خانم پرستار مشهدی که از یک مرد قصاب تب کنگو گرفت!/می دانستم مرگ در یک قدمی ام است+عکس
رکنا: آن لحظات تصور میکردم اگر پرستار از اتاق بیرون برود، من و ملکالموت تنها میمانیم. وقتی خانم سیامکی دوباره برای چککردن علائم حیاتی من به اتاق آمد، دستش را محکم گرفتم و گفتم: «تو را به خدا از اینجا نرو....»
به گزارش گروه حوادث Accidents رکنا، نزدیک به ششسال از آن شب و روز سخت میگذرد، اما هنوز تعریف آن روزها برایش کابوسی است که رهایش نمیکند. درست مثل عوارض بیماری که با گذشت این مدت هنوزجسمش را آزار میدهد.
زهره رکنی، پرستار بیمارستان امامرضا(ع)، اردیبهشت٩١ حین مداوای بیمار مبتلا به تب کشنده «کِریمه کنگو» (تب خونریزیکننده)، به این ویروس مبتلا و در همان بیمارستان محل کارش بستری میشود. دوسهروزاز بستریشدن او میگذرد که خبری از لابهلای پچپچ همکارانش میشنود؛ «امیر کیخسروی فوت کرد.» کیخسروی، همان دانشجوی بیستوششساله پزشکی است که به بیماری تب کریمه کنگو مبتلا شد و جانش را از دست داد.میتوانید تصورش را بکنید که شنیدن این خبر با ذهن و روان پرستاری که به همین بیماری مبتلاست، چه کرده است. او شب و روزهای زیادی را با وحشت واردشدن مرگ به اتاق ایزوله گذراند.
گاهی مرگ آنقدر به او نزدیک میشد که همکارانش، همسر و تنها فرزندش را برای آخرین دیدار دعوت میکردند.ساختمان شیک و نوساز «۶١٠» بیمارستان امامرضا(ع)، محل قرارمان با همان پرستار است. ساعت ١:٣٠ ظهر به محل کارش میرسیم. جلوی در شیشهای ورود به ساختمان، تعداد زیادی مرد و زن با نگهبان صحبت میکنند تا برای دیدن بیمارشان اجازه ورود بگیرند. از لابهلای جمعیت به نگهبان میرسیم و با هماهنگی حراست بالاخره اجازه ورود ما به بخش «پُستآنژیو»، محل کار خانم رکنی، داده میشود.صحبتمان را با ورودش به حرفه پرستاری آغاز میکنیم.
او میگوید: از ۵بهمن سال٨٣ و پس از آنکه سهسالی در بیمارستانهای مختلف برای پروژه دانشجویی کار میکردم، استخدام رسمی دانشگاه علوم پزشکی شدم. همان ابتدا و در آغاز کار، پرستار بخش عفونی بیمارستان شدم و تا اسفند سال٨۵ در بخش عفونی بیمارستان امامرضا(ع) بهعنوان پرستار فعالیت کردم. مدتی نیز برای کار به بیمارستان پاستور رفتم.
رکنی در ادامه میگوید: بیمارستان امامرضا(ع) و کمک به بیماران این بیمارستان، که اغلب از شهرهای دور و نزدیک به مشهد میآیند، برایم ارزش خاصی دارد.با این علاقه، تیرماه سال٩٠ دوباره به بیمارستان امامرضا(ع) و بخش عفونی این بیمارستان برمیگردد. یکسال از بازگشتش به بخش عفونی نگذشته که با یک اتفاق، خودش هم به فهرست بیماران بستریشده روی تختهای بیمارستان اضافه میشود.
او ماجرا را اینطور تعریف میکند: اردیبهشت ماه٩١ بود که مردی را با تب بالا به بخش عفونی بیمارستان آوردند. اوضاع جسمیاش بد بود. تب خیلی بالایی داشت و علائم ابتداییاش شبیه یک بیمار مبتلا به آنفلوانزا بود. همان روز امیر کیخسروی، یکی از دانشجویان سال آخر پزشکی، شیفت بود و این بیمار را معاینه کرد. با شرححالی که از همراهان بیمار گرفتیم، متوجه شدیم یکی از قصابهای تپهسلام مشهد است. با این شرححال و علائمی که بیمار داشت، تا قبل از آمدن جواب آزمایشها، احتمال دادیم بیمار، تب کریمه کنگو گرفته باشد.
او میافزاید: پساز معاینه بیمار توسط آقای کیخسروی، ازسوی سرپرستار بخش، من بهعنوان پرستار این بیمار انتخاب شدم. آن روز، آسیستان بخش (دستیار تخصصی) کمی دیرتر آمد و تا زمان حضور او در بخش، انجام اقدامات پزشکی برعهده من بود. با این تأخیر آسیستان، من مدت بیشتر در اتاق ایزوله همراه بیمار بودم تا اقدامات درمانی لازم را برای او انجام دهم. حدود سه ساعت در اتاق ایزوله بیمار بودم تا شرایط و وضعیت جسمی بیمار ثابت شود.
