باورکردنی نیست این دخترک از آغوش پدر دور افتاده است و....

 «خیلی دلتنگی پدرش را می‌کند. هر موقع که صدای در می‌آید فکر می‌کند پدرش آمده است. الان هم به هوای اینکه پدرش رفته کار کند تا برایش "ماشین گُنده" بخرد، سر می‌کند. خیلی موقع‌ها هم می‌گوید ماشین نمی‌خواهم، به بابا بگو برگردد.»

می‌گویند پدرها اولین عشق زندگی دخترها هستند و دختر که باشی می‌دانی محکم‌ترین پناهگاه دنیا، آغوش پدر است اما زیر پونز نقشه این شهر، دختری 3 ساله با موهای خرمایی زندگی می‌کند که روزی نیست چشم انتظار آمدن پدرش از سفر نباشد؛ دختری که به هوای «ماشین گُنده‌ای» که قرار است پدر از سفر بیاورد، روزها را شب و شب را صبح می‌کند.
ریحانه خیال می‌کند پدرش به سفر رفته تا کار کند و برایش « ماشین گُنده» بخرد اما مادرش می‌گوید پدر ریحانه از خرداد ماه به زندان Prison افتاده و برای اینکه دختر 33 ساله‌اش بی‌تابی پدر را نکند، این حرف را زده است؛ شاید هم دختربچه این موضوع را فهمیده که دیگر «ماشین گُنده» نمی‌خواهد.
مادر ریحانه، زنی 30 ساله است که در آغاز دهه چهارم زندگی‌اش، تلخی‌های روزگار حسابی او را آب دیده کرده و بیشتر از سنش نشان می‌دهد. از وقتی که شوهرش زندانی Prisoner شده، برای ریحانه هم حکم مادر را دارد هم پدر؛ بدون اینکه دستش را پیش مرد و نامرد دراز کند، دختر 3 ساله‌اش را زیر بال و پر گرفته و با کار در خانه، خرج و مخارج زندگی را کج‌دار و مریز تأمین می‌کند.
خانه ای که ریحانه و مادرش در آن زندگی می‌کنند، خانه‌ای قدیمی نبش یکی از کوچه‌های تنگ و باریک جنوب غربی تهران است و در مجاورت یک مدرسه ابتدایی پسرانه قرار دارد. شرح حال ریحانه و مادرش را از مددکار ستاد دیه شنیده‌ایم و برای اینکه با آنها هم صحبت شویم، راهی خانه‌شان شده‌ایم.
همین که وارد کوچه می شویم و زنگ در را به صدا در می آوریم، ریحانه سرش را از پنجره طبقه بالا بیرون می آورد. او که شاید فکر می‌کرد پدرش پشت در باشد، از دیدن ما خوشحال نمی‌شود و برمی‌گردد.

