رکنا: آن لحظات تصور میکردم اگر پرستار از اتاق بیرون برود، من و ملکالموت تنها میمانیم. وقتی خانم سیامکی دوباره برای چککردن علائم حیاتی من به اتاق آمد، دستش را محکم گرفتم و گفتم: «تو را به خدا از…