شب و تب
رکنی ادامه میدهد: دو روز از این مداوا گذشته بود و من مثل روزهای قبل به کارم ادامه میدادم، اما در محل کار، کمی احساس خستگی میکردم. پساز پایان شیفت کاری، راهی خانه شدم. در مسیر، دمای بدنم کمی بیشتر شد. با خودم گفتم احتمالا بهخاطر خستگی از کار، کمی گُر گرفتهام. وقتی به خانه رسیدم کمی استراحت کردم، اما هرچه زمان میگذشت، دمای بدنم بیشتر میشد. همان لحظه حدس زدم این تب سرماخوردگی یا آنفلوانزاست و چون پسری کوچک داشتم، فوری سراغ اقدامات پیشگیرانه بهداشتی رفتم. دست و صورتم را شستم و ماسک زدم تا فرزند سهونیمسالهام بیمار نشود.
این پرستار، شرححالش را درباره شب اولی که علائم بیماریاش ظاهر شده است، چنین ادامه میدهد: آن شب و پساز اینکه چندساعت گذشت، تب من بیشتر از قبل شد. با خودم میگفتم یک سرماخوردگی ساده است. میروم دکتر و خوب میشوم. لابهلای این دلداریها به خودم، این فکر هم به ذهنم رسید که نکند از بیمار، تب کریمه کنگو گرفته باشم! همان لحظههای اول که این فکر به ذهنم رسید، سریع تمام کارهایی را که آن روز برای آن بیمار انجام دادم، مرور کردم.
هیچ اتفاقی نیفتاده بود که سبب شود ویروس از بیمار به من منتقل شود؛ آن روز نه خون و ترشحی از بیمار به صورتم پاشیده شده بود و نه دستم با ابزارهای درمانی زخم شده بود. با مرور اتفاقات، خیالم راحت شد که ممکن نیست از بیمار تب کریمه کنگو گرفته باشم.
اما آن شب برای او بهسختی صبح شد.
رکنی میگوید: شب را با تب ۴٠درجه گذراندم و صبح همراه همسرم به بیمارستان رفتم. پسرم داخل ماشین بود و موقع رفتنم به بیمارستان اصرار داشت که همراه ما باشد. به پسرم گفتم «داخل ماشین باش. من الان میروم از دکتر مرخصی میگیرم و بعد با بابا برمیگردیم خانه.» آنموقع اصلا فکر نمیکردم که شاید برای مدتی نتوانم پسرم را ببینم.
سقوط پلاکت خون
او ادمه میدهد: وارد بخش که شدم، یکی از همکارانم گفت اینترن(کارورز) آن روز از بیمار، تب کریمه کنگو گرفته است. دکتر کیخسروی روی تخت بیمارستان بستری شده بود و حال خوبی نداشت. بیماری هم که کارهای درمانی برایش انجام داده بودم، همان شب فوت کرده بود. تمام اتفاقهای چندساعت گذشته را کنار هم که میگذاشتم، خودم را دیگر یک بیمار آنفلوانزایی نمیدیدم و از ترس تب، تبم بیشتر شد. با آسیستان بخش که صحبت کردم، او هم احتمال داد که من تب کریمه کنگو گرفته باشم و مرا در بیمارستان بستری کردند. از من آزمایش خون گرفتند. درصد پلاکت خونم (یکی از فاکتورهای خونی) هزار بود، درصورتیکه در یک فرد عادی، درصد پلاکت خون ١۴٠هزار است. آسیستان بخش جواب آزمایش را که دید، باور نکرد و احتمال داد که اشتباه آزمایشگاهی است؛ بههمیندلیل دستور تکرار آزمایش را داد، اما باز هم جواب، همان جواب قبلی بود. با این درصد پایین پلاکت، دیگر بیماری من قطعی شد.
دانستن، تفاوت پرستار با دیگر بیماران
روزهای ابتدایی بستریشدن این پرستار در همان بخشی که کار میکرده، برایش آنقدر سخت بوده است که برای مرورش، تأمل و صبر میکند و چاشنی سکوتش، آه و نفسی عمیق است. بعداز مکث کوتاهی میگوید: شب و روزهای بسیار سختی بود، آنقدر سخت که لحظهلحظه آن روزها و ساعتها تا آخر عمر از یادم نمیرود. هربار که آن روزها را مرور میکنم، انگار دوباره به همان اتاق و تختی که بستری شده بودم، برمیگردم.
بغضی همراه صحبتش میشود و ادامه میدهد: یک اختلاف بزرگ با همه بیمارانی که روی تختهای بیمارستان بستری بودند داشتم؛ همه علائم را کامل میدانستم. میدانستم اگر میگویند پلاکت خونت پایین آمده برای دیگران یک جمله است، اما برای من یعنی اینکه باید منتظر نارسایی و ایست تنفس و نارسایی کبدی و قلبی باشم و احتمال خونریزی داخلی وجود دارد. همین آگاهبودن از علائم بیمار، استرسم را بیشتر میکرد.
او ادامه میدهد: چند روز از بستریشدنم گذشته بود. بعضی لحظهها هوشیاری داشتم، اما بعضی لحظات را اصلا به خاطر ندارم. انگار در این دنیا نبودم. در همین حال و احوال، خبر مرگ دکتر به گوشم رسید. با این خبر، سایه مرگ را روی تختم دیدم.
از این پرستار درباره مرگومیر بیماران مبتلا به تب کریمهکنگو میپرسم.
او میگوید: در بعضی از مرجعهای پزشکی گفته شده که بیشتر از ٣٠ تا ۴٠درصد این بیماران زنده نمیمانند. برخی هم این آمار را تا ۶٠درصد برآورد کردهاند. ترس من از مرگ بیشتر بهخاطر آن بود که اغلب بیماران تب کریمه کنگو در هفته دوم بیماری فوت میکنند. دکتر کیخسروی هم دقیقا شب جمعه و در پایان هفته اول بیماریاش فوت کرد. با این احتمال فقط چند روز با مرگ فاصله داشتم.
نفس چقدر شیرین است
این پرستار صحبت را اینطور ادامه میدهد: مرگ احتمالی من دور از انتظار نبود. هفته دوم که شروع شد روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. هوشیاری من بعضی روزها آنقدر پایین بود که از اتفاقاتی که دوروبرم رخ میداد، چیزی به خاطر ندارم. گاهی نیز آنقدر نفسکشیدن برایم سخت میشد که با کمک دستگاه هم نفسهایم به شماره میافتاد. چندبار هم نفسم قطع شد و با سرفههای سخت و خشک خونی دوباره به حال اول بازگشتم.
اشک در چشمانش حلقه میزند و با صدای لرزان و شمردهتر از قبل، آن روزها را چنین به یاد میآورد: واقعا نفسکشیدن شیرین است. همین نفسی که میکشیم و اصلا متوجه آن نیستیم، چقدر میتواند سخت و زجرآور باشد.
با این جملهها اشکهایش جاری میشود. کمی صبر میکنیم تا آرامتر شود و نفسی تازه کند. بعد از چند لحظه کوتاه با ازسرگیری توضیحاتش دوباره به روزهای سخت پرستار برمیگردیم.
آن روزها برای او خاطرهای است ترکیبشده از جنس مرگ و زندگی. میگوید: در هفته دوم، یک شب، حالم خیلی بد بود. آن شب، خانم سیامکی پرستار من بود. آنقدر حالم بود که با هر سرفه، خون بالا میآوردم و بهسختی نفس میکشیدم. با خودم گفتم امشب آخرین شب زندگی من است و دیگر صبح را نمیبینم. خانم سیامکی چندباری سراغم آمد و وضعیت جسمیام را چک کرد. اما حال روحی من بدتر از حال جسمیام بود. آن لحظات تصور میکردم اگر خانم سیامکی از اتاق بیرون برود، من و ملکالموت تنها میمانیم. وقتی خانم سیامکی دوباره برای چککردن علائم حیاتی من به اتاق آمد، دستش را محکم گرفتم و گفتم: «تو را به خدا از اینجا نرو، من میترسم.» این جمله را که میگوید، میزند زیر گریه. دوباره سکوت میکنیم. بعد از لحظاتی میگوید: نمیدانید چه شب سختی بود آن شب. اصلا تمام نمیشد و هر دقیقه به اندازه چند ساعت بر من گذشت. آن شب واقعا رنج و دردی را که بیماران روی تختهای بیمارستان میکشند، حس کردم و فهمیدم که وقتی یک بیمار از من بهعنوان یک پرستار، میخواهد چند لحظه بیشتر کنار تختش باشم، علتش چیست.
او در ادامه میگوید: خانم سیامکی باید میرفت، چون بهجز من باید به چند بیمار دیگر سر میزد، اما آن شب، بعداز آنکه سراغ دیگر بیمارانش رفت، دوباره به اتاق من آمد و تا سپیدهدم کنارم ماند. متوجه نشدم چند ساعت گذشت، اما حضورش برای من قوت قلب بود و آرامم کرد.
آن هفته، هفتهای سخت برای من و خانوادهام بود. من تا دم مرگ رفتم و خاطرههای آن لحظهها را همسرم بعدها برایم تعریف کرد. یکی از همان روزهای هفته دوم، هوشیاری من بسیار کم شده و دکتر معالج به همسرم گفته بود که امیدی به زندهماندنم نیست. گفته بودند تا صبح بیشتر دوام نمیآورم و کادر درمانی از همسرم خواسته بود پدر و مادرم را برای آخرین دیدار به ملاقات من بیاورند. اما خدا، جور دیگری برام رقم زده بود و زنده ماندم.