13951217111509270102011710
به محض باز شدن در کوچک طوسی رنگ، وارد خانه می‌شویم و از پله‌هایی که فرش‌های قرمز روی آن پهن شده، بالا می‌رویم و چشممان به جمال ریحانه روشن می‌شود؛ دخترک تَرکه‌ای مو خرمایی که صورتی به سفیدی برف دارد و معصومیت از چشمانش می‌بارد. همین که ما را می‌بیند به اتاق پشتی که پرده بزرگ قرمز رنگی جلوی آن است، می‌رود و لحظاتی بعد با مادرش می‌آید.
هر کاری می‌کنیم تا شاید کلمه ای از دخترک 3 ساله بشنویم، فایده‌ای ندارد، سفت و سخت مادرش را چسبیده و نگاهش را از ما می‌دزد؛ مادر ریحانه که رو به روی ما نشسته می‌گوید« اهل نیشابور هستیم. چند سال پیش به خاطر بیکاری مجبور شدیم به تهران بیاییم. شوهرم اوایل دست فروشی یا با موتور مسافرکشی می‌کرد تا اینکه به عنوان بازاریاب در یک مغازه فروش لوازم خانگی در بازار شوش مشغول شد. برای مغازه مشتری می‌گرفت و درصدی از فروش دریافت می‌کرد.»
« یک از خدا بی خبری، کلاه شوهرم را برداشت، هم صاحب مغازه‌ای که شوهرم برایش کار می‌کرد و هم ما بدبخت شدیم. عید سال 94 بود کلاه‌شان را برداشت و فرار Escape کرد و بعد از عید بود که گرفتاری‌هایمان شروع شد.»
بدون وقفه خاطرات تلخ چند سال پیش را به یاد می‌آورد و ادامه می‌دهد« شوهرم تازه بازار رفته بود، وضع‌مان از زمانی که دستفروشی می‌کرد یا روی موتور کار می‌کرد، قدری بهتر شده بود اما چوب بی‌تجربگی و اعتمادش را خورد.»
وقتی باز هم نگاهمان به ریحانه می افتد و سعی می‌کنیم با او حرف بزنیم، می‌گوید «از وقتی شوهرم به زندان رفته، ریحانه دو بار بیشتر پدرش را ندیده است. آن دو باری هم که ریحانه را با خودم به ملاقات محمد بردم، هم ریحانه خیلی اذیت و گریه کرد و هم اینکه همسرم بهم ریخت.»
وقتی می‌پرسیم در تهران کسی را ندارند که حمایت‌شان کند، پاسخ می دهد:« من در تهران هیچ فامیلی ندارم اما برادر، خواهر و پسرخاله‌ و پسردایی همسرم در تهران هستند.»
بدون اینکه توقعی از آنها داشته باشد، ادامه می‌دهد:« خیلی کم به ما سر می‌زنند چون آنها هم گرفتار هستند. برادر محمد تازه خدمت سربازی‌اش تمام شده و درگیر کارهای خودش است.
گرم گوش دادن صحبت‌های مادر ریحانه هستیم که صدای عبور هواپیما نمی‌گذارد صدا به صدا برسد؛ به محض اینکه صدا قطع می شود، می گوید:« در خانه کار می‌کنم؛ روی نمونه پارچه‌های مبل، برچسب می‌زنم و تحویل صاحبانش می‌دهم. تقریبا در هر روز 10 تا 15 هزار تومان کار می‌کنم. البته قبل از اینکه همسرم به زندان بیفتد هم این کار را انجام می‌دادم چون درآمدمان کم بود اما از وقتی که همسرم به زندان رفته، بیشتر مجبورم کار کنم. ماهانه حدود 300 تا 350 هزار تومان درآمد دارم. البته الان که نزدیک عید است، کار بیشتر است و این برایم خوب است.
این بار مددکار ستاد دیه از ریحانه می‌خواهد عروسک‌هایش را بیاورد و نشان دهد اما از جایش «جُنب» نمی‌خورد و باز هم نگاهش را می‌دزد و سرش را پایین می اندازد؛ شاید هم عروسکی ندارد.

1395121711104873810201114
در خانه وسایل زیادی وجود ندارد؛ در اتاقی که نشسته‌ایم، یک تلویزیون با میزش قرار دارد و ساعتی که روی دیوار است اما عقربه‌هایش تکان نمی‌خورند؛ شاید می‌خواهند ریحانه و مادرش، گذر زمان را متوجه نشوند. طاقچه‌ای هم سمت راست اتاق زیر ساعت است که فقط یک پارچه سفید روی آن است و سمت دیگر دیوار، چند عکس از نوزادی ریحانه و فرشی کهنه که روی آن نشسته‌ایم. در اتاق پشتی هم که با پرده قرمز رنگ بزرگی از اتاق به اصطلاح پذیرایی جدا شده، وسایل کار مادر ریحانه است به همراه یک کمد که دیوان عطار نیشابوری روی آن خودنمایی می‌کند. 
دیوارهای خانه را که به فاصله چند سانت از هم ترک برداشته‌اند، زیر چشمی نگاه می‌کنم که مادر ریحانه می‌گوید:« قبل از اینکه همسرم به زندان بیفتد، در یک زیرزمین زندگی می‌کردیم اما بعد از آن یک فرد خیّری که از وضع و اوضاع زندگی ما خبر داشت، برای‌مان این خانه را گرفت. خدا خیرش بدهد، خودش هم اجاره را پرداخت می‌کند که البته دو ماهی است، عقب افتاده. »
سئوالی مسخره می‌پرسم و می‌گویم ریحانه دلتنگی پدرش را نمی‌کند؟؛ همسر محمد که بغض گلویش را گرفته، خودش را نگه می‌دارد و پاسخ می‌دهد:« خیلی دلتنگی پدرش را می‌کند. هر موقع که صدای در می‌آید فکر می‌کند پدرش آمده است. الان هم به هوای اینکه پدرش رفته کار کند تا برایش "ماشین گُنده" بخرد، سر می‌کند. خیلی موقع‌ها هم می‌گوید ماشین نمی‌خواهم، به بابا بگو برگردد.»
دخترک که در آغوش مادرش کِز کرده، نگاهم می‌کند، شاید هم فهمیده سئوال مسخره‌ای پرسیده‌ام؛ مگر می شود دختر، دلتنگ بابا نشود.
بی‌اینکه سئوالی کرده باشیم، زن می‌گوید:« در شهرستان کار نبود. برای یک زندگی بهتر به تهران آمدیم که چنین بلایی سرمان آمد.» شاید هم با خودش حرف می‌زد. 

