی پنهان "گرگ شهر" بود! / وقتی کلیه ام را به شهره دادم

خاله مجردم، شب ها خواب را از من گرفت! / او به خانه ما آمده بود

3 زن برای یافتن شوهر پای در خلوتگاه شیطانی گذاشتند! + عکس

محاکمه بیرحم ترین زن در تهران / شوهرش در اتاق خواب بود که او به انباری رفت! + عکس

61 سال زندان برای داماد که برای ماه عسل با زن سومش به مشهد رفته بود! + عکس

قتل لیلای 30 ساله پشت شمشاد های اتوبان حکیم +عکس و فیلم

زنی شوهر چشم چرانش را نیمه شب با چاقو عقیم کرد! + عکس

وبگردی