کمک به بیماران تا وقتی نفس دارم
او زندهماندش را مدیون دعای خیر بیمارانی میداند که در دوران خدمتش برای بهبود حال آنان تلاش کرده است. این پرستار فداکار ادامه میدهد: از همان زمانیکه وارد این کار شدم با خودم گفتم بیماری که الان روی تخت بیمارستان بستری است و من پرستار او هستم، میتواند هر کسی باشد؛ از عزیزترین فرد زندگیام تا خود من. بههمیندلیل سعی کردم تا جاییکه در توانم است برای درمان و کاهش درد بیمار تلاش کنم. در زمان بیماری نیز با خدا عهد کردم که اگر از روی تخت بیمارستان بلند شوم، تاوقتی نفس دارم به بیماران کمک کنم.
بیماری هنوز همراه من است
از این پرستار مدت بیماریاش را میپرسم. میگوید: از ١٧اردیبهشت تا اوایل خرداد در بیمارستان بستری بودم و در شرایطی که هنوز حالم خوب نشده بود، با رضایت شخصی از بیمارستان مرخص شدم، اما تا ٢٠شهریور در بستر بیماری بودم. تمام این مدت با حمایت خانوادههای خودم و همسرم دوباره به زندگی برگشتم، هرچند هنوز مثل روزهای قبل از بیماری نشدهام و ازنظر جسمی شرایط مساعدی ندارم. دورانی که بیمار بودم، آنتیبیوتیکهای بسیاری برای درمان مصرف کردم که باعث ریزش شدید موهایم شد. جدا از این، به بیماری «لنف اِدم مبتلا شدم.او در توضیح این بیماری میگوید: این بیماری بهدلیل مصرف دارو و واکنش متقابل بدن دربرابر دارو ایجاد میشود؛ در این حالت، مایع
لنف در بدن فرد و بهویژه اندامهای تحتانی مانند پاها جمع و باعث بزرگترشدن اندامها میشود؛ بههمیندلیل باید همیشه جوراب واریس بپوشم تا از ورم و جمعشدن مایع لنف
جلوگیری کنم.
حرف مرا فقط یک مادر میفهمد
میپرسم بعداز بیماری و مشکلاتی که برایش ایجاد شده، به استعفا از کار هم فکر کرده است یا نه؟ میگوید: نمیدانم مادر هستید یا نه؛ این حرفها را فقط یک مادر متوجه میشود، اینکه چند ماه نتوانی فرزندت را آنطورکه دوست داری، بغل کنی و ببوسی و سهمت از فرزندت، این
باشد که با ترسولرز از راه دور نگاهش کنی. آن روزها واقعا سخت بود، اما هیچگاه به فکر استعفا نیفتادم، چون عاشق کارم هستم. هرچه دارم، از این کار و کمک به بیماران دارم. زندگی دوبارهام را مدیون پرستاری و کمک به بیماران هستم. نفسهایی که میکشم، مدیون دعای خیر بیماری است که با کمک من، دردش اندکی کاهش مییابد. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
منبع: شهرآرا
اخبار اختصاصی سایت رکنا را از دست ندهید:
زن همسایه آتنای 14 ساله را به خلوتگاه شیطانی برادر 19 ساله اش کشاند و ..!
طلسم سوسن برای کور کردن شهوت آقا داماد!
2 چشم مرد مشهدی پس از جراحی ساده کور شد!
زن تنها که به تازگی همسایه ما شده بود به بهانه های مختلف مرا به خانه اش می کشاند تا اینکه زنم فهیمدم و ..!
جوانی خود را در بالکن خانه ای در هشتگرد دار زد+ عکس
آتش گرفتن 7 خودرو در خیابان انقلاب + عکس
ماجرای عجیب زندگی دختر 19 ساله 60 سانتی + عکس
جراحی زیبایی دختر جوان را در فرودگاه به دردسر انداخت + تصاویر
دانشجوی اخراجی با نیت کثیف خانم مهندس را ربود و.../در تهران رخ داد
سرنوشت سیاه زهرا در اتاق خانه پدرشوهر / شهباز بی غیرت بود!
نوعروس خائن شلاق خورد / او شب عروسی با پسر مورد علاقه اش فرار کرده بود! + عکس
دستگیری بادیگارد خائن در تهران + فیلم عملیات و گفتگو با متهم
پدر! دوست تازه عروسم حلقه نامزدی اش را فروخت تا تو را از طناب دار نجات دهیم اما ..! / درخواست کمک دختر 18 ساله گیلانی از مردم
ارسال نظر