13951217110827488102010510
برای کاری به اتاق پشتی می‌رود که آقای پناهی مددکار ستاد دیه درباره بدهی پدر ریحانه می‌گوید:« مبلغ اصلی بدهی 240 میلیون تومان است اما شاکی گفته اگر 80 میلیون هم بگیرد، رضایت می‌دهد. آن بنده خدا هم وضعیت زندگی‌اش به صفر رسیده و خانه و زندگی خود را فروخته تا بدهی طلب‌کاران را بپردازد. پدر ریحانه به عنوان ویزیتور برای شاکی در شوش کار می‌کرد. به مغازه‌های دیگر جنس می‌داد و درصد می‌گرفت. در همین اثنی، با یک مغازه‌دار در خزانه آشنا می‌شود و به او جنس می‌دهد. چک‌های اول را خیلی خوب پاس می‌کند و اینها هم که می‌دیدند طرف خوش حساب است، تند تند به او جنس می‌دادند و چک می‌گرفتند.
تا اینکه فروردین 94 اولین چک برگشت خورد. مغازه‌دار دفترش را چک می‌کند و می‌بیند کلی چک از طرف دارد. وقتی به سراغ آن فرد می‌روند می‌بینند مغازه را خالی کرده و رفته است. هیچ نشانی هم از او نداشتند. جالب اینکه وقتی استعلام می‌گیرند، متوجه می‌شوند همه چک‌ها سرقتی است یا اصلاً صاحب ندارد.»
پناهی همین طور به حرف‌هایش ادامه می‌دهد. صدای عبور هواپیما باز هم مثل پارازیت، وسط حرف‌هایش می‌آید اما مددکار اعتنایی به صدا نمی‌کند و اضافه می‌کند:« آن بنده خدا هم می‌گوید چون دستم به جایی بند نبود، از محمد شکایت کردم. او را به زندان انداختم اما می‌دانم چیزی ندارد. الان هم راضی شده 80 میلیون بگیرد و از مابقی طلبش بگذرد. حتی گفته هر موقع شما زنگ بزنید، می‌روم رضایت می‌دهم.»
مددکار ستاد دیه که ماه‌هاست با خانواده محمد ارتباط دارد می‌گوید« پدر ریحانه برای اینکه هزینه‌ای به خانواده‌اش تحمیل نکند، در زندان به خاطر تامین مایحتاج خود، لباس، جوراب و ظرف زندانیان را می‌شوید و مبلغی می‌گیرد؛ در زندان شهردار است.»
وقتی درباره همسایه‌ها از مادر ریحانه که دوباره به اتاق برگشته و روبه‌روی ما نشسته می‌پرسم می‌گوید« نگاه و حرف مردم از وقتی شوهرم به زندان رفته خیلی تغییر کرده و اذیتم می‌کند. نگاه‌هشان سنگین شده.»
هنوز نون سنگین را تمام نکرده که صدای عبور هواپیما برای سومین بار، رشته کلام را پاره می‌کند.« مجبور شدم خانه قبلی را ترک کنم و اینجا بیایم. در اینجا به همسایه‌ها نگفته‌ام همسرم زندان است. گفته‌ام شهرستان کار می‌کند و به خاطر شرایط کاری‌اش، هر چند وقت یکبار می‌آید و به ما سر می زند و از چند وقت دیگر هم ما را پیش خود می‌برد. برای اینکه با همسایه‌ها زیاد رو به رو نشوم، زیاد از خانه خارج نمی‌شوم.»
ریحانه در آغوش مادرش به خواب رفته و شاید هم خواب پدرش را می‌بیند؛ وقتی دوباره نظرمان به دخترک جلب می شود، مادرش می گوید:« خیلی سراغ پدرش را می‌گیرد؛ هر بار یک طوری...».
باز هم صدای هواپیما روی اعصابمان می‌‌دود، اما مادر ریحانه بدون توجه ادامه می‌دهد؛ انگار صدای عبور هواپیماها جزئی از زندگی‌اش شده است. می‌گوید تقریباً تا ساعت 12 شب هر چند دقیقه یکبار، هواپیما از بالای سرشان عبور می‌کند اما در بین مشکلات فراوان زندگی‌اش، این مشکل اصلاً به چشم نمی‌آید.
از مجموع بدهی 80 میلیون تومانی پدر ریحانه، 40 میلیون تومان را ستاد دیه در قالب تسهیلات وام کم بهره با اقساط پایین، تقبل کرده و حالا فقط 40 میلیون تومان نیاز است تا این بار که ریحانه صدای در را می شنود، پدرش پشت در باشد.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی